شما پنجم اسفند سال 1327 در روستای کیوهنان در شهرستان سقز استان کرمانشاه به دنیا آمدید. این روستا در کدام بخش از استان کرمانشاه واقع است؟ از ویژگیهای طبیعی زادگاهتان بگویید.
کیوهنان به معنی کوههاست. این روستا، یکی از روستاهای بزرگ و آباد درههای زاگرس و در شمال غربی کرمانشاه واقع شده است. درواقع اگر بخواهم آدرس دقیقی بدهم، بیشتر به شهر کوچک کامیاران نزدیک است، اما چون از سمت کامیاران راه ورودی ندارد -چراکه از این سمت به دره میخورد و جادهای برای آن احداث نشده است- از تقاطع کوه بیستون به شهر سنقر و از آنجا به کیوهنان میرسیم.
درواقع کیوهنان جزو مناطق کولیایی است که 220 آبادیِ آباد دارد، چون منطقه از نظر آب غنی و تامین است، به همین خاطر زمینهای کشاورزی بسیار مرغوبی دارد. مردمان این منطقه در تاریخ، به کشاورزی و دامپروی مشغول بودند و درحالحاضر هم به همین صورت است. بنابراین مردمان این منطقه نسبت به نقاط دیگر این منطقه مرفه بوده و هستند. در کودکی به همراه خانواده روستا را به مقصد کرمانشاه ترک کردید. چه شد که پدر تصمیم به مهاجرت گرفت؟
کیوهنان به دلیل آبادی و زمینهای مرغوبش -برخلاف خیلی از روستاها- سه تا خان داشت که در تهران و کرمانشاه بسیار بانفوذ بودند. اینها با پدرم درافتادند، درواقع میخواستند زمینهای پدرم را بالا بکشند و این کار را هم کردند.
پس پدر شما ملاک بود؟
بله. هم زمین زیاد داشت و هم دام. وقتی به کرمانشاه مهاجرت میکردیم، 7سال داشتم و شمردن بلد بودم و دامهایی را که با خودمان داشتیم، میشمردم. من به خاطر دارم که با 12 راس گاو باارزش به شهر رفتیم.
خانها زمینهای ما را تصرف کرده بودند. علاوه بر آن؛ حتی خانهای را که در آن به دنیا آمده بودم، از ما گرفتند و در اختیار عوامل خودشان گذاشتند. جالب اینجاست که یکی دوماه پیش بود باخبر شدم فردی که ساکن خانه پدریام شده بود، خانه را به فرد دیگری فروخته است.
اسد یاقوتی
چگونه داراییهای پدرتان را تصرف کردند؟
خانها متعلق به دورهای هستند که در جهان به آن دوره فئودالیسم گفته میشود، که دوره ماقبل سرمایهداریست. در ایران این دوره تا سال 1342 طول کشید و شاه دوم پهلوی با اصلاحات ارضی ریشه آنها را تقریبا کند. البته خانها، هم در ادارات نفوذ داشتند و هم اقتدار، و به این ترتیب در جریان اصلاحات هم بهترین و مرغوبترین زمینها را صاحب شدند و یک مشت سنگلاخ و زمینهای بیارزش را به روستاییان دادند. در کتاب «دهقانان» با جزئیات به مساله خانها و فئودالیسم پرداختهام که انتشارت شباهنگ در روزهای انقلاب آن را منتشر کرد و پس از انقلاب هم چندباری تجدید چاپ شد.
خانها قدرت مطلقه در روستاها بودند، برای مثل در روسیه چنان قدرتی داشتند که روستاییان را همچون یک گله حیوان همراه با زمین میفروختند. مساله فئودالیسم، در کل جهان مطرح بود. البته آمریکا این مرحله را نگذراند؛ چراکه اروپاییان مهاجر به آمریکا، بعد از کشتار سرخپوستها، بدون گذر از فئودالیسم، یکباره وارد فاز سرمایهداری شدند.
دوره فئودالیسم در ایران بسیار طولانی بود و در جریان اصلاحات ارضی، دستشان کوتاه شد؛ البته از لحاظ قدرت؛ نه اینکه زمینها را به کل از آنها بگیرد. به این معنی که دیگر نمیتوانستند انواع مالیاتها را از روستائیان بگیرند یا چنان صاحب اختیار و نفوذ باشند که هرگونه سرنوشتی را به روستاییان مقدر کنند. در هرصورت تیغ فئودالیسم و خوانین زندگی ما را به کل نابود کرد.
