عباس مهری آتیه که به تازگی کار نگارش کتاب «منظری زیباشناسانه در اشعار امیر هوشنگ ابتهاج» را به اتمام رسانده است (این کتاب به زودی از سوی انتشارات روزنه منتشر میشود.) به مناسبت زادروز امیرهوشنگ ابتهاج (سایه) یادداشتی را در اختیار ایبنا قرار داده است که در ادامه میخوانید.
1) امیر هوشنگ ابتهاج «ه. الف. سایه» یادگار مانده دورهای از شعر معاصر ایران است که آغاز سرایشاش، به آغازین روزهای تولد شعر نیمایی میرسد. درست همان سالهایی که نیما «آی آدم»هایش را نخستین بار «و متأسفانه در آخرین» کنگره نویسندگان ایران میخواند ( 1325) – شاملو حضور قاطعاش را ابتدا با «آهنگ فراموش شده» {1326}، سپس با «قطعنامه» {1330} اعلام میکند، که به واقع قطعنامهای برای اعلام انزجار از آهنگ فراموش شدهاش است. در همان دههای که منوچهر شیبانی، ناتل خانلری، فریدون توکلی، سهراب سپهری، هوشنگ ایرانی، اسماعیل شاهرودی و چند شاعر دیگر در دامنه پر اوج 1325 تا 1335 نقش آفریدهاند... و «سایه» یادگار ماندهای از آن زنده نامان است.
2 ) امیر هوشنگ ابتهاج، اولین دفترش را با عنوان «سراب» منتشر میکند؛ کتابی که مقدمه (نثر نوشته)ای در حد مضمونِ «قطعنامه» شاملو را دارد. بیانیهای که در تعهدِ قلم و در قبال رنج انسان نگاشته است. دههای که در کنار «قطعنامه»ی شاملو، «مرگ رنگ» سهراب سپهری – «آخرین نبرد» شاهرودی «جرقه»ی شیبانی – «تشنه توفان» مشیری – و «اسیر» فروغ، «کوچ» و «کویر» نصرت رحمانی و چندین و چند کتاب شعر دیگر، کنارِ کاروانی از بزرگان شعر معاصر، که ابتهاج در غزلی زیبا، رفتنشان را، حسرتِ سنگینی میشناساند تا به شیفتگی، در خطابی به حضرت «سایه» به زبان دعا تکرارکنیم استادا!
«همه رفتند از این خانه؛ خدا را تو بمان»
«شاعری جستجوگرِ نوآوری در شعر»
همیشه ابتهاج را در سه وجه از سرودههایش ستودهام:
الف) ابتهاجی با غزلهای کهن مدار:
که به برکتِ ابیاتش از ترکیبهای حافظانه و فصاحت سعدی و جذبههای مولانایی جلا یافتهاند. و به واقع ابتهاج، در سایه این ترکیبها، سرایش را آغاز میکند تا یکی دیگر از سایه نشینانِ نوآوریهای حافظ و سعدی و مولانا شود. حافظی که بلندترین قوس هنری را بر آسمانهی غزل فارسی میبندد، سعدیاش، فصیحترین عاشق و مولانایش، پر جذبهترین عارف همه قرنهاست.
ب) ابتهاجی آغازگر در نوآوری:
با لحن و نگاهی متفاوت در عرصه غزل معاصر، که تلاش میکند تا غزل معاصر را وارد فضا و عرصهای تازهتر کند؛ با معیارهایی نوآورانه، که هرروزه بر رهروانش افزوده شد، آنقدر که غزل به یکباره توانست از پستوی سنتیاش به ویترینِ پرتلالوی روزگار مدرن منتقل شود.
