گفتوگو با فرید قدمی درباره رمان «کمون مردگان»؛
رمان میتواند گذشته و آینده را تغییر دهد/ مایاکوفسکی میتوانسته به پیشنهاد استالین از شوروی بگریزد
نویسنده «کمون مردگان» میگوید: رمان برای تزئین تاریخ یا تزئین لحظه حال نیست. رمان شکل رادیکال فکر-کنش است که مستقیما تغییر در تاریخ و متعاقبا تغییر در لحظه حال را طلب میکند.
قدمی -که معتقد است رمان، نباید بهدنبال تزئین تاریخ یا تزئین لحظه حال باشد؛ بلکه باید کنشگرایانه در گذشته دست ببرد و آن را به قیمت تغییر حال و آینده، تغییر دهد- میگوید: «رمان شکل رادیکال فکر-کنش است که مستقیما تغییر در تاریخ و متعاقبا تغییر در لحظه حال را طلب میکند». در «کمون مردگان» که همچون سایر آثار این نویسنده با سیاست گره خورده، خیلیها نقش دارند؛ از استالین گرفته تا مایاکوفسکی، جیمز جویس، واتسپاروف، راشدالدین (یکی از نزاریان دوره سلجوقی)، خواجهنصیر و...؛ رمانی که بهانه شد برای تهیه این گفتوگوی مفصل.
گپوگفتمان را با مباحث عمومیتر شروع کنیم. این رمان، با کارهای قبلیات، مشابهتهای زیادی دارد؛ اما در عین حال، وجوه تازهای هم در آن میشود دید و به آنها خواهیم پرداخت. در ابتدا، «کمون مردگان» که البته ریشه در سفر یکماهه تو به بلغارستان و صوفیه -یا آنطور که دوستتر داری؛ سوفیا- دوانده را چطور توصیف میکنی؟
راستش من چندان، یا بهتر است بگویم اصلا به اینکه رمان قرار است چه شود و چه باشد، فکر نمیکنم؛ شاید به همین دلیل نمیتوانم توصیفی هم ازش به دست بدهم. رمان بالذاته از هر توصیفی میگریزد. من همانطور که فکر و زندگی میکنم، مینویسم؛ میان انبوهی از آدمها، مکانها، صداها و کتابهایی که میشناسم و نمیشناسم. نوشتن، کُنش من نسبت به جهان است و باید بگویم که هیچ تعریف و توصیفی نمیتواند کنش من را محدود کند.
پیش از پرداختن به نگاهی که به رمان داری و ساختار و اتفاقاتی که در آن رخ میدهد، بحث داستان و روایتها را از دست ندهیم. سه روایت در یک رمان که هرکدام با مفاصلی مهم، به یکدیگر چفت و بست شدهاند. ماجرای نزاریان (سوفیا و راشدالدین)، مایاکوفسکی (واپتساروف، بالکانسکی، جویس و...) و سفرت به بلغارستان بهعنوان نویسنده مهمان خانه ادبیات سوفیا و سخنرانی در نمایشگاه کتاب و باقی ماجراها. کمی از این سه داستان بگو و پیوندخوردنشان در قالب یک رمان.
واقعا همهچيز خیلی تصادفی شکل گرفت. من مهمان خانه ادبیات سوفیا بودم و اولین سفرم به بلغارستان بود. در هواپیمای باکو، با دختربچه زیبایی که فکر کنم دوازده سال داشت و کنارم نشسته بود، همکلام شدم. اسمش سوفیاخاتون بود که اسمی ایرانی است، بهعبارت دقیق تر، سغدی. در همان یکی دو روز اول اقامتم در سوفیا هم متوجه شدم که پل اصلی و تاریخی شهر پل عقابها نام دارد و عقاب هم که نماد الموت است؛ الموت یعنی آشیان عقاب. محل اقامت من هم در دوران بلغارستان کمونیستی خانه نقاش بزرگ بلغار، ننکو بالکانسکی بود که در بولوار لنین قرار داشت. شاعر محبوب بلغار من هم واپتساروف است که شاعری کمونیست بود و اتفاقا دلیل آشنایی من با ادبیات بلغارستان بود. همه اینها در ذهن من کمکم به ماجراهای رمان شکل داد و ارتباطی بین اینها شکل گرفت؛ انگار که همیشه این ارتباط برقرار بوده بینشان.
