«بازیهای زبانی، اشارات و تلمیحات متعدّد، تعلیقهای تودرتو در سیاگالِش کم نیستند و این مزایا در کنار شخصیّتپردازی نسبی و چفتوبستداشتن اصل داستان، فارغ از کاوشهای پیرنگمحور، داستان آقای دیزگاه را قابل دفاع کرده است.» آنچه آمد، بریده و برادهای بود از یادداشت اسماعیل جلالی (کتابپژوه و کارشناس فرهنگی) درباره «سیاگالش» که نشر صاد بهتازگی و در 414 صفحه فراروی خوانندگان و خواهندگان داستان بومی و البته دینی نهاده است.
«اگر سخن را عروس بدانیم و اندیشه را داماد، این زفاف را اویی شناسد که حافظ را بِستایَد» (ورودیّۀ بخش حافظنامۀ دیوان «غربی – شرقی» گوته، ترجمۀ محمود حدادی، نشر کتاب پارسه، ص 45)
«فقط روایتکردن است که به وقایع نور میاندازد و از ابهام و مِه میآوَرَدِشان بیرون، وگرنه فراموشی عین موریانه میافتد به جانشان و محوشان میکند» (سیاگالش، ابراهیم اکبری دیزگاه، ص 269)
یک. انسان به گواهِ تاریخ، تداومِ زیست خود را مَرهونِ پیوندها است، پیوندهای طبیعی و پیوندهای فرهنگی. پیوندهای انسانی گاه سرنوشتی دردناک داشتهاند، ولی بیتردید این زایایی است که زندگی را مستمرّ و تحمّلپذیر میکند، ولو این زایش، زایشِ تراژدی باشد، امّا هر زایشی بهتر از نازایی است، حتّی زایش تراژدی، زیرا رهنمون است و عبرتآموز.
دو. کتاب سیاگالِش صورتی است از ایدۀ «انسانِ ایرانیِ جهانِ معاصر»، انسانی که نقطه و حتّی خطوط تمایز کوچک و بزرگی با دیگر انسانهای گذشته و آینده دارد، در خلأ زیست نمیکند، یعنی اگر هم به او نگاه انتزاعی داشته باشیم، نمیتوانیم با این نگاه به بررسی عملکرد او بپردازیم، و شاید مهمتر از همه اینکه توانسته خود را روایت کند، یعنی درکی، ولو اندک از معاصریّت دارد.
سه. فهم و بالاتر از آن، چشیدنِ مزه یا بوییدنِ رایحۀ پیوندهای فرهنگی همچون پیوندهای طبیعی ساده و آسان نیست، البتّه سادگی ضرورتاً به معنای عمق نداشتن نیست، از همین روی بیان و نشان دادنِ پیوندهای فرهنگی کاری است طاقتفرسا و شاید غیر از هنرمندِ اصیل از عهدۀ کمتر کسی بربیاید و شاید بتوان به راحتی کسی را که چنین بیانی را اظهار کند، هنرمند نامید.
چهار. کتاب سیاگالِش داستانی تقریباً خطی، ساده و روان دارد و اقتباسمانندی از یک باور یا افسانۀ محلّی و دو قصّۀ قرآنیِ یوسف نبی و اصحاب کهف است، ترکیبی در ظاهر غریب، کمی عجیب و در نهایتِ بِکر بودن. داستان البته بیش از آنکه قصّهگو باشد، روایتگر است، به همین خاطر حتّی اگر کسی کلّ داستان را تعریف کند و به قول امروزیها داستان را لو بدهد(اسپویل کردن)، نمیتوان بدون خواندن آن دریافتی درست، نسبت به جهانی که نویسنده تصویرسازی و روایتگریاش کرده است، پیدا کرد. آری، سیاگالِش تصویرگرِ جهانی است که در عین آشنایی از چنبرۀ تقلید به درآمده و نوعی قیام علیه مشهورات زمانه است، حرفهایی که گاهی به گوشها رسیده و دالانِ بعد از لالههای آن را نیز طیّ کرده است، ولی جانها را مُرتعِش ننموده و ادّعایی نیز برای این کار ندارد، بلکه نوعی دعوت است، دعوت به تحیّر در عصر سرگردانیهای انسان.
