شافاک میگوید: «همواره به موروثی بودن درد باور داشتهام. شاید این قضیه علمی نباشد، اما چیزهایی که نمیتوانیم به راحتی در خانواده درباره آنها حرف بزنیم از نسلی به نسل دیگر منتقل میشوند.
این درخت از قلمهای که صاحبش، کستاس، از قبرس به لندن قاچاق کرده شکل گرفته. بعد از آنکه کستاس و عشق ممنوعهاش، دِفنه، جزیره را در جستوجوی شروعی نو ترک کردند. این درخت انجیر کوچک که شاهد همه اتفاقات بوده ابتدا در رستورانی یونانی که کستاسِ یونانی-قبرسی و دفنه ترک-قبرسی در نوجوانی با یکدیگر ملاقات میکردند شروع به رشد کرد. رستورانی که در بمباران ۱۹۷۴ ویران شد و به لطف این موضوع، همه چیزهایی را که آنها از سر گذراندهاند میداند: درد جدایی، غم تبعید. اما برای دختر نوجوانشان، آدا، که در لندن به دنیا آمده نشاندهنده ارتباط فیزیکی میان گذشته و حال است. دختری که در شروع کتاب از اسرار والدین و آسیبهای مشترکشان اصلا سر در نمیآورد.
شافاک میگوید: «همیشه به ارثی بودن درد باور داشتم. شاید این قضیه علمی نباشد، اما چیزهایی که نمیتوانیم به راحتی در خانواده درباره آنها حرف بزنیم از نسلی به نسل دیگر منتقل میشوند. در خانوادههای مهاجر، نسلهای قدیمیتر اغلب میخواهند از جوانترها در برابر اندوه گذشته محافظت کنند. بنابراین تصمیم میگیرند زیاد دربارهاش حرف نزنند و نسل دوم به قدری مشغول سازگاری با محیط و تبدیل شدن به بخشی از کشور میزبان است که زمانی برای تجسس در گذشته ندارد. بنابراین کندوکاو در خاطرات به نسل سوم واگذار میشود. من مهاجران نسل سوم بسیاری را دیدهام که حتا نسبت به والدین خود خاطرات قدیمیتری دارند. پدران و مادران به آنها میگویند: «خانه شما اینجاست. بقیه را فراموش کنید. اما برای آنها هویت مهم است.»
آیا امکان دارد کسی دلتنگ مکانی شود که هرگز در آن حضور نداشته یا تنها مدت کوتاهی است که آن را میشناسد؟ شافاک معتقد است که ممکن است: «حتا اگر داستانهایش را برایتان تعریف نکنند، آن مکان را در روحتان حمل میکنید. خلأ را در خودتان احساس میکنید. گذشته مهم است، زیرا ما را شکل میدهد، چه دربارهاش بدانیم و چه ندانیم.» به اعتقاد او غذا اغلب میتواند آغازکننده این نوع از حسرت باشد و این یکی از دلایلی است که رمان شافاک سرشار از توصیفات وسوسهانگیز غذاهای قبرسی است. او میگوید: «ادیان با یکدیگر درگیر میشوند، اما خرافات به خوبی از مرزها عبور میکند. و این درباره غذا هم صادق است.» زندگی یک خانواده یونانی و ترک در آشپزخانه میتواند بسیار شبیه به هم باشد.
مریم، خاله آدا، هر وعده غذایی، حتا صبحانه را به یک ضیافت تبدیل میکند؛ این روش او برای کنترل جهان است. شافاک میگوید: «زنانی مثل او مرا بزرگ کردند. برای مادربزرگم غذا چیزی بیش از غذا بود. بهانهای بود برای جمع کردن آدمها کنار یکدیگر. دور میز میتوانید مشکلات را حل کنید. میتوانید به صلح برسید. بله، چیزهایی هست که مریم نمیداند چطور در موردشان حرف بزند. از بعضی جهات او از مد افتاده محسوب میشود. اما غذا را با عشق پیوند میدهد و این برای من کاملا واقعی است.»