ایده اولیه نوشتن این رمان درست شبی به ذهنم رسید که در بالکن خانه ایستاده بودم و در سکوت خیابان لاتینکا به صدای جیرجیرکها گوش میدادم. کمکم رمان شکل گرفت و اگرچه در سوفیا آغاز شده بود، در تهران تمام شد.
بله. همه این ماجرا در رمان هم آمده است. اما درک واقعیت و قصه در این روایتها در بسیاری از بخشها مساله است. مثلا ما مایاکوفسکی را با همان خودکشی 1930 میشناسیم؛ اما در روایت تو، او با همکاری استالین میگریزد، به آلمان و فرانسه میرود، بعد ترکیه، بعد در دریا خودکشی میکند و بعد واپتساروف او را نجات میدهد و...
خب، به قول لورکا: «این دیگه از اسراره.» بله؛ در این رمان شاید خیلی دشوار باشد که میان واقعیت و تخیل نویسنده تمایز گذاشت. اما مگر هر اتفاق تاریخیای، یگانه امکانِ موجود بوده است؟ این البته به نحوی پرسش ارسطو است. مایاکوفسکی هم میتوانسته به پیشنهاد استالین از شوروی بگریزد و با نام مبدل به دوست نزدیک جیمز جویس بدل شود. خیلیها پس از انتشار این رمان به من پیام دادند و تشکر کردند که این حقایق را درباره مایاکوفسکی افشا کردهام و برای نخستین بار حتی اشعاری از او را به روسی و فارسی در این رمان آوردهام.
خب این پهلوزدن واقعیت و تخیل در خیلی موارد کار را سخت میکند. مثلا همین سوفیا، دختر بلغاری که با نزاریان همپیمان شده و با او در قیامها شرکت میکند، اگرچه با جستوجوی ابتدایی چیزی از آن بهدست نمیآید، اما خیلی هم دور از ذهن نیست. قبلا هم تجربههایی در این زمینه و با محوریت چهرههای سرشناس جهان داشتهای؛ مثلا در رمان «دلف معبد دلفی». اما آنجا فضای فانتزی، کاملا ممیز واقعیت و تخیل بود. اینبار چرا این قدر واقعیت و تخیل را در هم تنیدی؟
این هم یک امکان تاریخی دیگر است. ممکن است در هیچ کتاب تاریخیای نامی از سوفیا نیامده باشد که در کنار فدائیان نزاری میجنگید، اما «امکان» وجود دختری سلحشور به نام سوفیا همیشه بوده و نمیشود منکرش شد. امکانهایی هستند یا بودهاند که ما از تحققشان مطمئنیم: مثلا ظهور حسن صباح یا جانشینانش کیابزرگ امید و حسن علی ذکره السلام. امکانهایی هم هستند که ما دربارهشان گمانهزنی می کنیم. «کمون مردگان» شاید رمانی درباره تحقق این امکانها باشد.
قطعا کسی منکر «امکان» نمیشود. میشود با شخصیتهای تاریخی و سیاسی حتی در حد و اندازههای استالین، هر کاری در روایت و تخیل انجام داد. مساله، این آمیختگی در کمون مردگان است.
مساله این است که اینها واقعا در هم تنیدهاند. در الهیات مسیحی پرسش مهم مطرح است که میگویند آیا خداوند میتواند در گذشته دست ببرد و تغییرش بدهد؟ به گمان من ادبیات، و به بیان دقیقتر، رمان، میتواند این کار را بکند. چیزی به نام گذشته وجود ندارد. ما تنها ثبت و ضبطهایی درباره گذشته داریم. مثلا درباره نبرد قادسیه ما چه میدانیم؟ کسی آنجا بوده؟ نه. با فواصل تاریخی اینها روایت شدهاند و ثبت و ضبط شدهاند. چهکسی میتواند ثابت کند که مایاکوفسکی خودکشی کرده و روایت من اشتباه است؟ رمان هم گذشته را روایت میکند و با روایتش میتواند آن را تغییر دهد. تغییر گذشته میتواند به ما در تغییر وضعیت حال کمک کند.
فکر میکنم این درآمیختگی و مرز نامعلوم واقعیت تاریخی-حقیقت ادبی، میتواند خواننده را با این سوال چالشی مواجه کند که «تاریخ» چیست؟ یا به عبارت بهتر، نحوه مواجهه با آنچه تاریخ مینامیم چیست. یکگونه رمان هست که اتفاقا در غرب خیلی طرفدار دارد: رمان تاریخی. این رمانها فاقد توان رادیکال دخالت در گذشتۀ ثبت و ضبط شدهاند، فقط این ثبت و ضبطها را تزئین میکنند؛ اما رمان برای تزئین تاریخ یا تزئین لحظه حال نیست. رمان شکل رادیکال فکر-کنش است که مستقیما تغییر در تاریخ و متعاقبا تغییر در لحظه حال را طلب میکند.