ج) ابتهاجِ نیماییپرداز:
که به گواهیِ نیماییهای جمعآوری شده در «تاسیان» کم و بیش همزمان با غزل شروع شده است. ابتهاج، به سراغ نیما میرود و در نقد سبکی اشعارش، به جرأت میتوان مدعی شد که یکی از نیمایی سرایانِ مطرح معاصر میشود. ... و استاد شفیعی «آینه درآینه» را در منزلت اشعار استاد، جمعآوری کرده است. شاعری سختگیر به مضمون و زبان و رعایت توجه به زوایای هنری در شعر، که بنا به نقل ازحضرتشان: «روی هر اثرش ـ به ویژه غزل ـ چند ماه متوقف میشده است.» در طول سالیان، سه دفتر غزل ابتهاج با عنوان مشترک «سیاه مشق» نشر یافته است (به اضافهی چند مثنوی و دوبیتی و رباعی و قطعه در انتهای دفتر سیاه مشق)- میدانیم که سیاه مشق، اصطلاحیست در خطاطی، که هنرآموز به وقت تمرین، اینقدر از سرمشق استاد، مشقِ تمرینی مینویسد تا هنرش، نیکو شود. (که استاد معین در فرهنگ جمعآوری شدهاش آن را «مشق خط» ثبت کرده است). استاد ابتهاج، با این نامگذاری به واقع خواسته است تا به تواضعی تمام قد، پیش بزرگانِ ادبِ تاریخ خم شود و عرض ارادت و سرمشق نویسی کند. استادی که در شعر امروز ایران، توانسته از آغازگران و تأثیرگذاراناش باشد. استادی که نه تنها از این جایگاه به تفرعن نگرایید، به تواضعی، خود را «سیاه مشقنویسِ» دست بزرگانِ ادبِ پارسی میداند و میخواند. در این مجال، ضمن ستودن استاد، این اجازه را برخود فرض میدانم که در حاشیهپردازی به دههی بیست شاعر (به تخفیفی غزلهای 1326 تا 1330 شاعر) به نمایهای از ویژگیهای شعرشان بپردازم. ( اگرچه در این بررسی به برخی شعرها در برخی دورهها، اشارههایی داشتهام.) در این کتاب بیشتر دوست دارم تا احساسی را که نسبت به تولد و تبار برخی اشعار ماندگار استاد دارم با مخاطبانِ سرودههایش به مشارکت بگذارم، با اعلام این دیدگاه، که هیچ شاعر بزرگی، هیچگاه خود را در دیوان و دیوانهایی از قلههای ادب متوقف نکرده است. استاد ابتهاج نیز بیتردید در چند دفتر و دیوان محدود ماندنی نیست.
پس تصورِ اینکه ابتهاج بزرگ را سیاه مشقنویسِ حافظ یا سعدی و مولانا بدانیم، ناشی از کور فهمی ما از درکِ چنین بزرگی تواند بود. ...که به واقع استاد در کدام شعر و کدام ذهنیتِ شاعرانهاش نتوانسته خودش باشد. به بیانی دیگر میتوانیم از خط سیر سرایش استاد، طرحی چنین ترسیم کنیم و بپذیریم که:
ابتهاج همانند بسیاری از نام آشنایان همروزگارش عمل کرده است؛ مثلا اگر تصور کنیم «رهی» از سعدی شروع میکند و به خود میرسد، اما تردیدی نیست که در اشعار رهی، رایحههایی از حافظ و مولانا نیز در فواصل ِمصرعها و ابیاتش به مشام میرسد. گاه کمرنگ و...گاه به شدت شامهنواز. حتی من احساس میکنم رهی بسیار بیشتر از سعدی و دیگران، از همشهری بزرگش- فروغی بسطامی – نشئهها در جان دارد. (که گاه نیز به مزاح بین دوستان گفتهام: بعید نیست روحِ فروغی در کالبد رهی حلول کرده باشد.) یا اگر «شهریار» نیز از سعدی و حافظ و مولانا تأثیرهایی پذیرفته، اما از آن بیشتر و بسیار بیشتر در شعر لاهوتی و ایرج و... به کمالِ شهریاریاش رسیده است. به ویژه آن سادگی گوشنواز و خاطرهساز در شهریار، که از اشعار ایرج، بهرهها دارد. به همین عیار و اعتبار اگر به اشعار عماد خراسانی بنگریم، بیشتر مرورگر عمادی پهن شده بر حافظه شعر کهن فارسی خواهیم بود و اگر به امیری فیروزکوهی و پژمان بختیاری و محمد قهرمان نظر داشته باشیم – منهای امیری فقید – با اینکه در شعر صائب و دیگر هندیسرایان تتبع داشتهاند؛ اما بسیاری سرودهها، سر در پی معاصر شدن دارند.