پنج. پیوندهای فرهنگی تا قبل از دوران جدید یا مدرن، راهِ طبیعی خود را طیّ کرده بود و حیاتش به صورت ارگانیک ادامه داشت و به همین دلیل دارای نظمی درونی بود، هر چند نمیتوانست این نظم درونی را بازنمایی بیرونی کند. دورۀ جدید هر چند محصول پیوندی بود، ولی اراده کرده بود به بُریدن، انسان جدید تمام همّت خود را مصروفِ نَفیِ گذشتهاش کرد و از صیرورت زیست طبیعی خود خارج شد و از همین باب نیز دست به نابودی طبیعت یا محیط زیست خود زد، زیرا آنکه ریشهها را قطع کند، جز خسارت نَزاید.
امّا کار آنجایی بیخ پیدا کرد که انسانِ جدید برای فرار از شکست به جای بازگشت به ریشهها و قبول اشتباهات خود سعی در پنهانکاری کرد، از همین روی قیل و قال راه انداخت تا روی حقیقت را بپوشاند(اشاره به ص 142 کتاب)، همچون برادران یوسف نبی که اوّل اشتباهی را مرتکب شدند و بعد در مواجهه با حقیقت، سعی در پنهان کردن اشتباه کردند و کجاست عبرتآموزی که دریابد، پنهان کردن جز گرگصفتی را نزاید و پنهانکردنِ انسانی غیر از سَتر و پوشاندن است که کاری است فراانسانی. این بلا از آن جهت به انسانِ جدید روی آورد که خود را گم کرده بود، در حقیقت خودش اراده کرده بود گم شود(اشاره به ص 203) و دچارِ سرگردانی و اگر با سکوت اهل تفکّر میشد(اشاره به ص 152 کتاب) قادر بود بفهمد که «گم شدن همیشه زجرآورتر و سهمگینتر است از مرگ»(ص 185). البتّه شاید انسانِ جدید فهمید که «ظاهراً هر چه گذشته را بیشتر دفن کنی، دوباره جوانه میزند، میآید جِلویَت سبز میشود. فقط باید شانس بیاوری، خار نشود که برود به چشم و پایت»(ص 348)، ولی به دلیل اینکه علاوه بر شکست، تحقیر شده بود و یا شاید خود را تحقیر کرده بود(اشاره به ص 184)، به جای انتخاب صراط محبّت که مسیر بازگشت به ریشههاست(اشاره به ص 323)، راههای خطا را تَکرار کرد و حتّی نتوانست چونان برادران یوسف بعد از آشکار شدن «رؤیا»، راهی به رهایی بیابد و همین شد که فلاکت زندگیاش را گرفت و ظلمتِ دَقیانوسی او را از سگ نیز پستتر کرد و جوریدنهای اسکندرانیاش به خاطر غرور، نه تنها آبِ حیات را برایش به ارمغان نیاورد، بلکه حتّی او را به دهانۀ غار اصحاب کهف نیز نرساند.
آری، انسانِ جدید نتوانست مرگ را قبل از مُردن و قیامت تجربه کند، به همین سبب راه رجعت را برای خود مسدود کرد. درست است، «قیامت[مرگ] پاشنۀ آشیل همۀ انسانهاست، چرا که سخت اُنسشکن است. انسانی که از بدو توّلد به هر نحوی میخواهد در این عالَم سُکنی و اُنس داشته باشد، یک دفعه خبر و حرف قیامت تمام بازی را به هم میزند»(ص 104)
شش. داستان سیاگالِش، داستانی مکانمند است، منطقۀ تالش که ظاهراً در جنگهای ایران و روس از تالش شمالی(تالش گشتاسبی) جدا شد. حوادث داستان در روستای «صوفیده» جایی در میانکوه اتّفاق میافتند. زمان در داستان تعیین نشده است، ولی به راحتی قابل تشخیص است، مگر در چه داستانی میتوان همزمان از داعش، هلال احمر، سازمان دیانت(به نوعی اشاره دارد به سازمان تبلیغات)، آقای قرائتی، دعواهای شیعه و سنّی، آسیبهای آموزش و پرورش، اصرار ناشیانه به حجاب زنان، ذبح شرعی در سائوپولویِ برزیل، آسیبهای مدّاحمحوری در دعوتهای دینی و مراسمهای مذهبی و آیینی و در نهایت خرابی زمانه سخن گفت و آن هم به طرز خلافآمدِ زمانه و عادت.