بسیار خوب. همانطور که گفتم، چفت و بستها به شدت درست و محکماند و مخاطب احساس میکند خارج از زمان ایستاده... یک آن به دوره سلجوقیان میرود، یک آن به شوروی کمونیستی، یک آن به بلغارستان امروزی... این نشان میدهد نگاه خاصی به تاریخ داری. حتی به تکرار آن.
خوشحالم که این طور بوده. بله، ما در یک پیوستار تاریخی زندگی میکنیم؛ به این معنی که زندگی امروز ما با همه فرمها و محتوایش محصول اتفاقات کوچک و بزرگی است که در گذشته اتفاق افتاده یا نیفتاده. برای مثال، قطعا اگر آلمان پیروز جنگ دوم بینالملل بود، امروز شکل و محتوای زندگی ما هم فرق میکرد، یا حتی دورتر برویم؛ اگر آبراهام لینکلن در جنگهای انفصال آمریکا شکست خورده بود، باز هم همینطور میشد.
ما برای درک امکانهای تغییر در لحظه حال، باید امکانهای تاریخی را خوب درک کنیم و برای همین تاریخ همیشه برای من یکی از منابع مهم تفکر بوده، بهویژه بخشهای مغفولش، مانند همان اعلام قیامت در الموت توسط حسن علی ذکره السلام.
رویکرد سیاسی و به قول خودت رادیکال تو به رمان هم همانطور که اشاره کردی، مانند کارهای قبلی در «کمون مردگان» نمود زیادی دارد. خوبی کار برای تو این است که همیشه، فرید قدمی خودش در رمانهایش هست و بدون پرده عقاید سیاسیاش را مطرح میکند. در این رمان؛ مشخصا چون به مهد و البته قربانی کمونیسم سفر کردی، بیشتر از آن گفتی. شاید بهخاطر کینه احتمالیات از نظام سرمایهداری و کاپیتالیسم باشد. در این باره کمی توضیح بده.
نه، من واقعا کینهای از نظام سرمایهداری به دل ندارم. بالعکس؛ همیشه تاکید دارم که سرمایهداری و طبقه پیشرو بورژوازی، توانست شگفتیهای عظیمی را برای بشر رقم بزند. یکی اینکه دست و پای خرافه و جهل را بست و با نگرشی انتقادی به آن تاخت، دوم اینکه با توسعه صنعت و ارتباطات، به پیشرفتهای عظیمی در رفاه آدمیان و درک آنها از همدیگر کمک کرد. دو تا از چهرهای محبوب من در ادبیات و فلسفه هم از ستایشگران بورژوازی و دستاوردهایش بودهاند: کارل مارکس و والت ویتمن. اتفاقا همین موضوعِ رساله دکتری من در ادبیات انگلیسی است. از اواسط قرن بیستم و با اختراع و توسعه بمب اتم توسط آمریکا، تکنولوژی که دستاورد بورژوازی و نظام سرمایهداری بود، کمکم ارتباطش را با دموکراسی کم کرد و در عمل با آغاز قرن بیستویکم، به خدمت تروریسم درآمد. در آغاز دوران سرمایهداری اما تکنولوژی در خدمت توسعه دموکراسی بود؛ با همه دهشتهایش. بهنظر من امروز به واسطه پیشرفتهای مهیب تکنولوژیک، سرمایهداری و تروریسم مکمل هم شدهاند. در واقع میخواهم بگویم که نقد من به سرمایهداری، نقدی تاریخی است. دیگر به هیچ وجه نمیشود پشت نظام سرمایهداری ایستاد.
درباره ابتدای سوالت در این موضوع، بله؛ همانطور که گفتم من همانطور مینویسم که فکر میکنم، و نوشتن برای من کنشی رادیکال است و ابایی از انداختن این عبا بر تنم ندارم؛ چراکه نه به خواست ناشران و بازار اهمیتی میدهم، نه به ترندهای جهانی و وطنی. به قول باتای: «مینویسم تا دیوانه نشوم.»
