حامد حسینیپناهکرمانی، نویسنده و منتقد ادبی در یادداشتی که در اختیار ایبنا قرار داده است، نگاهی به رمان «دالِک»، نوشته مریم عزیزخانی داشته است.
کهنالگوها همواره آمادهاند که پی در پی اندیشههای اساطیری غالبا مشابه تولید کنند.
به عبارت دیگر نیرویی بالقوهاند که وقتی فعلیت یافته و کنشپذیر میگردند، اندیشههای اساطیری مشابهی پیش مینهند.
کهنالگوها نمایانگر عالمی از تصاویرند که گونههای نامحدودشان هیچگاه به خواستههای جهان واقعیت خارجی گردن نمینهند، و از نظر تعدد گونهها نیز به همان تعداد «موقعیتهای نوعی و نمونهوار» زندگیاند.
برای نوشتن داستان زندگی به کهنالگوها نیاز داریم؛ و چون کهنالگوها به تعداد خصلتهای بشری متنوعاند برای درامپردازی و داستاننویسی بسیار مفید و کارآمدند.
عادیترین رویدادها و واقعیات جدانشدنی از متن زندگی مانند زن و شوهر، پدر و مادر، فرزند، زایش، مرگ و رستاخیز نمونههایی از کهنالگوهای برخوردار از قدرتی بیکران هستند.
از مهمترین کهنالگوها، کهنالگوی «مادر» است؛ کهنالگویی غالب و چیرهگر که در صورت پرداخت مناسب در یک اثر هنری به راحتی با مخاطب ارتباط برقرار میکند.
رمان «دالِک» با محور و مخاطب قرار دادن مادر در دوازده فصل از چهارده فصل این رمان نیروی عظیم کهنالگوی مادر را در خدمت داستان درآورده است: «دالِک به زبان کوردی بیجاری به معنای «مادر» میباشد.»
داستان از فصل دوم تا فصل سیزدهم با راوی اول شخص و با مخاطب قرار دادن مادر، هم از گذشتهی شخصیتها پیشداستانی را پیش چشم مخاطب میگذارد و هم بهصورت موازی به کهنالگوی «زایش» میپردازد و این سوال اساسی در ذهن مخاطب شکل میگیرد که زنِ محروم از زایش میتواند مادر و در مرحله بالاتر زن باشد: «شهریار را من زاییدم. وقتی زاییدمش که یک سالش بود. وقتی مادر شدم، بچهام به پدرش میگفت بابا و به زنی که نبود میگفت ماما. من شدم زنی که نبود. شدم زنی که هست.»
سپیده اعتراف میکند: «دلم گاهی درد میخواهد. نه درد دست و پا. درد شکم. درد زنانگی. دردی که بهم بگوید زن هستم. نکشیدهام درد زن بودن را. هیچوقت نفهمیدم زنها چه میگویند؟ چیزی در من کم است مادر. اما به اندازهی خودم زن هستم اگر به اندازهی تو نباشم. کسی این را نمیفهمد. حتی تو.»
سپیده که "رَحِم" ندارد و همین امر نه تنها او را از داشتن فرزند که از عشق نیز محروم کرده است، در دل مادر را که او را از همراهی کردن خواهر در هنگام زایمان منع کرده مخاطب قرار میدهد: «خواهری کردن، «رَحِم» نمیخواهد مادر. برای خواهر، پرپر زدن، بچه داشتن نمیخواهد، باروری نمیخواهد. خواهرش هستم مادر.»
و زنانگی درد دارد: «حالا درد دارم مادر. تورو خدا اینقدر نگو الهی مادرت بمیره! بمیری که چه شود؟»
و این درد میتواند درد زایمان باشد: «زاییدن سخت بود مادر. خیلی سخت. پشیمان شده بودم. فکر کردم این همه درد، زیاد نیست برای تنبیه شدنم؟ اما دیر شده بود برای پشیمان شدن. حکمی بود که خودم صادر کرده بودم و خودم داشتم اجرایش میکردم. این مجازات من بود. فقط میخواستم پرنیان چهار کیلویی بیاید بیرون و ریخت آن مامای عبوس را تا آخر عمرم دیگر نمیدیدم.»
هرچند که فرزند هرگز از درد و رنجی که مادر در زمان بارداری و وضع حمل تحمل کرده چیزی نمیداند و نمیخواهد که بداند: «حالا پرنیان چهاردهسالش است و درس نمیخواند و دوستپسر دارد و گوشی آیفون ازم میخواهد و آرایش میکند و زیر ابرو برمیدارد و من نمیفهمماش و او هم مرا نمیفهمد.»