داستان دارای نوعی تشتّت عجیب در طرح مسائل است، امّا توانسته این کثرت را به وحدت برساند و نقطۀ قوّت داستان همین است، ولی باید اذعان داشت که این نقطۀ قوّت به راحتی قابل دست یافتن نیست. به نظر میرسد نویسنده به عمد خواسته خواننده و مخاطب را به کار و تلاش بیندازد و به گفتۀ خود «من فکر میکنم فقط اعمال ما، کار و تلاش ما میتواند ما را نجات دهد»(ص 267)، اگر بخواهیم با صراحت بیشتری داد سخن دهیم باید بگوییم داستان سیاگالِش هم تحیّرافزاست و هم سرگردانکننده، بستگی دارد از کدام سوی و زاویه، پنجرۀ اتاقت را به سمتش باز کنی و چگونه؟!، در واقع سیاگالِش در دلِ جنگل و غار نشسته است، دو تا از سه جایی که اهل معنا تنها میروند(اشاره به ص 350) و برای کسانی که از تاریکی و تنهایی میترسند رسیدن به آنجا سخت و گاهی ناشدنی است، امّا «کسی که از باختن نترسد، همیشه برنده است»(ص 92).
هفت. پیوندهای فرهنگی همیشه بر مبنای سنّتهای فکری شکل میگیرند و همان طور که پیوندهای طبیعی در دوران جدید گرفتار تعصّبات ظاهری و عصبیّتهای قومی و جُمودهای فکری شده است، پیوندهای فرهنگی نیز از این خطر در امان نماندهاند. شاید به همین علّت باشد که گفتوگو و همصحبتی و همنشینی که ریشه در بازگشت به صراط محبّت دارد، در دوران جدید جای خود را به مناظره داده است، به دیگریسازی و خُب «در مناظره هیچکس دنبال حق نیست؛ چون همه خودشان را حق میدانند. بنابراین هیچکس گوش ندارد، همه دهان هستند. در نتیجه اتّفاقی نمیافتد، بلکه خصومت و جدایی بیشتر میشود»(ص 331) و همین فضاست که سؤال را تبدیل به شبهه میکند(اشاره به ص 9) و در حقیقت سؤال پرسیده نمیشود و سؤال نپرسیده ویرانگر است(ص 10) و همین تأخیر در پرسش(ص 24) تسلّط انسان بر خود را که خودنگهداری و مراقبت نام دارد، از او میگیرد و نتیجهاش عالِمان بیعمل هستند که به زنبوران بیعسل مانَند، چه اینکه «کسی که کاملاً بر خود مسلّط نباشد، توفیق نمییابد که نظر و عمل را جمع کند»(ص 6).
هشت. داستان سیاگالِش علاوه بر خلافآمدگوییهای محتوایی و متنی که در نگاه اوّل و ظاهربینانه و بدون تأمّل و دقّتهای معرفتی، میتواند غلطانداز باشد و برداشت از داستان را به بیراهه بکشاند، در داستانپردازی و روایتگری هم عُرفهای معمول و مرسوم را دَرهَم شکسته است، البتّه من نمیخواهم به غلط ادّعای گزاف کنم و این اثر را شاهکار بنامم و از سر منفعت یا هر امر دیگر نویسنده را صاحب سَبک بدانم یا او را مؤسس یک ژانر جدید بخوانم، ولی به هر کسی که اهل تأمّل است و قصد دارد حجابِ پوسیدۀ حرفهایِ تکراریِ تکنیکزدۀ روزمرّه را بِدَرَد و صداهای نو را تجربه کند، با صراحت پیشنهاد میکنم «سیاگالِش» را به عنوان قدم نهادن در پلّۀ اوّل چنین حرکت و صعودی ببیند(بخواند). به تحقیق نویسندۀ سیاگالِش از تُراث عظیم ادبیِ شرق و غرب تغذیه کرده است و این نمیتواند در اثر او ردّی به صورت خودآگاه یا ناخودآگاه نداشته باشد، ولی به جرأت میتوان ادّعا کرد آقای اکبری دیزگاه، نویسندۀ سیاگالِش، دارای مَنظَر است و این مَنظَر به دست نیامده مگر با قدم نهادن در همان مسیری که نویسنده در کتاب مدّعی آن است، یعنی گفتوگوی میانفرهنگی و ایستادن بر صخرۀ دامنهای از کوه و جنگل، به عنوان دو نماد استقامت و سرسبزی زندگی انسانی، که توان دریافت پیام از طریق نشانهها را دارد.