اما به قول آدورنو و هورکهایمر در کتاب «دیالکتیک روشنگری» هیچ فرقی بین این دو نیست؛ جوان سفید پوستِ بورژوای آمریکای امروز، همان اولیس است که برای رسیدن به امیال خود یعنی معشوقهاش پنهلوپه، طبیعت و بشریت را دستمایه خود قرار میدهد. و البته جهل و خرافه هم همچنان سرجای خودش است؛ در قامت ایدئولوژیها (عمدتا فرهنگی) تبلیغ میشوند.
بله، نقدها به روشنگری و بعدتر سرمایهداری، خیلی پیشتر شروع شد؛ از ژان ژاک روسو. روسو واقعا خطراتی را حس میکرد که امروز میبینیم، ظهور نوعی بربریت مدرن یا همانطور که بنیامین میگوید: «هر سندی درباره تمدن، سندی درباره بربریت هم است.»؛ ولی این ناگزیر است؛ همانطور که گوته با «فاوست» نشان داده، بی شک وحشیگریهایی حتی در اوج درخشان سرمایهداری هم بوده، اما قطعا ضروری بوده برای گذر از تاریخ جهل و خرافه پیشامدرن. آدورنو و هورکهایمر هم از دل مدرنیته آن را نقد کردند و اتفاقا وجه ماقبل مدرنِ مدرنیته را به شکل رادیکالی نقادی کردند، همان وجهی که «عقل ابزاریِ» مدرن را بدل به خداوند مطلق جهان کرد.
این جمله خودت در رمان است: «سرمایهداری میخواهد از کمونیسم، شر مطلقی بسازد تا کثافت خودش را پاک کند.» برای همین من تقابل کمونیسم و سرمایهداری را مطرح کردم.
بله؛ حتی اگر به رسانههای غربی نگاه کنید، وقتی فاجعهای در چین رخ میدهد، همه میگویند که در چین کمونیست، فلان اتفاق رخ داده است. اما اگر در آمریکا آن اتفاق بیفتد، کسی نمیگوید در آمریکای کاپیتالیستی فلان شد؛ درحالی که همه امروز این را میدانیم که نظام حاکم بر چین یک نظام میلیتاریستی مخوف است که هیچ ربطی هم به کمونیسم ندارد. سرمایهداری سعی میکند اولا چهره کمونیسم را با تکیه بر تجربه شوروی بسیار مخوف و شیطانی نشان دهد؛ و ثانیا خودش را تنها بدیل آن سیستم مخوف جا بزند. هر نقدی که به سیستم کاپیتالیستی میکنید، به شما میگویند: «پس شما شوروی استالین را ترجیح میدهید؟!»؛ اما چه فجایعی در شوروی اتفاق افتاد که در جهان سرمایهداری نیفتاده؟ کودتای آمریکایی علیه دولت ملی مصدق، علیه دولت ملی آلنده در شیلی، نسلکشی در قبرس و اندونزی، جنگ ویتنام، گسترش تروریسم در سراسر آمریکای جنوبی، القاعده و حتی قدرتگیری دوباره امروز طالبان یا شکست اقتصادی مخوف یونان در دو دهه گذشته همه تحت سیستمی کاپیتالیستی و به رهبری امریکا اتفاق افتادند. اینها همه بخشی کوچک از مداخلات جهانی آمریکا است. حتی یکدهمش هم در شوروی اتفاق نیفتاد.
تنها تفاوتشان این است که کمونیسم واقعا محقق نشد و تنها شعبدهای از آن اجرا شد. پس از مرگ لنین آشکارا ما با نظامی توتالیتر در شوروی روبهرو بودیم که تحمل کمونیستهای بزرگی همچون تروتسکی را هم نداشت؛ ولی سرمایهداری واقعا محقق شده؛ چراکه وعده نیست و وعدهای هم در خودش ندارد. «کمونیسم» همچنان میتواند مسیر ما را روشن کند؛ اما همان فانوس دریایی است که هیچگاه نمیتوانیم در کنارش پهلو بگیریم و فقط به آن نزدیک میشویم.
درست است. به قول چامسکی و هرمن، اتهام کمونیست بودن، به یکی از فیلترهای حذف کردن (رسانهها) تبدیل شده است.
دقیقا. اتفاقی که امروز برای اسلاوی ژیژک هم افتاده و عملا به جمع مطرودان رسانه در غرب پیوسته است.