با مهاجرت به شهر کرمانشاه وارد مدرسه ابتدایی شدید. تحصیل را از چه سنی آغاز کردید؟ از دوران تحصیل بگویید؟
من تا حدود پنج سالگی در روستای کیوهنان بودم. روستای ما یک مکتب داشت. میدانید که در مکاتب آن روزها فقط قرآن تدریس میشد. البته لغت قرآن را به کار نمیبردند و به آن عم جزء - یعنی جزء سیام قرآن- میگفتند.
بعد از ورود به کرمانشاه در مدرسهای به نام داریوش ثبتنام شدم و از کلاس اول تا نهم در این مدرسه تحصیل کردم. این مدرسه متعلق به خانواده کامکار بود که بسیار فرهنگدوست بودند. درواقع در هفتسالگی مکتب را رها نکردم، که البته به اراده پدر بود. کنار مدرسه داریوش، مسجدی بود- الان هم هست- که تابستانها خواندن قرآن را پیش روحانی محله میآموختم. دوران دبیرستان را در دبیرستان کزازی گذراندم.
بخش اعظم دارایی پدر شما توسط خانها تصرف شد. بعد از مهاجرت اجباری به کرمانشاه، پدر شما توانست برای خانواده خانهای بخرد؟
نخیر. با وجود زمینهای زیادی که پدرم از دست داده بود، بعد از مهاجرت به کرمانشاه باز هم ثروت هنگفتی داشت، اما نه خانه خرید و نه زمین. پسرعمهام- که فوت شدند- تعریف میکرد که در همان روزهایی که تازه وارد کرمانشاه شده بودیم، پدرم 500 تومان پول نقد در جیب داشت. پسرعمهام میگفت: «به پدرت گفتم، اسد (نام پدرم) به فکر آینده بچههات باش، زمین و خانه بخر» و پدرم در جواب گفته بود که «تو چیزی داری که میخوای نشان من بدی؟ادعای فهم و شعورت مییاد؟»(با خنده)
واقعا نمیدانم با آنهمه پول چه کرد؟ زمین یا چیزی نخرید. هرچه داشت بر باد رفت. من که کودک بودم، در جریان نیستم. فقط یکروز فهمیدیم که دچار فقر مطلق شدهایم. گاهگاه از مادرم در مشاجرههایی که با پدرم داشت، میشنیدم که چطور ثروتش را پخشوپلا کرده بود؛ بیشتر به اقوام خودش میداد.
در شهر کرمانشاه اکثر چلوکبابیها یا رستورانها توسط مردم روستای کیوهنان اداره میشود و این مسیر را پدرم نشان همهشان داد. کمکشان کرد و آموزششان داد. متاسفانه حدود 10 سال پیش پدرم، مادرم و برادرم را پشت سرهم از دست دادم که برای من مصیبت بزرگی بود و تاثیر بسیار بدی روی من داشت.
اسم پدرتان را گفتید. اسم مادرتان چه بود؟
اسم مادرم دختربس بود. اعتقاداتی در منطقه رایج بود که وقتی زنی دخترهای زیادی به دنیا میآورد، برای آنکه این نوزاد، آخرین نوزادِ دختر باشد، برای آنها اسامی میگذاشتند با این معنی که دیگر دختر کافی است. برای مثال خودِ کلمه «کافیه» هم یک اسم بود، و نام یکی از بستگان ما هم کافیه است. به این ترتیب نام مادرم را دختربس گذاشته بودند.
در گذشته بیشتر مادرها و مادربزرگها داستانهای زیادی میدانستند، در واقع قصهگوهای خوبی بودند. مادر شما هم قصهگو بود؟
در آن دوران در منطقه کولیایی اکثرِ مادرها قصهگو بودند. وقتی معلم بودم، خانمهایی را میدیدم که از اوایل زمستان بساط قصهگوییشان را پهن، کرسی را برقرار، بخاریها را روشن و شبها قصهگویی را آغاز میکردند، تا نوروز. آنها قصههای جذاب، شیرین و دلپذیر بسیاری بلد بودند که متاسفانه در کشور ما همتی که به واسطه آن، این قصهها جمعآوری و گردآوری شود، به وجود نیامد. ایران سرزمین پهناور، با فرهنگهای گوناگون است و ذخایر ارزشمند و وسیعی از قصهگویی داشت که متاسفانه تنها یک بخش جزئی و اندک آن توسط پنجعلی شیرازی جمعآوری شد. شیرازی، شبهای چهارشنبه برنامهای در رادیو ایران داشت. در این برنامه کار ارزشمندی انجام داد و تا آنجاییکه توانست و فرصت داشت، این قصهها را از سرتاسر ایران جمعآوری و در چند جلد کتاب منتشر کرد که در بازار موجود است. البته پیش از او نیز مرحوم فضلاالله مهتدی معروف به صبحی این قصهها را جمعآوری کرد که شاید صبحی اولین کسی بود که به گردآوری قصه در ایران مشغول شد و کتابهای او نیز در بازار موجود است. از سوی دیگر صمد بهرنگی نیز قصههای آذربایجان را جمعآوری کرد.