«سیاگالِش» نه ادّعای حرف جدید دارد و نه ادّعای اینکه منابع و مآخذی که از آنها سخن میراند در اختیار کسی نیست یا کسی از آنها آگاهی ندارد، بلکه از نظر او «هر چیزی نشانه است»(ص 173) و برای فهمیدن نشانهها چَشمِ تیز(بَصَر حدید) لازم است(اشاره به ص 198) و اگر کسی نشانهها را یافت اهل راز شده است و «هر کسی اهلراز باشد، به این راحتی جار نمیزند»(ص 220) و همین است که شاید بتوان ادّعای اصلی را در کشفهای بیان شده در داستان دانست. نویسنده در عین اینکه تکنیکزده نیست، امّا به خوبی نشان داده است که نسبت به تکنیک و شگردهای آن آگاهی دارد.
بازیهای زبانی، اشارات و تلمیحات متعدّد، تعلیقهای تودرتو در سیاگالِش کم نیستند و این مزایا در کنار شخصیّتپردازی نسبی و چفتوبستداشتن اصل داستان، فارغ از کاوشهای پیرنگمحور، داستان آقای دیزگاه را قابل دفاع کرده است. برای مثال استفاده از اسم «یوسف رستمی» و تقابل او با «اسکندر کاینات» که باعث تداعی دو نماد اسکندر رومی(غرب) و رستم ایرانی(شرقی) میشود یا تعلیقی که نامههای یک دختر در کفش مبلّغ دینیِ رفته به روستا میگذارد و او را از خطری که در کمینش است برحذر میدارد یا گره زدن داستان یوسف نبی با حوادث پیشآمده برای یوسف رستمی و پایانبندی متفاوت و قابل تأمّل آن که سبب ادامۀ داستان در ذهن مخاطب پس از پایان یافتن خواندن صفحۀ آخر خواهد شد یا طنز خردمندانه(به قول آقای شرفی خبوشان در مراسم رونمایی اثر) که در فصل بیست و پنجم به اوج خود میرسد و نهایت تعجّب، که گریه و خنده دو صورت بیرونی آن هستند را، برای خواننده به نمایش میگذارد.
اگر کسی اهل جوریدن باشد و سعی کند با کاویدن به آن عمق بخشد، برخی عدد و رقمها یا نشانههایی که نویسنده در اثر به کار برده است نیز میتواند جذّابیّت داشته باشد، البته باید توجّه داشت که به دام عددبازی نیفتاد و در این مسیر تعصّب به خرج نداد، شاید نویسنده خودآگاهانه یا از روی ناخودآگاه برخی نشانهها را کاشته باشد، ولی لازم نیست اصراری بر آن بورزیم یا بخواهیم از این طریق مچگیری کنیم یا ذهنخوانی راه بیندازیم که همگی آسیب نقد ادبی است و اگر مجال بحث داشتیم شاید طرح بحثی در این باب مناسب بود که کشف استعارهها و گوشههای یک متن باید در خدمت خوانِش آن متن باشد، نه طرد و نفی متن، مثلاً اینکه فُصوص الحِکَم ابن عربی دارای 27 فَصّ است و تعداد فصلهای کتاب نیز 27 تا است، با توجّه به اینکه در متن اثر به ابن عربی و متون عرفانی و عُرفا اشاراتی شده است، اگر در خدمت خوانِش متن قرار گیرد ارزشمند است و الّا چنین تلاشهایی و چنین رصدهای بیهودهای ثمرهاش ترکیب سیاهی و غرور(اشاره به ص 194 و کارهای اسکندر کاینات در فصل 24) است.
نُه. پیوندهای فرهنگی اگر بتوانند از دامِ سیاستبازی بِرَهند و هیچ امیدی به هیچ سیاستپیشهای نداشته باشند(اشاره به ص 289) و چرخۀ برساختۀ قدرت و منفعت را با تسلیم در برابر حق، هر جا و هرچه که باشد، بشکنند، آن وقت میتوانیم بگوییم که نظر و عمل به هماهنگی رسیدهاند و حتّی اگر شکستی رخ دهد، بیتحقیر خواهد بود، زیرا حرمت انسان حفظ شده است(اشاره به فصل هشتم) و همین امر اسباب رشد و شکوفایی را فراهم خواهد آورد.