امیرهوشنگ ابتهاج نیز از حافظ شروع میکند. در پیر پرنیاناندیش، استاد اشاره داشتند که در جوانب و با نغمهخوانیِ آوازی از سعدی شروع کرده و در تجربهای سماعی به مولانا میرسد. شاعری که در همه حال، گوشهی چشمی به هم عصرانش داشته و الگوی معاصر شدن پذیرفته است. غزلیاتی که برای هر کدام، از چند هفته تا چند ماه، انرژی مصروف میداشته است. پس میبینیم غزلیاتی که از اندیشه جستوجوگرِ ابتهاج به جامعه صادر میشود، هرکدامشان به خاطره جمعیِ ایرانیِ ما، گره خورده و در ذهن جامعه، ثبت میشود. غزلیاتی که هر کس به طریقی آنها را تغنی و تکرار میکند و چنین است که احساس میکنیم در این غزلها، روح زمانه به قوت جاری است. معروفهای محبوبِ آن آثار، به تناسبِ سال تولدشان میتواند این سه شعر باشد. به (مطلع):
1 – نشود فاش کسی، آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر، نامه رسانِ من و توست (سال تولد:1328)
2 – تا تو با منی زمانه با من است
شور و شوقِ جاودانه با من است (سال تولد: 1333)
3 – ای عشق همه بهانه از توست
من خاموشم؛ این ترانه از توست (سال تولد: 1336)
در این سه شعر، میبینیم که نگاه ابتهاج جوان،کم و بیش به ایرج و شهریار بوده است. ضمن اینکه میتوان پذیرفت عماد نیز باید بر ذهنیتِ آن سالهای سایه، تأثیر مختصری داشته باشد. آن وقتی که با هر غزل عماد، غوغایی در میافتاد و ابتهاج جوان که شش سال از عماد کوچکتر بوده بالطبع در سالهای اوج عماد، جوانتر... به تبعِ جوانی، تأثیر و شیفتهواری غزلهایش، شور و شوق ِسرودن در جانِ جوان ابتهاج میانداخت:
باز آهنگ جنون میزنی ای تار امشب
گویمت رازی و در پرده نگهدار امشب
آنچه زان تار سرِزلف کشیدم شب و روز
مو به مو جمله کنم پیش تو اظهار امشب (عماد خراسانی)
اما میدانیم که پیشتر از عماد (بی تردید) شهریار به شیوایی، قلم بدین مضمون مرقوم داشته و به همین وزن و ردیف غزل پرداخته است:
باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب
تاکنی عقدهی اشک از دل من باز امشب
ساز در دست تو سوز دل من میگوید
من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب (شهریار)
اما در این بازار گرم استقبال کردنها، ابتهاجِ جوان تا آنجا که توانسته از این قاعده میپرهیزد و به قاعده دیگری از پیشکسوتانِ شاعر، گرمایی از حس و حال شاعرانه و شعر میگیرد. پس اگر نگاهش به شهریار و ایرج است اما کمترین تمایلی به اقتباس مضمونی در فرمِ وزن و قافیه و ردیف ندارد. چه بسا تجربه این مضمون تنها بر سبک عراقی، خوش مینشیند که حتی پژمان بختیاری، که به سبک هندی متمایل است وقتی به این مضمون و این وزن و ردیف میرسد، غزلش بوی عراقی میگیرد؛ که البته با اندکی تفاوت وزنی به «مفعولُ مفاعیلُ مفاعیلُ فعولن» میرسد و به نظر نمیرسد قصد رصد کردنی در مضمون و مفهوم باشد:
دیر آمدی ای مه! به کجا بودهای امشب
خوش باش که دور از بر ما بودهای امشب
سر تا قدم آراسته از شوق و نشاطی
پیداست که پر شور و نوا بودهای امشب (پژمان بختیاری)
ابتهاج اما وقتی در ذهن موسیقیشناساش میخواهد موسیقی و گرمای نهفته در لحن غزل شهریار را مرور کند تنها به همان نرمای وزن و بهرهای از قیاس دانش نظری شعر و موسیقی، بسنده کرده به همان مضمونِ ساز و نوا میپردازد. (اگر چه در سالیانی بسیار دورتر: خرداد ماه 1365).
