نویسنده کتاب «پیوندهای علم و عرفان» گفت: پایههای ستون علم راستین، کشف شهود است، تمام نوابغ چه در علم، هنر، فلسفه و تکنولوژی همه اگر پایه شهود نداشتند به نبوغ نمیرسیدند، اما عرفان دلآگاه بدون علم هم میتواند به علومی دست یابد که دانشگاه نمیتواند دسترسی پیدا کند.
محسن فرشاد در کتاب «روح، ماده، کائنات» در 1983، سی سال پیش از سیلور، این پرسش را مطرح کرد که آیا ممکن است که نژاد انسان از کرات دیگری به زمین آورده شده باشند؟ کاوش در پیوندهای علم و عرفان و نیز تامل فلسفی در یافتههای دانش تجربی، تلاشی است، میان رشتهای که میتواند به درک ژرف تر اسرار هستی و رازهای زندگی کمکی شایان کند و به ساختن انسانی جدید و جامعهای بهتر منجر شود، این همان راهی است که نرفتهایم. آثار محسن فرشاد (پدر متافیزیک علمی ایران) با پردازشی ساده و بیپیرایه به مهم ترین پرسشهای معناشناختی هر انسان پاسخ میدهد و چشمانداز تازهای را فرا روی ما میگستراند. بیگمان کتاب «پیوندهای علم و عرفان» میتواند آغازی برای همین راهی که نرفتهایم باشد برای آشنایی بیشتر با این کتاب به گفتوگو با پرفسور محسن فرشاد، پرداختهایم.
لطفا در پرسش نخستین از چرایی انگیزه تالیف این کتاب بگویید؟
منظور این کتاب از عرفان، صوفیگری و انزواگرایی نیست، چون بحثی جداگانه برای خود دارد و عرفان مورد نظر در این کتاب به معنی شناخت است. در این کتاب با دو موضوع واقعیت و حقیقت روبهرو هستیم برای درک این موضوع میتوان به ارتباط زمین و خورشید اشاره کرد، در قدیم معتقد بودند که زمین به دور خورشید نمیگردد، بلکه خورشید به دور زمین میگردد و این ظاهر قضیه است و الان هم همینطور است، ما در مرکز عالم هستیم و خورشید و سیارات دیگر بدور زمین میگردند به این ظاهر قضیه، واقعیت میگویند، اما حقیقت این است که زمین به دور خورشید میگردد و تازه خود خورشید هم به دور کهکشان راه شیری میگردد و این از حقایق زندگی است.
استخراج علم تجربی از آیات قرآن یکی از رویکردهای مهم در زمینه قرآنپژوهی است، اما از آنجا که عرفان رویکرد شهودی دارد و بنظر میرسد در تضاد با علم است، چه ضرورتی دارد که بین اینها ارتباط برقرار کنیم؟
عرفان، شناخت حقایق زندگی است، نه واقعیتها، علم، تئوریست و تجربه و آزمایش و مشاهده است و قانونی است که ثابت شده است. به تئوری که در علم به اثبات برسد، قانون میگویند، اما انیشتین که بزرگترین فیزیکدان و دانشمند قرن بیستم است میگوید پایههای ستون علم راستین، کشف شهود است، یعنی تمام نوابغ چه در علم، هنر، فلسفه و تکنولوژی همه اگر پایه شهود نداشتند به نبوغ نمیرسیدند برای اثبات این ادعا همین بس که در دنیا تعداد بسیاری دکترا و استادان فیزیک هستند، اما چندتا از آنها انیشتین شدند؟ یا این همه موزیسین تا تاریخ گواهی میدهد، موزیسینها آمده و رفتهاند، چند نفر از آنها بتهوون شدهاند؟ در فلسفه نیز همینطور است، این همه دکترای فلسفه بودهاند و قلم زدهاند چندنفر از آنها هگل شدهاند؟ قطعاً تعداد انگشتشماری هستند، اینها با شهود به این نقطه میرسند.