او مدتها بود که میخواست درباره قبرس و مشکلاتش بنویسد. «در اروپا ما هنوز پایتخت مجزایی داریم (نیکوزیا، جایی که از سال ۱۹۷۴ یک مرز نظامیشده جمهوری قبرس و قبرس شمالی را از یکدیگر جدا کرده است.) از نظر جغرافیایی بسیار نزدیک است و بخشی از تاریخ این کشور نیز هست. (انگلیس قدرت استعمار در قبرس بود) افراد زیادی به آنجا سفر میکنند، اما همچنان بسیار کم دربارهاش میدانیم. سوال این بود: چگونه میتوان به چنین قلمرو بحثانگیزی نزدیک شد؟ شافاک میگوید: «جرات این کار را نداشتم. این زخم هنوز باز است... تا اینکه درخت را پیدا کردم. تنها آن زمان بود که احساس راحتی کردم. او به من فرصت داد تا ورای قبیلهگراییها، ملیگراییها و دیگر قطعیتهای درگیر را ببینم. او همچنین این شانس را به من داد تا به ریشهها فکر کنم، هم از منظر استعاری، و هم به معنای واقعی.»
آیا او به آینده قبرس امیدوار است؟ با وجود تمام درد و رنجهای موجود در کتاب، درخت انجیر جاودانه کستاس نشان میدهد که شاید روزنه امید وجود داشته باشد. آرام میگوید: «دوست دارم خوشبین باشم. کمیته یافتن مفقودین بسیار ارزشمند است. بسیاری از افراد درگیر زنها هستند و این داوطلبان جوان به من امید میدهند. اما مسلما سیاست مساله جدا و پیچیدهای است.»
شافاک قرنطینه را در لندن سپری کرد. آیا این اتفاق برای آنکه بتواند در تخیلاتش قبرس را ببیند مفید بود؟ سرش را تکان میدهد. «در آغاز همهگیری چند توییت خواندم که در آن ناشران میگفتند این شرایط (قرنطینه) تفاوت چندانی برای نویسندگان ایجاد نمیکند؛ آنها همواره از خانه کار میکنند و در هر صورت عزلتنشیناند. تجربه من اصلا اینطور نبود. یک نویسنده از اتفاقاتی که در دنیا میافتد مصون نیست. مردم دارند میمیرند. حتا اگر پشت میزت بنشینی، شروع میکنی به سوال کردن از خودت: آیا واقعا این کاری است که باید انجام بدهم؟ این بحث وجودی است. من با اضطراب و عدم قطعیت فراوانی دست و پنجه نرم میکردم و میخواهم به آن احساسات منفی احترام بگذارم. دوست ندارم وانمود کنم که آن احساسات را ندارم.»
شافاک با جدایی غریبه نیست. بیش از یک دهه پیش و پس از آنکه رمان «حرامزاده استانبول» به زنجیرهای از حوادث انجامید، او با شوهر روزنامهنگار و دو فرزندش به لندن نقل مکان کرد. میگوید: «من به چیزهایی مثل وابستگی و خانه زیاد فکر میکنم. اما وقتی از نظر فیزیکی از یک مکان دور هستید، به این معنی نیست که از نظر ذهنی هم جدا از هم هستید. گاهی اوقات حتا در روحتان احساس تعلق بیشتری میکنید. در تبعید بودن یک نوع احساس مالیخولیایی ایجاد میکند -گرچه این را بااحتیاط میگویم، زیرا به این واقعیت آگاهم که انگلیس خانه من است و به اینجا هم احساس تعلق خاطر زیادی دارم.» آهی میکشد: «این چیزی است که بعضی از سیاستمداران درک نمیکنند. انسان میتواند به چندین مکان احساس وابستگی و تعلق داشته باشد.»