سیاگالِش با چنین رویکردی قصد فراهم کردن بستری برای چنین پیوندهای فرهنگی است و برای همین دارای لایههای عمیقی است که نیاز به کاوش دارد تا بتوان شیرینی دریافتش را چشید. سیاگالِش در صدد نجات طبیعت و انسان به عنوان حافظ آنهاست، ولی نه با موهومات خودساختهای چون کینگ کونگ و گودزیلا و پیوند آنها برای نجات بشر از شرّ ساختههای خود، بلکه نسخۀ سیاگالِش بازگشت به ریشههاست و برای همین ما را دعوت به خداجویی میکند تا نشانهها را بفهمیم و از فهم نشانهها خدا را نه در آسمان، بلکه در تاریکترین چاهها نیز ببینیم، زیرا «تاریکی هر چقدر غلیظ و طولانی باشد، بالاخره در پایان سیطره با نور است»(ص 138).
از آنجا که در سنّت عرفان اسلامی، اثرگذاری با تَناکُحِ اسماء(پیوند حقیقت اشیاء) در عالَم وجود امکانپذیر میشود، شاید بتوان یکی از لایههای مطرح در داستان سیاگالِش را نامگذاری شخصیّت محوری داستان و به نوعی قهرمان نمادین این اثر، یعنی «یوسف رستمی» دانست. پیوند دو نام رستم و یوسف، پهلوان نمادین ایرانی که مَظهر جوانمردی، فتوّت، عیّاری و نگاهبان خاک و وطن در برابر تجاوزات و تعرّضهای بیگانه است و میتوان در سایۀ او سخن از مهر و محبّت سر داد، و پیامبری که در معرض قرار گرفت و خودنگهداری کرد و مرارت کشید و عزیز شد. شاید نویسنده با بازگشت خود به ریشهها و اِرتِزاق از اساطیرِ اصیلِ تبار وطنی که از تعرّض چکمههای استعمار پاک مانده است، برای حلّ مشکلۀ هویّت ایرانیان امروز چنین پیوندی را به همه پیشنهاد میدهد و آنها را دعوت به حرکت به سوی چنین قلّهای میکند، انگار سیاگالِش ندای خفتۀ رستمی است که زخم برادر خود شَغاد را تحمّل کرده است تا یوسف از چنگ برادران نجات یابد و بتواند از میانۀ شاخههای درختانِ جنگلِ «در معرض قرار گرفتن» به قلّۀ کوه عزیز شدن برسد، آری، سیاگالِش، انسانِ ایرانی امروز را دعوت میکند تا داشتههای خود را که از ریشههایی اصیل سر برآوردهاند بر سر دست بگیرد و آنها را در معرض قرار دهد، با روایت کردن، روایت کشف در دامنۀ سکوت.
ده. علاوه بر خالق سیاگالِش، جناب آقای ابراهیم اکبری دیزگاه، باید سپاسدار نشر صاد باشیم که زحمت انتشار چنین اثری را کشیدهاند و این خود خلافآمد عادت روزگار ماست که ناشرانِ کمتری ترجیح میدهند به جای منفعت کسب و کار، تن به انتشار اثری بدهند که به نوعی ریسک محسوب میشود. با اطّلاع نسبتاً خوبی که از بازار نشر دارم باید بگویم کتابپردازی، طراحی، چاپ، قیمتگذاری و نوع پوشش خبری اثر بسیار حرفهای صورت گرفته است و به جز چند نکتۀ جزئی که طبیعت کار نشر در ابتدای آن است، چنین تلاشی در طول زمان اعتماد مخاطب را در پی خواهد داشت. نشر صاد همزمان با نسخۀ چاپی اثر، نسخۀ الکترونیک آن را نیز از طریق اپلیکیشن طاقچه در معرض علاقمندان قرار داده است و طبق شنیدهها بزودی نسخه صوتی اثر و بعد از آن ترجمۀ اثر به زبانهای دیگر نیز در دسترس قرار خواهد گرفت، این کوشش نشر صاد میتواند موجبِ قوّت قلب نویسنده و دیگر نویسندگان کشور نیز بشود و اعتماد آنان را نیز جلب کند.
یازده. «من فکر میکنم تفکّر از همین حیرت آغاز میشود، چون انسان وقتی در معرض هیبت قرار میگیرد، مجبور است ساکت شود و فقط خودش را تماشا کند. تفکّر هم در واقع تماشای خود است»( سیاگالِش، ص 152)
نظر شما