استاد ابتهاج این غزل زیبا را در شأنِ دوست هنرمندش محمدرضا لطفی میسراید:
پیش ساز تو، من از سِحر سخن دم نزنم
که بیانی چو زبان تو ندارد سخنم
شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت
کی بود باز که شوری به جهان درفکنم(ابتهاج)
محمدرضا لطفی در سفری ناخواسته، رحل اقامت بر غرب افکنده و ابتهاج در دهه شصتم عمرش، دور از از یارانش و در سرزمینی که موسیقی، حریماش بسیار محدود شده است و غریب، به واقع غربت دیگری را در وطن تجربه میکند. پس با اغراقی بالاتر از هر غربت گزیدهای میسراید:
چه غریبانه، تو با یاد وطن مینالی
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم
همه مرغانِ هم آوازپراکنده شدند
آه ازاین باد بلاخیزکه زد درچمنم
و از گسست در پیوندهایی میگوید که نه در دیدارها و گفتارها اتفاق افتادنیست، بلکه این فراق بینِ واژه نوشتههای ابتهاج است و نُت نوشتههای لطفی؛ پس عزلت نشینِ آرزویی در پیرانه سریاش میشود:
شعر من، با مدد ساز تو آوازی داشت
کی بود باز،که شوری به جهان درفکنم
(که بی تردید، مراد شاعر: به اجماعی شورافکنانه «درفکنیم» بوده است که پای بندیِ در ردیف شعر قیدی برپای شاعر نهاده است) شاید پسندیده بود تا استادِ پیشکسوت در سنت شکنیِ غزل، به این سنت شکنی نیز تن میداد تا این بیت را به مقطع یا بیتی ماقبل مقطع برده و (با تبدیل اول شخـص مفرد به اول شخـص جمع) هر دو بیت پایانی را چنین متفاوت میآراست:
شعر من با مددِ ساز تو آوازی داشت
کی بود باز که شوری به جهان درفکنیم
بی تو دیگر غزل سایه ندارد لطفی
باز راهی بزن ای دوست، که آهی بزنیم
چنان که میبینیم ابتهاج شاعری است با قدرت ابداع سخن که توانسته ترازِ سخن را از همترازان شاعرش بالاتر گرفته و به قله نشینی شعر معاصر، بالندگی یابد. اما در همه حال در کسوت ذاتیِ تواضعاش اظهار ارادت به بزرگان را تا حدّ خاکساری بالا میکشد. این بیت از غزلی است که در دهه نخست شاعریاش اتفاق میافتد.(1327):
خموش سایه! که شعر تو را دگر نپسندم
که دوش، گوشِ دلم شعر شهریار شنیده
استاد بعد از سی سال قلهنشینی در غزل، باز هم در غزلی، سروده شده به سال 1353، به همان تواضع سالیانِ دورِ جوانی، عرض ارادت به شهریار را جوهرِ لعلی، بر نقشینهی غزلیاتش مینماید. پس در غزلی به مطلع:
گرش تو یار نباشی، جهان به کارش نیست
استاد در مقطع این غزل بسیار فاخر، باز هم برحدّ تواضع افزوده، بیتی این چنین زیبا خلق میکند:
عروس طبع من ای سایه! هر چه دل ببرد
