سرگذشتنامه و خاطرات این جراح جوان که سرانجام خودش در ماه مارس 2015 در 38سالگی در اثر سرطان ریه چشم از دنیا فرو بست، در کتاب «وقتی که نفس هوا میشود»، منعکس شده است.
کتابی که برای همه طیفها جذابیت دارد
سمیرا صادقی چیمه؛ کارشناس ارشد آموزش زبان انگلیسی که برای دومینبار در ایران این کتاب را به فارسی ترجمه کرده، در گفتوگو با خبرنگار ایبنا، توضیحاتی کوتاه درباره این اثر و نویسندهاش بیان کرد:
«این کتاب در سه بخش تدوین شده که دو بخش نخست را خودِ پال کالانیتی در زمان حیات و حتی هنگامی که با بیماری سرطان دستوپنجه نرم میکرد، نوشته است و به این دلیل که دیگر زمان و توانی برای نوشتن نداشت، بخش پایانی کتاب را همسرش لوسی که یک پزشک داخلی است، نوشت. این اثر بیشتر در قالب داستانی و بهصورتی جذاب به اتفاقات زندگی شخصی و کاری پال میپردازد. واقعیات منعکسشده در کتاب ازجمله جراحیهایی که انجام شده یا بازخورد بیماران، کاملا مستند بوده و تنها اسامی بیماران و به استثنای یک مورد همکارانش، تغییر کرده است.»
این مترجم همچنین به بازخوردهایی که از خوانندگان این کتاب دریافت کرده، اشاره کرد: «در بازخوردهایی که از خوانندگان کتاب داشتم، مشاهده کردم که این کتاب برای همه طیفها از پزشکان تا بیماران و اطرافیان جذابیت داشته است؛ شاید به این دلیل که موضوع سرطان در جوامع امروزی شیوع بالایی دارد و طیفهای وسیعی با انواع این بیماری درگیر هستند. دلیل دیگر جذابیت کتاب هم میتواند در این نکته نهفته باشد که پزشکی نابغه و سرشناس که خود به درمان و مداوای بسیاری از بیماران دچار بیماریهای سخت پرداخته و پژوهشهای بسیاری انجام داده، با بیماری مهلکی که در نهایت منجر به مرگش میشود، دستوپنجه نرم کرد.»
به نظر سمیرا صادقی، یکی از تأثیرگذارترین بخشهای کتاب که در نخستین سطرهای مقدمه آمده، این است: «عکسهای سیتیاسکن را که بالا گرفتم، به وضوح قابلتشخیص بود؛ شُشها پر از تومورهای بیشمار بود. ستون فقرات تغییر شکل داده و تکهای از کبد بهکلی از بین رفته بود. سرطان همهجا پخش شده بود. من رزیدنت سال آخر جراحی مغز و اعصاب بودم. شش سال آخر، بیشتر نتیجه این قبیل اسکنها را بررسی میکردم، به امید اینکه شاید فایدهای برای بیمار داشته باشد. اما این اسکن فرق داشت. مال خودم بود.»
برشهایی از خاطرات خودنوشتِ پال کالانیتی
«در دوران جوانیام مذهبیتر بودم، طوری که میتوانستم کشیش شوم، چون نقشی مذهبی داشت که من دنبال آن بودم. با تغییر طرز فکرم، رضایتنامهای درست کردم که با آن یک بیمار تکهکاغذی را امضا میکرد و اجازه عمل جراحی میداد، نه اینکه بهعنوان کاری حقوقی در تعیین هرچه سریعتر تمام خطرها بود، مثل صدای روی تصویر در یک آگهی بازرگانی برای معرفی دارویی جدید، بلکه فرصتی بود برای عهد با هموطنی رنجدیده. اینجا ما با هم هستیم و روشهایی وجود دارند که از طریق آنها قول میدهم شما را به بهترین صورتی که میتوانم با آنها هدایت کنم. با این ویژگی در دوران رزیدنسی، کارآمدتر و کارکشتهتر شده بودم. بالاخره توانستم کمی آسوده شوم. دیگر سعی کردم به زندگی محبوب خودم بچسبم. حالا دیگر مسئولیت کامل سلامت بیمارانم را میپذیرفتم.»