یکی از نظریههای تو که البته در سفرت به بلغارستان و بهتبع در کمون مردگان نیز به آن پرداختی، نظریه «کمونسیم ادبی» است. حالا که صحبت از کمون و کمونیسم است، کمی درباره این نظریه توضیح بده.
من این ایده اولیه کمونیسم ادبی را از موریس بلانشو گرفتم و تا حدی در کتاب «سیاست ادبیات» که هفت سال پیش منتشر شد، آن را تشریح کردهام و بهزودی هم در کتابی به همین نام، مفصل به آن خواهم پرداخت. به بیان ساده، هر اجتماعی حول یک هویت پیشینی شکل میگیرد. مثلا اجتماع مسیحیان، که غیرمسیحیها خودبهخود از آن حدف میشوند.
اما بلانشو از پی باتای و همراه با ژان لوک نانسی، از اجتماع ادبی و کمونیسم ادبی حرف میزند. هرکسی میتواند هر کتابی را دست بگیرد و در آن «مشترک» شود، بیهیچ حذف و محدودیتی، و یک «اجتماع ادبی» با نویسنده و خوانندگان شکل بدهد. کمونیسم هم همانطور که از ریشه واژهاش پیداست با «اجتماع» و «اشتراک» سروکار دارد. این بیطرفی و باز بودن اجتماع از نظر من باید مرجع عمل سیاسی ما باشد؛ یعنی هرکسی میتواند به اجتماع ما بپیوندد. سعی کردم خیلی ساده موضوع را بیان کنم؛ اما امیدوارم کتاب «کمونیسم ادبی» من همین امسال منتشر شود و بیشتر بحثها را گسترش بدهد.
پس بیشتر به مفهوم «کمون» توجه داشتی و نه «کمونیسم» با آن مختصات تاریخی و سیاسی که از آن سراغ داریم.
دقیقا همین طور است. همانطور که در رمان هم پیداست، من از منتقدان سرسخت نظام شوروی سابق و هر نظام بسته دیگری هستم. هر نظامی که خودش را «کمونیست» بداند و با سرکوب آزادی بخواهد کارش را پیش ببرد، نظامی سرکوبگر و پیشامدرن است؛ از چین گرفته تا کوبا و کره شمالی. به تعبیر دریدا؛ کمونیسم وعده است، وعدهای که محقق نمیشود و هرکه از تحققش حرف بزند، دروغگویی کثیف است. ما تنها میتوانیم برای تحقق وعده تلاش کنیم؛ درست مثل عشق که هیچگاه محقق نمیشود؛ حتی اثر ادبی. ما میتوانیم تا آخرالزمان یک متن را ویرایش کنیم و بهترش کنیم و این کار هیچ وقت تمام نخواهد شد؛ چراکه اثر ادبی هم وعده است؛ وعدهای که همچون عشق و کمونیسم هیچوقت محقق نخواهد شد. در عشق ما میگوییم که تا ابد در کنار هم خواهیم بود و این رکن اساسی عشق است؛ اما در بهترین حالت، مرگ ما را از هم جدا خواهد کرد و وعده ما هیچگاه محقق نمیشود.
رمانهای تو عموما فقط یک خط داستان نیست که بخوانی و بروی تا آخر. از آن دست کارهاست که هم تاریخ است، هم جغرافیا، هم سیاست و... و باید در عین حال که میخوانی، با یک دست مشغول گوگل کردن خیلی چیز ها باشی. رویکردت در اینباره چیست؟
من همیشه میگویم قدرت نویسنده درست در جایی است که قصه نمیگوید. این همان چیزی است که از سالهای نوجوانی من را و خیلی از ما را شیفته کوندرا، سال بلو و هنری میلر کرده است. رمان تنها ژانر ادبی است که میتواند همه ژانرهای تفکر را در خود داشته باشد؛ از فلسفه و اقتصاد گرفته تا سیاست و روانکاوی. نویسنده باید دانش عظیمی از تمام علوم داشته باشد، در کنار خلاقیت و شهامت، تا بتواند از این ظرفیتهای رمان استفاده کند. چرا ما در ایران رماننویس بزرگ نداریم؟ جوابش همین است: نویسندههای ما به طرز شگفتی بیسوادند و طبیعتا نمیتوانند از این ظرفیتها استفاده کنند. برای همین رمان امروز فارسی به دو بخش عظیم مهملات ایدئولوژیک و خزعبلات سانتی مانتال تقسیم شده. رمانی که با خواندنش تو را از خودت فراتر نبرد، رمان نیست و برای نوشتن چنین رمانی، باید دانش و تجربه بسیاری اندوخت.