هنوز دلبریِ شعرِ شهریارش نیست
در این سرای بی کسی... «سرای بی کسی» مضمونی است که استاد ابتهاج، حداقل دوبار (مطابق مروری که داشتهام) به سراغاش رفته است. نخست در دهه سی و با این مطلع فوقالعاده و تأثیرگذار:
در این سرای بی کسی، کسی به در نمیزند
به دشتِ پر ملال ما، پرنده پر نمیزند (سال تولد:1337)
که به نوعی میتوان پذیرفت که نوعی جناس تام بین «کسی» (با یای مصدری) با «کسی» (با یای نکره) زیبایی گوشنوازی خلق کرده است. اما در غزل دوم که درست سی سال بعد سروده شده است؛ با مطلع:
در این سرای بی کسی، اگر سری درآمدی
هزار کاروان دل، زهر دری در آمدی (سال تولد:1366)
شاید در منظر نخست، همین کنار نهادن جناس تام در مصرع اول، از لذت شنیداریاش تا حد زیادی کاسته است.
در غزلِ نخستینِ سایه، گرما و روح و خونی دیده میشود که در کمتر غزلی از ابتهاج، آن اندازه از اعتبار و حسن، دیده شدنی است. در این غزل زیبا اگرچه شاعر، مطلعی سرشار از نومیدی را پرورانده است؛ اما احساس گرما و لطفی در این مطلع هست که ارادهای پنهان را در جان خود میپرورد. ارادهای که توانسته تأثیرگستردهای از همراهی را از مخاطب، طلب کند. با خلق جناسی زیبا بین بی کسی (با یای مصدری) و کسی (با یای نکره) که بر لذت شنیداری لفظ افزوده است.
بی تردید «سرای بی کسی» محصول یأس اجتماعیِ سالهای پرآشوبی از زندگی شاعر است، که حزناش نیز توانسته تمنای گرمایی از همدلیِ پنهان را در محیط اطراف نشردهد تا تراواییِ زلالی از عاطفههای نابِ بشری را جواب بگیرد. سالهایی که با وجود مرگِ بسیاری از دلاورمردانِ همراه، هنوز آواز عشق از هرگوشهاش بلند است.
اگر نمونههایی از انگیختههای احساسیِ آن سالهای شاعر را مرور کنیم در پسِ پشتِ هرکدامشان امید و حُزنهایی از جنس شادی و یأس پنهان است. اما بیشتر تلخی یأسی سیاه را (که محصول آن سال های سیاه است) گزارشگر است مثل آواز مرغان اندیشه که در سالهای 1330 به گوش شاعر میرسد:
.....وز نهانگاه سیاه خویش
میسراید مرغ مرگ اندیش
«چهره پردازِ سحرمرده ست»
چشمهی خورشید افسرده ست (دی 1330)
اما با کمترین فاصله، در شهریور 1332 به خود نهیب میزند و میپرسد: «ای مرد! مگر میشود خورشید را به بند کشید؟» حتی اگر بال فرشتگان سحر را شکسته باشند تا پرواز روشنایی را به تأخیر بیندازند؛ یا محو کنند و شب را در سیاهیاش مرور دهند و شب، هماره شب بماند:
بال فرشتگان سحر را شکستهاند
خورشید را گرفته به زنجیر بستهاند
اما تو هیچگاه
نپرسیدهای که
- مرد !
