بیش از چهل سال است که همسایه روبهروی انتشارات مرتضوی هستم و این شیخ ساده، بیتکبر، آرام و باوقار را میشناسم. با فرزند شهیدشان ـ به قول حاج آقا چیتچیان محسن آقا ـ سلام و علیکی داشتم اما رابطه با حمیدخان چیتچیان گرمتر است و هر از چندگاه، کتابهایی را انتخاب کرده و با اصرار پول آن را میپردازند و از این طریق، رشته مودت قویتر شده است و یکبار، بر سر کتاب «توطئه شاه، علیه امام خمینی» که مرحوم حجةالاسلام نعمتالله صالحی نجفآبادی، درباره کتاب شهید جاوید، نوشته، با تذکر حمیدخان چیتچیان مواجه میشوم و متذکر میشوند موضوع مربوط به قبل از انقلاب است و چه ضرورتی دارد، آقای صالحی نجفآبادی، این بحثها را پیش بکشند و از دوست مشترکمان، جناب آقای محمدرضا ناجیان گله میکنند، که چرا این کتاب را انتشارات رسا به چاپ رسانده است و این در حالی است که هنوز، عمر انقلاب به یک دهه نرسیده است.
ما که جوانیم، سری پرشور داریم و گرد کتابهای دکتر شریعتی و صالحی نجفآبادی و امثالهم میگردیم و تقریباً هر هفته، یکی دو روزی آقای صالحی تشریف میآورند و گهگاه با مخالفان استدلالهای ایشان در شهید جاوید، مباحثه میکنند و تقریباً روزی نیست که شب شود و تعدادی از مخالفان و موافقان آرای شریعتی و صالحی نجفآبادی به فروشگاه رسا مراجعه نکرده و با من به مباحثه برنخیزند و من هم که سرم برای این کارها درد میکند، دائم در حال جر و منجر با مخالفان و موافقان، آرای خودم که همانا دفاع از شریعتی و صالحی نجفآبادی است، برنیایم. سال 1358 است و یکی از مغازههای طبقه دوم، پایگاه فروش کتابهای سازمان مجاهدین خلق و دارو دسته رجوی شده است و در آنجا نیز هر روز معرکهای برپاست و موافقان و مخالفان با هم بحث میکنند.
در طبقه اول برادران نظیفی ـ قاسم و ابوالفضل ـ انتشارات اسلامی را اداره میکنند و مخالف سرسخت اعمال طرفدارانسازی مجاهدین که دیگر کسی آنها را به این نام نمیشناسد و لقب «منافقین» را به آنها دادهاند، هستند و گهگاه بگو مگویی بین عباس نوایی ـ که گویا با خانواده رضاییها نسبت خانوادگی داشت ـ با برادران نظیفی صورت میگیرد.
در ابتدای پاساژ، برادران رضوی «مکتبة النجاح» را اداره میکنند و هم با کتابهای دکتر شریعتی مخالفند و هم چشم دیدن شهید جاوید را ندارند، اما با آورد و بُرد کتابهای مجاهدین، کاری ندارند. سه چهار تن از اعضای روحانی حزب خلق مسلمان ـ حالا دیگر سال 59 است ـ از تبریز به تهران تبعید شدهاند و به جز حاج آقا صابری، بقیه ـ از جمله مرحوم حبیبزاده ـ خلع لباس شدهاند و آنها نیز انتشارات صابری و رشاد را اداره میکنند و پای ثابت مشتریان آنها، مرحوم بنیهاشمی است که گاهی «کر مصلحتی» میشود و اگر جملهای صرف نکند، با نهادن کف دستش به پشت گوشهایش، با صدای بلند، میگوید: هه؟! به معنای این که چه میگویی، دوباره بگو! در داخل پاساژ حاج آقا مشمعچی و انتشارات تهران تبریز، آقا سیدصادق و مکتبةالصادق(ع) آقای اعتماد کاظمینی با انتشارات اعتماد و علی جیران پورخامنه با رسالت قلم و برادران اسماعیلیان، با انتشاراتی به همین نام و مرحوم قانعی ـ که از اقطاب دراویش بود و گهگاه مریدانش برای بوسیدن دستش صف میبستند ـ نیز کتابفروشی و انتشارات دارند و در این میان حاج آقا مرتضوی، هر روز ظهر، به عزم خانه ساعت 12 مغازه را میبست و سر راه در مسجدی در خیابان ناصرخسرو اقامه میبست و سه ساعت بعد، با یک بغل کتاب از منزل به سمت مغازه میآمد و ساعت 6 بعدازظهر هم پاساژ تعطیل میشد و علاوه بر اینها شخص درویش مسلکی به نام حامد ربانی در جوار مغازه من، همواره سرش به کار خودش گرم است و با احدی کاری ندارد و بیشتر به تصحیح دواوین شعرای هم مسلک خود مشغول است.
با اوج گیری جنگ تحمیلی و وقایع سال 1360 که دارو دسته رجوی، در سراسر کشور برپا میکنند و یار و مددکار صدام در ارتکاب هرچه بیشتر جنایاتش میشوند، بساط کتابفروشی مجاهدین جمع میشود و دیگر صفهای طویل خریداران کتاب «تبیین جهان» مسعود رجوی شکل نمیگیرد و همگی تار و مار میشوند و با کشته شدن موسی خیابانی و اشرف ربیعی، جنگ و درگیریها خیابانی اوج گرفته و صدامیان، بارها و بارها در خیابان ناصرخسرو بمبگذاری کرده و جان صدها تن از هموطنانمان را میگیرند و نقطه اوج آن، بمبگذاری نهم مهرماه سال 1361 است که بخش مهمی از محله عربهای ناصرخسرو، کاملا ویران میشود و بعدها خیابان سعدی جنوبی را به جای آن ساختند و در این حادثه صدها تن کشته و مجروح شدند و شدت انفجار چنان بود که صدای آن در جماران نیز شنیده شد و امام راحل طی اعلامیهای به آن اشاره کردند.