«چرا من در لباس یک جراح قدرتمند بودم، اما در لباس یک بیمار، اینقدر مطیع و آرام بودم؟ حقیقت این بود که در مورد درد کمرم بیشتر از آنچه خانم دکتر میگفت، میدانستم. نیمی از تحصیلاتم بهعنوان جراح مغز و اعصاب در خصوص اختلالات ستون فقرات بود، اما احتمال داشت لغزش ستون فقرات باشد. درصد قابلتوجهی از جوانان به آن مبتلا میشوند، اما سرطان ستون فقرات در دهه سوم زندگی شخص؟ احتمال این موضوع نمیتواند بیشتر از یک در ده هزار باشد. حتی اگر احتمالش صد برابر شایعتر بود، بازهم لغزش ستون فقرات کمتر بود. شاید فقط خودم را باخته بودم.»
«دستبند پلاستیکی را که همه بیماران میبستند، روی روپوش آشنای آبی کمرنگ بیمارستان بستم. از جلوی پرستارانی که به اسم میشناختم، رد شده و در اتاقی پذیرش شدم؛ اتاقی که صدها بیمار را در طول سالها دیده بودم، با بیماران نشسته بودم و در مورد بیماریهای لاعلاج و عملهای پیچیده توضیح داده بودم. در این اتاق، به بیمارانی که بیماری آنها درمان شده بود، تبریک گفته بودم و نظارهگر شادی آنها بودم که به زندگی برگشته بودند؛ در این اتاق، مرگ بیمار را اعلام کرده بودم. روی همین صندلی نشسته بودم، دستهایم را در همین روشویی شسته بودم، دستورالعملها را روی تخته سفید با خط خرچنگقورباغه نوشته بودم و تقویم را زیرورو کرده بودم. حتی در لحظه خستگی و از پاافتادگیِ محض آرزو داشتم روی این تخت دراز بکشم و بخوابم. حالا اینجا دراز کشیده و کاملا بیدار بودم.»
سخن آخر؛ لوسی کالانیتی
«هنگامی که زمستان جایش را به بهار داد، مگنولیای نعلبکیشکلی که در همسایگیمان بود، شکوفههای بزرگ و صورتی داده بود، اما سلامتی پال به سرعت در حال نزول بود. اواخر فوریه، او نیاز به اکسیژن مکمل پیدا کرد تا تنفسش را راحت انجام دهد. من ناهار دستنخوردهاش را به صبحانه دستنخوردهاش اضافه کردم و در سطل آشغال ریختم و چند ساعت بعد، شام دستنخورده را به همان کُپه اضافه کردم. او عاشق ساندویچهای رولشده تخممرغ، سس و پنیر من بود، اما با کاهش اشتهایش، ما آنرا به تخممرغ و نان تست تغییر دادیم و بعد فقط تخممرغ و تا اینکه حتی آنها هم برایش تحملناپذیر شدند. حتی نوشیدنیهای محبوبش، آن لیوانهایی که من با مقدار ثابتی از کالریها پر میکردم، بهنظرش بدمزه بودند.»
«ما آخرین شنبه پال را با خانواده در گوشه دنج اتاق نشیمنمان گذراندیم. پال، کِیدی را روی دسته صندلیاش نگه داشته بود، پدرش روی صندلی پرستاری من نشسته بود، من و مادرش هم نزدیک او روی مبل نشسته بودیم. پال برای کِیدی آواز میخواند و کِیدی به آرامی با حرکت لبهای او جستوخیز میکرد. کِیدی به پهنای صورتش میخندید، بیتوجه به لولهای که اکسیژن را به بینی پال میرساند. دنیای پال کوچکتر شده بود. من عیادتکنندههایی غیر از خانواده را نمیپذیرفتم. پال به من میگفت: «میخواهم همه بدانند که حتی اگر من آنها را نبینم، دوستشان دارم. من دوستیِ آنها را گرامی میدارم و یک فنجان چای بیشتر آنرا تغییر نخواهد داد.» او آن روز هیچچیزی ننوشت. فقط نسخه خطی این کتاب تا حدودی تمام شده بود و پال اکنون میدانست که بعید است آنرا تمام کند. به وضوح بعید است که بُنیه و زمان این کار را داشته باشد.»
«این کتاب، ضرورت سرعت در مقابل زمان را نقل میکند، از داشتن چیزهایی مهم برای گفتن. پال با مرگ مواجه شد، آنرا امتحان کرد، با آن کلنجار رفت، بهعنوان یک پزشک و بیمار پذیرفتش. او میخواست به مردمی که مرگ را میفهمند و با فناناپذیریشان مواجهاند، کمک کند. مردن عجیب نیست، اما در حال حاضر، مردن کسی در دهه چهارم زندگیاش عجیب است...»
نظر شما