در نشست یکفنجان چای کافهکتاب چهلکلاغ مطرح شد:
ر.اعتمادی: وقتی جمعیت ایران 30میلیوننفر بود تیراژ کتابهایم به 12هزار میرسید
یازدهمین نشست کافه کتاب چهل کتاب با حضور ر.اعتمادی نویسنده رمانهای موسوم به پاورقی و عاشقانه برگزار شد.
او افزود: هیچوقت فکر نمیکردم روزنامهنگار شوم. دوره ای بود که به سربازی رفته بودم و اقتصاد نفتی ایران هنوز خوب نبود. سال 1335 بود. همه جا دنبال کار میگشتم. روزی یکی از همدورههای سربازیام خاطرهای را از یکی از نوشتههایم تعریف کرد که در دورۀ سربازی خوانده بودم و موجب تشویق فرمانده نظامیمان شده و ادای احترام او را به آن یادداشت موجب شده بود. اما من هم با بدبینی فکر میکردم که جز با پارتی بازی نمیتوان به شغل موردعلاقه خود رسید.
نویسنده رمان «عالیجناب عشق» به حضورش در آزمون موسسه اطلاعات اشاره کرد و ادامه داد: فکر نمیکردم در کنکور روزنامهنگاری این موسسه موفق شوم چون 800نفر در آن شرکت کرده بودند. خواستم جلسه آزمون را ترک کنم ولی نگهبان نگذاشت بروم و توصیه کرد بمانم. درحقیقت او فرشته نجات من بود.
اعتمادی در ادامه افزود: در روزنامه اطلاعات وارد بخش شهرستانها شدم و گزارشهای مربوط به شهرستانها را مینوشتم. دو سال بعد تصمیم گرفتم به مجله «اطلاعات هفتگی» بروم که نویسندگان معروفی در آنجا کار میکردند و من نویسندهای جوان بودم.
این رماننویس دربارۀ اولین داستانش در مجله اطلاعات هفتگی گفت: این داستان کوتاه «گور پریا» نام داشت و درباره بخشی از زندگی خودم بود که به ماجرای عاشقانهام در دوره سربازی میپرداخت و تا حدی سوزناک هم بود. بعد از چاپ این داستان، برای تهیه یک گزارش به دبیرستانی دخترانه در خیابان مولوی رفته بودم که یکمرتبه با استقبال و تشویق جوانها روبهرو شدم و همان جا فهمیدم که من نویسنده جوانها هستم و باید برای آنها بنویسم.
ر. اعتمادی درباره سبک نوشتارش توضیح داد: من به دلیل روزنامهنگار بودنم، همیشه عادت داشتهام که ببینم و بنویسم، یعنی بر اساس سوژههای واقعی و تجربه شده بنویسم.
این نویسنده رمانهای عاشقانه به تجربه فعالیتهای اجتماعی اش در کنار کار نوشتن اشاره کرد و ادامه داد: برای نوشتن درباره زنان آسیب دیده ناچار بودم مدتی تجربه حضور مداوم در محیط آنها را داشته باشم. این مسئله هم از دغدغههای اجتماعیام نشأت میگرفت و هم از خاستگاه روزنامه نگارانهام که به دنبال سوژههای واقعی بودم.
او سپس درباره آغاز دوره سردبیری اش در مجله جوانان گفت: از یکسو داستانهایم را فقط جوانان دنبال میکردند و از سوی دیگر مجله جوانان چندبار شکست و توقف را تجربه کرده بود. من هم که مدارج ترقی را پلهپله گذرانده بودم، با خودم به این نتیجه رسیدم که حالا دیگر باید به هر ترتیب سردبیر شوم. پیشنهاد آن را به مدیرمسئول اطلاعات ارائه دادم و اگرچه بار اول مخالفت کرد، بار دوم پذیرفت و کار شروع شد و کار کردیم و کار کردیم تا به نقطهای رسیدیم که تیراژمان به چهارصد هزار نسخه رسید؛ در کشوری که آن موقع بالاترین تیراژ مجله 35 هزار نسخه بود.
نویسندۀ رمان «آخر خط» سپس درباره مضامین عاشقانه و انسانی رمانهایش، فعالیتهای اجتماعی، تابو بودن مجله جوانان در مدارس گفت و افزود: وقتی جمعیت ایران سی میلیون نفر بود تیراژ کتابهایی مثل آثار من به 12 هزارتا هم میرسید و گاهی اول هر هفته ناچار بودیم کتاب را تجدید چاپ کنیم. متاسفانه الان با وجود جمعیت بالا، تعداد بسیار زیاد تحصیلکردگان و دانشگاهیان، تیراژ کتابها بعضا به 300 هم رسیده است.
نظرات