اگر بحث از پیوند علم و عرفان میزنیم به این دلیل است که با پیوند راستین، شهود را تقویت کنیم تا نبوغ تقویت شود. اگر میخواهیم نوابغ در جامعه حضور داشته باشند و جامعه از نابودی نجات پیدا کند، باید با شهود این کار انجام شود و این کار عرفان است، عرفان به دانشمند اجازه نمیدهد که بمب شیمیایی و اتم و تسلیحات کشتار جمعی بسازد. علم در خدمت بشر و پیشرفت جامعه است و عرفان به آن کمک میکند، عرفان یعنی شناخت و معنویت، علم خداگونه توأم با عرفان است، عارفی که عالم است برای نابودی انسانها نقشه طراحی نمیکند. علم واقعی، علمی است که با شهود و عرفان همراه باشد و پیوند این دو جایی است که شهود میتواند به علم واقعی کمک کند.
زمانی که اندیشههای کوانتومی مولانا را نوشتم سه بیت از مولانا در خاطرم هست، زیرا خیلی سال است که درباره فلسفه کوانتوم مطالعه میکنم احساس کردم که این سه بیت شعر مولانا به تئوری کوانتوم بسیار نزدیک است.
جمله ی ذرّات عالم در نهــان / با تو می گویند روزان و شبــان
ما سمیعیم و بصیریم و هشیم / با شمـــا نامحـرمان ما ناخوشیـم
چون شما سوی جمادی می شوید / محرم جان جمادان کی شوید؟
مولانا در این جا صحبت از هوشیاری ذرات میکند، یعنی ذرات آگاهی دارند و اگر آگاهی نداشتند هوشیاری و بصیرت و آگاهی نداشتند و این آگاهی اصل اول تئوری کوانتوم است، تئوری کوانتوم میگوید آگاهی، اصیلترین پایه و نماد برای تئوری کوانتوم است و این تئوری نوعی ایدهآلیسم است و ایدهآلیست یعنی، اولی دانستن آگاهی بر ماده، چون ماتریالیستها میگویند همه چیز ماده است و هرچیزی از ماده به وجود میآید و به ماده بر میگردد و کسی ماده را طراحی نکرده و خودش خودبخود به وجود آمده در حالیکه ایده آلیسمها میگویند یک آگاهی بزرگ در پس این آفرینش وجود دارد و اول آگاهی است و بعد ماده و الان تئوری کوانتوم به این نتیجه رسیده که تا آگاهی نباشد نمیتوانیم به ذرات موجودیت بدهیم. سنگ بنای عرفان هم آگاهی نسبت به عالم است و این سه بیت مولانا بسیار نزدیک به تئوری کوانتوم است و تئوری کوانتوم میگوید ذرات باهوشند و ما هم باید آگاهی داشته باشیم.
کتابی در سال 1363 نوشتهام با عنوان «روح، ماده، کائنات» در این کتاب صحبت از باشعور بودن ذرات است و این که دانشمندان عالم میگویند، الکترون روح و شعور دارد. چرخش و انتقال در تئوری کوانتوم یعنی شعور و مولانا در قرن هفتم هجری میگوید ما ذرات میشنویم و شعور داریم و هوشیار هستیم و با این بیت جرقهای در ذهنم زد که به طور شهودی مولانا به تئوری کوانتوم اشاره میکند.
هایزنبرگ هم در قرن بیستم گفت: «من ایده آلیسم هستم»، چرا نباید اینها با هم ارتباط داشته باشند، اینها به هم شبیه هستند، اما هرکدام به زبانی سخن گفتهاند. تئوری کوانتوم به زبان ریاضی و مولانا به زبان عرفان و شهود سخن گفته است.
یک امر عرفانی چه ارتباطی با موضوع علمی میتواند داشته باشد؟
یکی از شاخههایی که میتواند عرفان را به علم نزدیک کند کیهانشناسی است، کیهانشناسی وقتی وارد مسائل متافیزیک میشود، قابل شناخت نیست، مثل بینهایت که در ریاضیات فقط یک علامت است که مثل هشت لاتین خوابیده است، ولی فیزیک اصلاً بینهایت را قبول ندارد و نمیشناسد. فرض کنید هر عددی تقسیم بر صفر، بینهایت میشود، مگر ممکن است یک شکل بینهایت شود؟ بینهایت را باید احساس کرد و شناخت. عارفی که به دلآگاهی برسد، بینهایت و کیهان را میتواند درک کند، علم به قدری متناقض است که انسان حیرت میکند.
