داریوش احمدی، نویسنده در یادداشتی به مجموعه داستان «سوار بر ماشین مشتی ممدلی»، اثر شهبانو بهجت پرداخته است.
شهربانو بهجت ما را با داستانهایش که به گروه سنی نوجوان تعلق دارند، به جهانی دیگر میبرد. جهانی نوستالژیک که امروز شاید برای خیلیها که بعد از انقلاب به دنیا آمدهاند غریب باشد. اکثر داستانهای بهجت، رجعت به گذشته است. گذشتهای سرشار از عواطف و احساسات کودکی. در این داستانها تجلی واقعیت، آنچنان عریان و ساده و بی غل و غش اتفاق میافتدکه مخاطب حس میکند میتوانست این طور هم زندگی کند و در حقیقت، زندگی به خودی خود سخت نیست و یا نبوده و شاید هم مخاطب با غبطه از آن دوران یاد کند. بهجت، دورانی را تصویر میکند که هر چیزی ساده و ملموس بود و دلخوشیهای آدمها اگر چه پیش پا افتاده و حقیر بودند؛ اما اصالت و بارِ عاطفی و اخلاقی خاصی داشتند. اما چه پیشآمد که زندگی این قدر سخت شد و مهر و دوستی و شفقت و انسانیت، کمکم از میان رفت. داستانهای بهجت، خیلی سریع و منطقی دینامیک میشوند و روابط علت و معلولی داستان، در عین سادگی بسیار منطقی و پویا اتفاق میافتد.
در داستانهای بهجت، شخصیتها جاندار و ملموساند و شخصیتِ خودِ راوی بسیار صمیمی و دوست داشتنی است. تمام داستانها از ورای افکار دختری نوجوان در شهر پرت و دور افتادهی «آباده»، از استان فارس بیان میشود. کتاب، چشمانداز نُه داستان است به نامهای «پالتو پوست پلنگی دختر پادشاه، این اون کی بود، راز آب سیاه جادو، طعم شکلاتی کتابها، من عروس کی بودم؟، به خدا من دزد نیستم، سیبهای یاقوت لابهلای لجنها، آتشی از تاج قوقول خان، و شاهزادهای سوار بر ماشین مشتی ممدلی»
در داستانِ «پالتو پوست پلنگیِ دختر پادشاه»، که راوی از داشتن اسم خود«شهربانو»، ناراحت است و دوست دارد آن را عوض کند، تحت تاثیر معلم و مدیر مدرسه خود، تا اندازهای مرعوب و مجاب میشود و از خیر عوضکردن اسمش میگذرد. اما حسرت آن در دلش میماند. در این داستان، تضاد به هر نوعی، چه فقر و چه ثروت، و چه پالتوِ فاخر پوست پلنگی و ژاکتهای معمولی، چه کلان شهری مثل تهران و شهر کوچک و دور افتادهای مثل «آباده»، و حتی اسمهایی مثل شیلا و شهربانو، تحت تاثیر عنصر طنز، بازنمود خاصی به خود میگیرند.
در داستان «سیبهای یاقوت سرخ»، شهربانو بهجت، سنتها و رسم و رسوم کهنه را زیر سؤال میبرد. در این داستان، عشق و ارمغانهای آن به طور تلویحی لای لجنها گم میشود. داستان، علیرغم سادگی کودکانه روایتگر، طرحی سنتی دارد. و یا به عبارتی، سنت، در این داستان طرح میآفریند. دختری در خیال و رویای خود، همسر آیندهاش را سبک سنگین میکند و سعی میکند گوشوارههایی که در روز عید، به او عیدی دادهاند، زینتبخش گوشهایش کند و با آنها به مدرسه برود. در مدرسه دوستانش از گوشوارههای بیبدیل او تعریف و تمجید میکنند و حتی با متلک نامزدیاش را تبریک میگویند. در حالی که او نمیداند با این گوشوارهها، او را برای پسرعمویش نامزد کردهاند. سرانجام، دختر که نامهای شهرو، شَرو، شرشری، شِری، شربونو و شریوکه را در داستان یدک میکشد، یکی از گوشوارههایش را در جویی پر از لجن گم میکند و در نهایت، کریم، پسر عمویش آن را در میان لجنها پیدا میکند. با این حال خوبی و انسانیت و فداکاری پسر عمویش «کریم»، باعث نمیشود تا او آنها را به زن عمویش پس ندهد. در این داستان و اکثر داستانهای این مجموعه، نقاط اوج و کشمکش و تعلیقهای داستانی با روابط علت و معلولی داستان، قرابت و همخوانی چشمگیری دارد.