بله. رمانهای میلان کوندرا، نویسندهای که مشترکا محبوب من و تو است و در کمون مردگان هم اسمی از او آوردی هم همینگونه است و بعضا نیاز به دانشافزایی در مخاطب را بیدار میکنند. اما دُز داستان از -بهاصطلاح امروزیها- «ناداستان» در آثارش بسیار بیشتر است. به نظرت تا کجا میشود قالب رمان را در این کارکرد، به کار گرفت و از ناداستان هم دور ماند؟
واقعا مرزی وجود ندارد؛ چراکه رمان به طرز شگفتی ژانر بازی است. بیهوده نبود که باختین اینقدر شیفته کارناوالگونیِ رمان و چندصدایی ذاتیاش بود. خب، در میلان کوندرا گاهی، نه همیشه، قصهگوییاش به ناداستانش میچربد؛ اما در هنری میلر چطور؟ واقعا هیچ قصهای در کار نیست. فقط دارد وراجی میکند و آسمان ریسمان میبافد؛ اما رمان را که تمام میکنی، احساس میکنی تکان خوردهای و دیگر آدم سابق نیستی.
دقیقا. کوندرا هم همینطور است. فکر میکنم در «جاودانگی» است که در دیداری خیالی با همینگوی، به او طعنه میزند که چرا طوری نوشتی که از روی کارهایت فیلم بسازند؟ رمان باید طوری باشد که نشود از رویش فیلم ساخت. اما همانطور که گفتی، با خواندن این دست آثار، داستانی در ذهنت باقی نمیمانند معمولا؛ اما احساس میکنی تصادف سختی داشتهای.
دقیقا. حتی فیلم هایی که از آثار کوندرا ساخته شده، واقعا سطح پاییناند. یک نمونه درخشانش هم رمانی است مثل «بوف کور» که هر تلاشی را برای بردنش به ژانر سینما مسخره میکند، که اتفاقا هنری میلر هم بدجور شیفته این اثر درخشان هدایت بود.
سینما امکانات زیادی برای قصهگویی دارد، بیشتر از ادبیات، اما نمیتواند فکر کند. البته فیلمساز بزرگی مثل گدار، خیلی سعی کرد فیلم را به رمان نزدیک کند؛ اما ماهیت سینما و وابستگی ذاتیاش به صنعت فرهنگ، چنین اجازهای را نمیدهند.
تا آنجا که میدانم، این رمان به بلغاری هم ترجمه و منتشر شده. واکنشها چطور بوده؟ اینکه یک نویسنده ایرانی چنین عاشقانه از کشور و مفاخرشان نوشته، حتما جالب بوده است.
بخشهایی از رمان به بلغاری ترجمه شده؛ نه کاملا. اما فکر میکنم امسال نسخه کاملش به بلغاری منتشر شود. تا آنجا که از طریق دوستان نویسندهام در بلغارستان میدانم خیلی واکنشهای خوبی به این بخشها بوده و دوست نویسندهام ولینا مینکوف به شوخی میگفت که حالا در بلغارستان حتی بدون چاپ کتابی نیز مشهور شدهام.
اما این واقعیت را باید اعتراف کنم که هیچ وقت هیچ مردم و کشور دیگری من را اینقدر مجذوب خودش نکرده است که بلغارستان. بلغارستان برای من واقعا عشقی دوباره است.
و آخرین سوال؛ کمی از این روزها و فعالیتهای اخیرت بگو؛ ترجمه، تألیف و ... .
راستش روی ترجمه جلد چهارم رمان «اولیس» جویس و همچنین رمان «عاشق لیدی چترلی» از دی. اچ. لارنس کار میکنم؛ و روی دو سه تا از کتابهای خودم: یکی همین کتاب «کمونیسم ادبی» که گفتم و دیگری «گزارش زال» که قرائتی تازه از محبوبترین متن کلاسیک من یعنی شاهنامه فردوسی است. در کنار اینها، مشغول تصحیح نسخهای از آثار عبید زاکانی نیز هستم که سعی خواهم کرد نشان بدهم او یکی از پیشگامان شگفت داستان کوتاه مدرن و انتقادی در تاریخ ادبیات جهان بوده؛ کتابی کوچک که فکر میکنم خوانندگان بسیاری را به عبید زاکانی علاقهمند کند.
نظر شما