استیون هاوکینگ که بزرگترین کیهانشناس قرن بعد از انیشتین است در کتابهایش نوشته که تعداد کهکشانها در کیهان، 400 میلیارد است. کتابی از یک فیزیکدان آمریکایی بنام «جهانهای موازی» ترجمه کردهام که نوشته 700 میلیارد کهکشان وجود دارد و اخیراً در سایت کیهانشناسی نوشته بود که در حال حاضر 2 هزار میلیارد کهکشان در فضاست. 95 درصد جهان از ماده و انرژی تاریک تشکیل شده است که فیزیک اطلاعی درمورد آن ندارد، پس چگونه میتواند انسان را بشناسد، اما عرفان چون دلآگاه است، سعی میکند این بینهایت و عظمت هستی و آگاهی و وجود خداوند را درک کند و درک غیر از این است که با معادله ریاضی بتوانیم چیزی را توصیف کنیم.
بشر به این زودیها امکان شناخت بینهایت را ندارد و حساب کردهام که اگر ما به همین وضعیت پیش رویم و کره زمین را از بین نبریم، 10 هزار سال دیگر از لحاظ تمدنی بسیار جلو خواهیم بود، اما هرگز به بینهایت نخواهیم رسید، حال این سؤال پیش میآید که علم چگونه این عظمت را با یک علامت نشان میدهد.
عرفان به کیهانشناسی خیلی نزدیک است و دانشمند کیهان شناس باید از عرفان سررشته بسیار داشته باشد، کمااینکه اینشتین از کوالای یهود اطلاع داشت و کوالا یعنی عرفان یهود، بنابراین اینها میتوانند با هم ارتباط داشته باشند و بهم کمک کنند.
رابطه علم و عرفان چقدر در عرفانپژوهی مورد بررسی قرار گرفته و چه ظرفیتهایی برای پژوهش در این زمینه وجود دارد؟
علم بدون عرفان یک آدم کوری است که در یک اتاق تاریک دنبال یک گربه سیاه میگردد، البته عرفان بدون علم هم تنها یک مذهبی است که باطنگرایی میکند و شاید نتواند جهان را به نحو دیگری بشناسد، اما عرفان دلآگاه بدون علم هم به علومی دسترسی پیدا میکند که دانشگاه نمیتواند دسترسی پیدا کند، کما اینکه علمای بزرگی بودند که به تواناییهایی میرسیدند که هیچ علمی نمیتوانست آن را انجام دهد.
روزی ابوعلی سینا و ابوسعید ابوالخیر در یک حمام در نیشابور همدیگر را ملاقات میکنند، پس از آشنایی با یکدیگر، ابوسعید یک کاسه آب را برمیدارد و آب را به هوا میفرستد و روی هوا میماند و نمیافتد، ابوسعید به ابوعلی سینا میگوید شما اسم این حرکت را چه میگذارید؟ بوعلی سینا که فلسفه ارسطو را میدانست میگوید «هر جسم سنگین میل به زمین میکند، اما هرچیز سبک به آسمان میرود»، میگوید: این جسم، سنگین است و طبیعتاً باید به زمین برگردد، اما شما نیرویی به آن وارد کردید که من نمیدانم آن نیرو چیست. در رابطه با این دیدار در بیرون از حمام وقتی از ابوسعید پرسیدند شما بوعلی سینا را چگونه یافتید؟ گفت: «هرچه من میبینم او میداند» و به بوعلی سینا گفتند ابوسعید را چگونه یافتی؟ گفت: «هرچه که من میدانم او میبیند» و این یعنی فرق بین دانش و بینش، علم، دانش است و عرفان، بینش است و اگر این دو با هم باشد کار بسیار بینظیر میشود.
در بخشی از کتاب به موضوع تناسخ پرداخته شده، آیا میتوان تناسخ را به عنوان یک عقیده مذهبی پذیرفت؟ رابطه اسلام با این نظریه چیست؟
تناسخ چهار مرحله دارد؛ در مذهب هندو چهار نظریه نسخ، مسخ، فسخ و رسخ وجود دارد. نظریه نسخ معتقد است، بعد از مرگ روح در جسم دیگری میرود و جسم دیگری را اختیار میکند، مسخ یعنی بعد از مرگ بنا به اعمال، روح به جسم یک حیوان میرود و رسخ یعنی روح در جسم یک گیاه میرود که دو مورد اخیر به کلی رد شده است، اما درمورد نسخ، اختلافاتی بین دانشمندان وجود دارد به عنوان مثال ناصرخسرو و ائمه اطهار(ع) اصلاً این نظریه را قبول ندارند و گویا ملاصدرا نسخ را قبول دارد.
نظر شما