متن این شماره قاب روایت به شرح زیر است:
به کوه و دشت و طبیعت علاقهمند بود. با دانشجویانش به کوه میرفت و در دامان طبیعت با آنها به گفتوگو مینشست. دانشجویان از مراتب علم و شهرت استاد آگاهی داشتند و مصاحبت با او را غنیمتی میدانستند. او سخن همه را میشنید و برخی را پاسخ میگفت. استاد برای شاگردانش اسطوره علم و عشق و محبت بود. یکبار دانشجویی از او پرسید: «چرا برای راحتی و آسایش بیشتر، دعوت یکی از دانشگاههای خارج از کشور را برای همکاری نمیپذیرید؟» پیرمرد نگاهی به کوههای سر به فلککشیده اطراف کرد. صدای غرّش آب از رودخانة کنار مسیر میآمد. استاد، دکتر بهمن مهری، با صدایی که آشکارا از فشار بغض میلرزید به او گفت: «پسر جان! من این آب و خاک را دوست دارم، دلم برای کوه و دشتش تنگ میشود. من نمیتوانم دوری از اینجا را تحمل کنم...» و سکوت کرد، سکوتی درسآموز.
لینک مرتبط:
https://takrim.bmn.ir/fa/1398
نظر شما