داستان «شاهزادهای سوار بر ماشین مشتی ممدلی»، داستانی است یگانه و بینظیر. داستانی است که شاید بیشترِ آدمهای هم نسل شهربانو بهجت، آن را تجربه کردهاند. در این داستان، طرح و موضوع و فضا، برای هم نسلان او کاملاً واضح و روشن است. اما شیوه ارائه داستان و بازگویی آن، حرف اول را میزند. در آن سالها، تلویزیون یا جعبه جادو، بیشتر منحصر به آدمهای متمول و پولدار بود. و فقری که شهربانو بهجت از آن یاد میکند، چهرهای با شکوه داشت. با شکوه از آن جهت، که بسیاری از آدمهایی که دستشان به دهنشان میرسید، بهخصوص در شهرهای پرت و دور افتاده، تلویزیون را طوری در معرض دید همسایگان و دیگران میگذاشتند تا آنها و حتی رهگذران هم بتوانند تماشا کنند.
در آن زمان، سریال «خانه به دوش»، یا «مراد برقی»، ناکجاآبادِ آدمهایی بود که زندگی را به همان سادگی دوست داشتند. و زندگی و صفا و صمیمیت را در ورای همان آدمها جستوجو میکردند. راوی داستان «شاهزادهای سوار بر ...» میخواهد تابوهای خانوادگی را ببیند. میخواهد آنها را تجربه کند و یا بر ضد آنها و سنتهای مرسوم قیام کند. او دست به هر کاری میزند تا بتواند مراد برقی و ملیحه را که از ذهنیت پدر و عمویش، تابو به حساب میآیند، ببیند. از آنجا که او دست به هر کاری میزند، کارهایش ناقص و نیمه تمام میماند، تصمیم میگیرد با کمک خواهرش از پشتبام خانهشان به پشتبام خانه شخصی به نام آقای نادری یا لندرچیتان برود. اما خواهرش از کمک به او منصرف میشود و او مجبور میشود خودش به تنهایی وارد خانه آقای نادری «لندرچیتان» که مجرد بود و شبها دیر به خانه میآمد برود. آقای نادری برای او انسانی است اسرارآمیز. و بعد که وارد خانهاش میشود، سعی میکند با خواندن یادداشتها و نوشتههای او، به دنیایش نزدیکتر شود و او را بهتر بشناسد که چرا هنوز زن نگرفته است و چرا بر روی کاغذی نوشته است: «روی سنگ قبرم بنویسید جنایتی که پدرم در حق من کرد، من به هیچ کس نکردم.»
بهجت در این داستان، جسته گریخته و به طور ضمنی، ما را با تنها روشنفکر جامعه داستانش آشنا میکند. هر چند خیلی گذرا. و همانطور که موفق نمیشود فیلم «خانه به دوش» را ببیند، موفق نمیشود پرده از اسرار آقای نادری بر دارد. هم چنان که آمال و آرزوهای او در این داستانها نیمه تمام میماند.
نمونه دیگری از این داستانها، که به نظر من داستانی بسیار موفق و دلنشین از کار در آمده است، داستان «طعم شکلاتی کتابها» است. شاید بتوان این داستان را یک متافیکشن تکامل نیافته به حساب آورد. در حقیقت داستانی است درباره داستان. از آنجا که قبلاً گفته بودم داستانهای شهربانو بهجت به علتهای بازدارندهای که در داستانها رخ میدهد، نیمه تمام میمانند. هر چند در کلیت خود، کامل هستند. اکثر کاراکترهای شهربانو بهجت را هنوز میتوان در کوران زندگی امروز دید. آدمهای پا به سن گذاشتهای که تاریخ را بهصورت مصور پشت سر گذاشتهاند. و هرگاه آنها را بر روی مرکزیت یک محور مختصات نشان دهیم، به سمت منفی حرکت میکنند. چون هنوز در گذشته ماندهاند و آن را دوست دارند. راوی داستانهای بهجت، در اکثر داستانها شکست میخورد. شکستهایی که همه آدمهای هم نسل او تجربه کردهاند. شکست در عشق و دوست داشتن. شکست در آرمانها و اندیشهها. با این حال، همان طور که راوی داستانهای او قد میکشد، شکستها و پیروزیهای او هم به فراخور، رنگ عوض میکنند.
آیا در داستانهای بهجت، شکست و نوستالژی یک دوران به مثابهی پیروزی است؟ آیا آن دختربچه ساده و شوخ و شنگ راویِ داستانهای او، که از دیوارها بالا میرفت و از پشت بامها فرود میآمد، و شباهت زیادی به شازده کوچولوی سنت اگزوپری داشت، حالا که قدکشیده است توانسته است طعم پیروزی را از آن نوع کودکانهاش بچشد؟ من حس میکنم شهربانو بهجت با همین داستانها که به گروه سنی نوجوان تعلق دارند توانسته است از نوستالژی یک دوران با ما سخن بگوید. او با داستانهایش توانسته است زندگی را برای ما سادهتر و راحتتر کند. توانسته است چیزی را به یاد ما بیاورد. چیزی که گریخته است و ما اسمش را زندگی میگذاریم.
نظر شما