شافاک سال ۱۹۷۱ در استراسبورگ فرانسه متولد شد، شهری که پدرش برای گرفتن مدرک دکترای فلسفه به آن رفته بود. اما وقتی پدر و مادرش از هم جدا شدند، همراه مادرش به آنکارا بازگشت و بین ۵ تا ۱۰ سالگی عمدتا توسط مادربزرگش بزرگ شد. او میگوید: «آن زمان طلاق مقوله غیرمعمولی بود. اما آنچه غیرمعمولتر بود این بود که مادربزرگم که خودش تحصیلاتی نداشت باعث شد مادرم به دانشگاه برگردد و حرفهای درخور پیدا کند (او بعدا دیپلمات شد) در آن زمان زنان جوان مطلقه معمولا خیلی زود با افراد مسن ازدواج میکردند، زیرا احساس میشد در معرض خطر هستند و به کسی نیاز دارند تا از آنها حمایت کند.» شافاک از دنیایی میآمد که دانشجویان چپ در آن با بلوزهای یقه-اسکی مشکی سیگار گوالوا دود میکردند. فضای محافظهکارانه آنکارا حتا برای دختر کوچکی مثل او شوک بزرگی بود.
مادر شافاک دیگر هرگز ازدواج نکرد، اما پدر و همسر فرانسوی جدیدش صاحب دو پسر شدند که او تا بیست و چند سالگی آنها را ندید. شافاک میگوید: «پدرم خیلی از من جدا بود. زیاد ندیده بودمش و هیچ عکس دوتایی با او نداشتم. از او عصبانی بودم و مدتی طول کشید تا بتوانم با این حس کنار بیایم. شاید سختترین قسمت ماجرا این بود که او نسبت به من یک آدم بد و سهلانگار بود، اما برای پسرانش پدری خوب و برای شاگردانش استاد خوبی بود. هضم این موضوع برایم سخت بود، کنار آمدن با این طرز فکر که یک نفر میتواند در بخشهایی از زندگیاش خیلی خوب باشد و در بخشهای دیگر ناتوان. تا مدتها احساس میکردم یک فرزند فراموششدهام.»
آیا این نیاز به دیدهشدن باعث شد نویسنده شود؟ با هر استانداردی او زندگی حرفهای چشمگیری داشته: جوایز متعددی دریافت کرده، کتابهای پرفروشش به دهها زبان ترجمه شده و سخنرانیهایش در تد-تاک میلیونها بیننده داشته است. شافاک جاهطلبیاش را پنهان نمیکند و میگوید نویسندگانی را که اصرار دارند به جایزهها اهمیت نمیدهند باور نمیکند. میگوید: «نه، من داستاننویسی را از زمانی که خیلی کوچک بودم شروع کردم، نه به این خاطر که میخواستم نویسنده شوم، بلکه به این خاطر که فکر میکردم زندگی واقعا کسلکننده است. برای سالم ماندن به کتاب نیاز داشتم. برای من سرزمین داستانها بسیار رنگارنگتر و جذابتر از دنیای واقعی بود. میل به نویسندگی اواسط ۲۰ سالگی در من شکل گرفت.»
تصمیم برای نوشتن به زبانی دیگر چطور؟ «تقدس نخستین دیوانگیها» که سال ۲۰۰۴ منتشر شد اولین رمانی بود که شافاک به انگلیسی نوشت. میگوید: «همیشه قطعات کوچکی به انگلیسی مینوشتم، اما آنها را برای خودم نگه میداشتم. در ترکیه جایگاهم را به دست آورده بودم. اما زمانی که برای استادی دانشگاه به امریکا نقل مکان کردم، دل را به دریا زدم. این کار به من احساس آزادی داد. هنوز هم بیان غم و حسرت به زبان ترکی برایم آسانتر است، اما قطعا طنز به انگلیسی آسانتر است.»
نظر شما