و دردی که زنان و دختران هر ماه تحمل میکنند و مجبور به مخفی کردن آن حتی در محیط خانه هستند: «مادر اگر بدانی؟ تمام این نُه ماه عقزدن و بالا آوردن و لب به غذا نزدن، برایم از آن ده روز هر ماه عذاب کشیدن، راحتتر بود. دیگر چهارم هر ماه که میشد عزا نمیگرفتم. با ترس نمیرفتم توی دستشویی تا اولین لک روی لباس زیرم را ببینم و بزنم توی سرم که وای دوباره شروع شد!»
و از این درد حتی در مدرسه گفتن محال است و این درد گویی نوعی از محرومیت و ممنوعیت بیدلیل را با خود به همراه میآورد: «معلم دینیمان توی کلاس گفته بود: «دخترا، یادتون باشه که تو دوران عادت نباید برین مسجد یا امامزاده.» آخ که چقدر بدم میآمد از معلم دینی با آن «عادت» گفتنش و چقدر بدم میآمد که دخترها را گوه حساب میکرد یا ادرار یا هر نجاست دیگری که حق ندارند توی طبیعیترین روزهای زندگیشان، پایشان را بگذارند توی مسجد یا امامزاده.»
نویسنده این رمان از میان کلمات راهی برای اعتراض به نوع نگاه جامعه به بخشی از مسائل زنان مییابد؛ مریم عزیزخانی با تصویرسازی مناسب از عشقِ سپیده و نیمای شاعرپیشه که بهخاطر بچهدار نشدن به جدایی انجامیده، تصویری از مادر این دختران را پیش چشم مخاطب میگذارد؛ زنی مطیع امر شوهر: «هرچی بابا میگفت همان بود. رنگ موهایت همانی بود که او میخواست. لباسی که میپوشیدی، آنی بود که او دوست داشت. چیدمان خانه، جای گلدانهای دور حوض توی حیاط، جای پشتی شکارگاه و پشتیهای سادهی توی پذیرایی، فرشها، رنگ پردهها، جای تلویزیون، برنامهای که باید از تلویزیون دید، همهش باید آنی بود که بابا میگفت. چای تازهدمات همیشه آماده بود، و غذایی که هر روز داغ و تازه سر سفره میگذاشتی، ما اجازهی خوردنش را نداشتیم تا بابا نمیخورد.»، هرچند جدایی دختر، مادر را به طغیان میکشاند: «گلدانهای دور حوض را جمع کردی و آوردی توی مهتابی. یک روز که بابا نبود، رفته بود سنندج پی کاری، باغبان آوردی و سه درخت سیب توی حیاط را بریدی و جاش دوتا نهال آلو کاشتی. میگفتی: «درخت خشک میخوام چیکار؟» طغیان کرده بودی مادر. شورش کرده بودی. بعد از سیوهفت سال چشم گفتن، حالا اعلام استقلال کرده بودی. حالا که زندگی من از هم پاشیده بود و تو بابا را مسئولش میدانستی. تقصیر بابا نبود مادر. تمام دنیا هم توی گوش نیما میخواندند، اگر او مرا میخواست بدون رَحِم، بدون بچه، رهایم نمیکرد.»
هرقدر هم مطیع باشی، زمانی طغیان میکنی: «گفتی: «دیگه بسه.» و گفتی: «دیگه بسه هرچی تو گفتی و من گفتم چشم.» و گفتی «دیگه تموم شد.» شبیه مکالمات فیلمهای آبکی تلویزیون بود. کی باورش میشد؟ بعد از طلاق من، همه چیز بین تو و بابا تمام شد.»
نویسنده با خلق یک رمان چند صدایی به خوبی توانسته ترسهای دختران را با مادر مطرح کند: «میترسم مادر، میترسم دختر کوچکت، مثل خودت، اولین بچهاش را سر زا از دست بدهد.»، و از حسرتهایشان بگوید: «همیشه مطمئنی حسرت تمام بچههای دنیا توی دلم مانده. باور نمیکنی چقدر شهریار برایم بچهی خودم است، و نمیدانی حسرت تنها چیزی که دارم، نیماست، که دیگر نیست. و برای تنها چیزی که دلم میسوزد مجتبی است که از سر اجبار زنش شدم و از سر ترحم ادامه میدهم باهاش و از سر دلسوزی برایش نقش بازی میکنم. هیچکس به اندازهی مجتبی این را نمیداند. باور نمیکنی که مادری کردنم برای شهریار نه از سر اجبار است و نه از سر ترحم است و نه از سر دلسوزی.»
نویسندهی رمان، مادر را به گونهای ترسیم کرده که بیشترین انرژی ممکن را از این کهنالگو به روایت و متن منتقل کند.
پس از هر خطای فرزند ترجیعبند کلام مادر این است که: «مادر هستم و میبخشم.»
نظر شما