خورشید را چگونه به زنجیر میکشند
این تفاوتِ نگاه، محصولِ شتابِ حرکتهای اجتماعی و فعل و انفعالات محیط سیاست زده آن سالهاست که بر روان جامعه، تأثیرهای متفاوت گذاشته است. شاید جا داشته باشد مجالی هم به نقلِ خاطرهای بدهیم که به درکی از عمق احساس شاعرانه ابتهاج یاری رسان است. در دهه پنجاه که مجال دریافتِ محضر شادروان سیاوش کسرایی را داشتم، یک بار از ایشان شنیده بودم که استاد ابتهاج دوبیتی معروفِ :
شبی بود و شرابی در من آویخت
چه لذّتها، چه لذّتها برانگیخت
فروخواندم به گوشش قصهی خویش
چو باران بهاری اشک میریخت (مهر1332)
را در یکی از شبهای هجرانی برای اعدامِ تعدادی از دوستانِ مبارزِ راه آزادی، به گریه سروده بوده است. دوبیتی خاطرنوازی که به هر دلیل، مقید به تغییر در عناصر لفظاش شده است:
شبی بود و بهاری در من آویخت
به هرحال آن سالها گذشت و شاعر درست بیست و نه سال بعد، غزل «در این سرای بی کسی، اگر...» را به همان حُزن و همان حس و حال میسرایند: (دی ماه 1366)
در این سرای بی کسی، اگر سری درآمدی
هزار کاروانِ دل، ز هر دری در آمدی
در این مطلع، علاوه بر شنیدنِ طنینِ تلخ سکوت (به تلفظ مکرر حرف «س») که به همان موسیقی شعری ماننده است که سی سال پیشتر با همان طنین تلخ سکوت و تلفظ تکرار حرف «س» سروده است، میبینیم که در مصرع دوم شعر سروده 1337 با بهرهجویی از اصطلاح کنایی «پرنده پر نزدن»، مطلق بودن سکوت را به مخاطب منتقل میکند.
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند
با خواندن این غزل و دقت در زوایای حسیاش، متوجه میشوی که این شعر با اینکه به فاصله سی سال بعد از دوبیتی «شبی بود و شرابی...» سروده شده، اما هنوز هم همان حُزن سنگین بر فضای شعرسنگینی میکند. هنوز سیاهههای رنج و اندوه، به همان سیاهی ورق میخورد و احساس شاعر، از یأس بلندی، دردناک است. یأسی به بلندای داری با حلقه طنابی، آویخته بر آن تا گردنِ شهامت را حلق آویزِ سکوتِ مطلق کند.
حرفهایی هم در خصوص احساسم نسبت به غزل «بعد از نیما» داشتم که در آن بخش ظرفیت نقلاش را چندان پسندیده ندیدم و در این بخش احساس میکنم با توجه به طنین سکوت در «فضای بی کسی»های ابتهاج، جای واگویه دارد.
غزل «بعدازنیما» در سال 1338 سروده شده شاعر از دلخوشی کاذبی میگوید- به فریب – از غبار راهی که بیسوار است. اخوان در خصوص تلقی این «غبار بی سوار» میگوید گاه که از دور به بیابان چشم میدوزی غباری را میبینی که بیشباهت به غبار برخاسته از سواری مینماید. اما بسیار اوقات این غبارها جز «وهمِ سوار» با خود ندارند. ابتهاج به این مضمون توجه نشان داده است:
نشستهام در انتظار این غبار بیسوار
دریغ کز شبی چنین، سپیده سر نمیزند
این بیت، همیشه در ذهنام ملازم بیتی از مطلع اخوان آمده است؛ همراه با دریغِ پر حسرتی که با «پیرمحمدِ احمد آبادی دکتر محمد مصدق» داشته است غزلی که دو سال قبلتر از غزل ابتهاج سروده شده است با این مطلع:
دیدی دلا ! که یار نیامد
گرد آمد و سوار نیامد (اخوان سال 1335)
