او افزود: «ستارههای کوکب» بیانگر زندگی کوکب اسکندری مادر این شهیدان است. من با دو زاویه دید این اثر را نوشتهام؛ یک زاویه دید اول شخص و یک زاویه دید سوم شخص است و زندگی این مادر شهید از کودکی تا امروز او روایت میشود. این زندگی در 200 صفحه به پایان میرسد. کتاب حالت تصویری دارد و سعی کردم صحنهها بیشتر آورده شود تا خواننده در متن زندگی این خانم ورود پیدا کند.
تجار در پاسخ به این پرسش که چه مشکلاتی بر سر راه نگارش مستند داستانی زندگی شهدا قرار دارد؟ بیان کرد: نوشتن کار مستند واقعا سخت است. باید کسانی به عنوان منبع نگارش باشند که با خانواده شهید کاملاً آشنا باشند. زمانی که کار خلاقانه باشد از جهات نوشتاری به مراتب نویسنده راحتتر است. زمانی که کار وارد مستند داستانی میشود باید به شیوهای نوشته شود که مخاطب اشک بریزد یا بخندد و خوشبختانه من تجربه این کار را در کتاب «اسم تو مصطفاست» زندگینامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده از شهدای مدافعین حرم داشتهام.
نویسنده کتابهای «زن شیشهای» و «نرگسها» با اشاره به منابعی که برای تدوین این کتاب استفاده کرده است، گفت: مصاحبههایی با خانواده مظفر یعنی عروسها و دخترها داشتهام و بخش دیگر کارم تخیل است و آنچه مسلم است ورود تخیل، تحریف واقعیت نیست. تلاش داشتهام حقیقت ماجرا را از زبان آنها بفهمم و از عناصر داستانی استفاده کنم که این اتفاق در بخشهای زیادی از کتاب افتاده است.
کتاب «ستارههای کوکب» به قلم راضیه تجار و روایتگر زندگی مادر شهیدان حسن، علی و رضا مظفر به شیوه مستند داستانی در 192 صفحه از سوی نشر روایت فتح چاپ و راهی بازار نشر شده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«داداش حسین! میگن نیروهای پارچین قراره به مسجد حمله کنند.
حسین از جا پرید. به این اتاق و آن اتاق دوید و به اهالی خانه خبر داد. چند قبضه اسلحه در خانه داشت و سه راهی انفجاری. آنها را برداشت و به اتفاق حسن و علی به طرف مسجد دویدند. بالای پشت بام مسجد سنگر گرفتند. نیروهای ژاندارمری حمله کردند. در و دیوار مسجد گلوله باران شد. مردم به کمک آمدند. از قبل پشت بام را پر از پاره آجر کرده بودند. با پرتاب آجرها گروه اول فرار کردند، گروه دوم یک ربع بعد آمدند.
بریزید سرشون.
فریاد حسین، حسن و علی را هم به تقلا انداخت و مردمی که کنارشان بودند. پاره آجرها را ریختند و گروه دوم هم تارومار شد.
از روی پشت بامهایی که به هم راه داشت خود را به خانه رساندند. خبر رسید ساواکیها رد «مظفرها» را زدهاند. کوکب دست به کار شد.
این جعبه های گوجه فرنگی را خالی کنید.
برای چی مادر؟
- جاش پاره سنگ های کوچه رو بریزید.
حمله که شروع شد، کوکب و مردانش هرچه پاره سنگ بود روی سر آنها ریختند؛ همگی الله اکبر گفتند.
- مادر دمت گرم! قلعه سنگباران درست کردی. حقا که شیرزنی
- شما هم شیربچگانم...»
نظر شما