سالهایی پر از تنش و درگیری، جنگ تحمیلی، از مرزها به داخل کشور کشیده میشود و دهها شهر از میاندوآب گرفته تا بروجرد و نکا و ارومیه و حتی رشت، بارها مورد حمله هوایی و یا موشکهای دوربرد ارتش عراق قرار میگیرند و صدها تن از هموطنانمان، به خاک و خون کشیده میشوند و نقطه اوج آن، بازپسگیری خرمشهر است که «محسن چیتچیان» به هنگام آزادسازی آن، به شرف شهادت نائل میشود.
در کوچه حاج نایب، بارها شاهد شهادت فرزندان کتابفروشهای این کوچه بودهام. فرزند حاج آقا قانعی که از اقطاب دراویش بود. محمدطه اعلمی فرزند حاج آقا اعلمی، فرزند حاج اکبر صبایی، که انتشارات صبا را داشت و حالا، محسن چیتچیان، مغازهها را میبندیم و به پیشواز تابوت شهید روانه خانه حاج آقا مرتضوی میشویم. جمعیتی عظیم گرد آمدهاند. خیابان «بند آمده است» و چشم به حاج آقا چیتچیان و فرزندشان، حمید خان میاندازم. آرام و بیصدا، منتظر آمدن فرزند و برادر خود هستند. در بهشت زهرا(س) نیز چنین است و سه چهار روز بعد، حاج آقا چیتچیان به محل کتابفروشی خود باز میگردند. همچنان ساکت و آرام و همان وقار و طمانینه.
با پایان جنگ تحمیلی، رفته رفته پاساژ مجیدی و کوچه حاج نایب از رونق میافتند و من آنجا را ترک میکنم، اما قدیمیها، مثل حاج آقا مشمعچی، برادران اسماعیلیان، مکتبة النجاح، رشاد، اعتماد کاظمینی، مکتبة الصادق(ع) و بقیه مشغول کار هستند و با بازگشت فرزند حاجآقا قانعی، از اسارت ـ که همگی خیال میکردند، ایشان به شهادت رسیدهاند ـ به دیدار حاج آقا قانعی میرویم، چندان تفاوتِ حالی را در ایشان مشاهده نمیکنیم.
از سال 68 تا 72 بهصورت مستقل و جدا از انتشارات رسا کار میکنم و گهگاه به محل قدیمی کتابفروشی، سر میزنم و حال و احوالی با دوستان، از جمله مرحوم حسینآقا آذرخش ـ که سال گذشته از دنیا رفت ـ و انتشارات غدیر را داشت و هیثم جواهری که خنده از لبانش دور نمیشود و در همین سالهاست که حامد ربانی و سپس علی اشرف قانعی به جوار حق میشتابند و به دنبال آنها الیاس اسماعیلیان. هرگاه به ناصرخسرو میروم، حتما سلامی هم خدمت حاج آقا مرتضوی دارم و با ته لهجه زیبای آذریاش، همیشه میگفت: آقا نصرالله، کجایی، سری به ما نمیزنی؟ این خوش و بش، تا آذرماه سال 98 نیز ادامه داشت و آخرین بار ایشان را در اواخر این ماه در مغازهشان دیدم و چندی بعد که همسر مکرمشان از دنیا رفتند، آثار تألم و ناتوانی در ایشان، مشهودتر بود و خانهنشین شدند.
مجلد دوم تاریخ شفاهی کتاب که از چاپ خارج میشود را به اطلاع حمیدخان چیتچیان میرسانم و مرحمت میکنند و قصد دارند کسی را بفرستند و من ادای وظیفه میکنم و به محل منزل حاج آقا میروم و تقدیم میکنم. روزی که از حاج آقا خواستم تا به خانه کتاب بیاید تا با ایشان مصاحبه کنم، به من فرمودند: آقا نصرالله! من بدون لباس روحانیت میآیم. با لبخندی از ایشان خداحافظی میکنم و عصر همان روز با لباس عادی و بدون عبا و عمامه، به سرسرای خانهکتاب میآیند.
خبر درگذشت ایشان را سه چهار ساعت بعد از درگذشتشان، از طریق یکی از دوستان میشنوم، تأسف و تأثری عمیق سراپای وجودم را فرا میگیرد و در این روزهای کرونایی، بدون انجام مراسمی خاص، پیکر این روحانی صادق و استوار، به خاک سپرده میشود.
به یاد دارم، از او سوال کرده بودم: حاج آقا، تا چه زمانی، در محل مغازه حضور مییابید، با توجه به این امر که سنین بالای 90 سال را طی میکنید. به آرامی فرمودند: تا آنجا که توانایی داشته باشم، در اشاعه فرهنگ اهل بیت، بخصوص حضرت فاطمه زهرا(س) میکوشم.
عاش سعیداً و مات سعیداً. خدایش بیامرزد که انسانی بود بیآزار، روحانیای عالم به عمل، با رفتارش، درس ادب میداد و ایمانی به استواری کوهها داشت و من هرگز از آن بزرگوار، حتی صدای بلند، برای نامیدن و یا خبر کردن کسی نشنیدم. به یقین خاندان مکرم چیتچیان، غریبانه پدر را به خاک سپردند و باشد که این روزها هرچه زودتر طی شوند و با حضور بر سر مزار آن مرحوم، ادای احترامی کنیم به مردی که هفتاد سال در راه اشاعه فرهنگ ائمه اطهار(ع) کوشید و صادقانه زیست و عارفانه از دنیا رفت. خدایش بیامرزد.
نظر شما