از دو واژه معطوف به معنای «گرد وغبار» میبینیم که اخوان به «گَرد» پرداخته است؛ ابتهاج به «غبار» تا با فاصله کمی که مضمون این دو بیت دارند، حداقل از منظر واژگان مشترک نباشند. (هرچند واژه معطوف به «گَرد» اخوان «خاک» است: «گرد و خاک»، نه «گَرد و غبار»-در استنباط تبیینی هم میتوان گفت «گرد و خاک» همیشه برخاستنی است، «گرد و غبار» عموماً نشستنی است)
وقتی که ابتهاج «غبار» را جایگزین «گرد» میکند به این نکته توجه دارد و میداند انتظار بلاغیاش غبار ستردن از چهره ایام و خاطراتش هست؛ به علاوه به تعبیری همجوار: حفظاش نیز به خاطر سپردنی است. اما در این غزل هر بار به بیت سوم و سوارش رسیدهام یاد اخوان ثالث و «دیدی دلایش» در من جان گرفته است. مفهوم به انتظار نشستن یک قهرمان اگر در شعر ابتهاج، چهره پنهان داشته؛ یا آن اندازه چهرهاش را به مخاطب واننموده است اما در شعر اخوان آن قهرمان با عنوان «ضِیفِ نامدار» یا به تعبیر آشناتر «مهمان بزرگ و نام آشنا» آمده است. (ضیف به عنوان «مهمان ویژه» برایمان آشناتر است که برایش «ضیافت» برپا میکنیم. برای ضیفی محبوب و محترم.) ولی یأس بر روزگار حاکم است: به نظرم میرسد سبک سرایش و نگاه سبکی ابتهاج در این غزل (البته جز در مطلع غزل) مایههای خراسانیاش، افزون باشد. دقت کنید در به کارگیری الفاظی چون: «اندر»-«یکی»-«گذرگه» حتی شکل همآوایی در «یکی صلا» : «سودن» و...:
گذرگهی ست پُر ستم ؛ که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به گوش کر نمی زند
«یکی» در این غزل باز هم به همان عیارسبکی، کارکرد دارد: «یکی ز شب گرفتگان»-«چراغ برنکردن»-و حتی «خراب تر زدن خنجر» احتمال میدهم که این تنها غزلی باشد که ابتهاج به احترام اخوان به مایههای سبکیاش نزدیک شده است.
اخوان برای طنطنهی خراسانی وارش از واژهی «ضیف» عربی به جای مهمان و «ایچ» به جای هیچ استفاده میکند تا طنین پرحرارتی از آن و حال و هوای حماسی به لحن اثرش بدهد «که جای حماسی هم دارد.»
آراستیم خانه و خان را
و آن ضیف نامدار نیامد (بیت سوم)
ای شیر پیرِ بسته به زنجیر!
کز بندت ایچ، عار نیامد (بیت نهم)
سودت حصار و... پیک نجاتی
سوی تو، و آن حصار نیامد (بیت دهم)
در این بیت به ویژه در بیت نهم اتفاق بلاغی زیبایی صورت میبندد. نخست تتابع اضافهای است که هیأت یک منادای مرکب به دو صفتِ «پیر» و «بسته به زنجیر» در مصرع نخست و «کلام معترضه» که تمام مصرع دوم را فراگرفته و توسعی که با «واو عطف» اتفاق میافتد، بیت را در تعلیقی هنرمندانه، موقوف المعانی میکند برای «سودن و فرسودن» همراه با «واو توسعی» که برگستراندن معنا در بیت (به ویژه در بیت پایانی) مقطع یاری رسان است.
حالا اگر این «سرای بی کسی» را با «سرای بی کسی» سال 1366 مقایسهاش کنیم. میبینیم دو شعر با دو لایه اندیشگانی و احساسی و عاطفی متفاوتی است، که درست سی سال بعد، شکل گرفته است.
در این سرای بی کسی، اگر سری درآمدی
هزار کاروانِ دل، ز هر دری آمدی
میبینیم که دیگر از آن شور و حرارت گرمای غزل پیشین، نشانهای پیدا نیست و در این کتابم، (به اجمال) نظری بر آنها خواهیم داشت.
نظر شما