متاسفانه خود من که دسترسی به ذخایر و گنجینههای عظیمی از قصه داشتم، به آن صورت که باید و شاید، کار نکردم و بیشتر همتم را برای تربیت دانشآموزانم گذاشته بودم. کتابی دارم به نام «افسانههایی از دهنشینان کُرد» که سال 1350 توسط انتشارات بامداد منتشر شد. البته بعدها شروع به گردآوری قصههای منطقه کولیایی کردم اما دیر شده بود.
مادرم قصهگو بود و من قصهگویی را در دامن او یاد گرفتم و به آن علاقهمند شدم. او قصههای بسیار نادری در سینه داشت. هنوز هم بعضی از قصههایی که مادرم در سه یا چهار سالگیام میگفت را به خاطر دارم که در کتاب «مادیان چهل کره» این قصهها را آوردم و از سوی انتشارات کتاب آمه منتشر شد. این کتاب مجموعهای از 63 افسانه مربوط به مردم غرب ایران است ولی متاسفانه دیگر تجدیدچاپ نشد و من دلیلش را نمیدانم.
در مدرسه داریوش، معلمی داشتیم به نام امیر کامکار که فوت شد. او قصهگو و بازیگر تئاتر بود و نمایشنامههای جذابی را کارگردانی و اجرا میکرد. جالب است که یکسالی را که با او درس داشتم، تماما قصه گفت. من هم استقبال میکردم و اصلا نمیخواستم درس بخوانم(با خنده). مقصودم این است که تا وارد کلاس میشد، قصهگویی را آغاز میکرد و چون بازیگر تئاتر هم بود، داستانها را با اجرای نمایشی تعریف میکرد. امیر کامکار نیز تائیر مهمی در حوزه قصهگویی در ذهنیت من داشت.
شما در خانوادهای پرجمعیت متولد شدهاید. خانواده شما چند نفره بود؟
بله. ما خانواده پرجمعیتی بودیم. هفت خواهر دارم و یک برادر که فوت شد. وقتی انقلاب شد، همه ما خواهرها و برادرها دیپلم داشتیم. آن روزها مثل این روزها نبود؛ یعنی برای هرکس که دیپلم میگرفت، کار بود؛ هرکاری که دلش میخواست. حتی برای یک فرد انواع شغلها پیشنهاد میشد. برای هیچکس درسرتاسر ایران از این بابت مشکلی نبود.
آقای یاقوتی؛ آیا دلیل انتخاب اسمتان را میدانید؟
آن روزها رسم بوده که چهل روز بعد از تولد نوزاد، برای او اسم انتخاب میکردند. از دیگران شنیدهام که پدرم چهل روز بعد از تولدم مهمانی داده بود. همانطور که گفتم شرایط مالی پدرم در آن دوران بسیار خوب بود، تا جاییکه 25 کارگر در خانه ما کار میکردند. خوانین آنجا نیز همیشه یک پایشان خانه ما بود. شنیدم که در این مهمانی، کلاهی آوردند و نامهای مختلفی را در آن ریختند. یکی دست در کلاه کرد و اسم من را بیرون کشید: منصور.
از خانواده خودتان بگویید؛ تنها یک دختر دارید؟
بله. دخترم؛ گلچشمه. برای اینکه اسم دخترم را ثبت کنم، بسیار تلاش کردم. اجازه ثبت آن را نمیدادند. خیلی اذیتمان کردند. از این شهر به آن شهر، از اینجا به آنجا. دوماهی طول کشید. جلسهای گذاشتند که خود مدیر کل ثبتاحوال هم حضور داشت. گفتم: «شما با گل مخالفید؟». گفتند: «نه». گفتم: «با چشمه چطور؟». گفتند: «نه». آنها متوجه نبودند من چه قصدی دارم. گفتم: «پس اسم گلچشمه را ثبت کنید». که مدیرکل گفت: «این مرا از رو برد».
گلچشمه فوقالیسانس شیمی را از تهران گرفت. زبانش خوب است و در تهران از طریق ترجمه درآمد داشت. اما در دوران کرونا مبلغ اجارهبها یکباره بسیار بالا رفت؛ خانهای که 40 میلیون تومان اجاره کرده بودیم، یکباره اجارهبهایش رسید به 100 میلیون؛ آنهم برای یک اتاق چهارمتری؛ که خب نشد. به همین خاطر برگشت کرمانشاه.
نویسندگی را از چه سنی شروع کردید؟
نویسندگی را از 19 سالگی شروع کردم؛ منتها عجلهای برای چاپ کتاب نداشتم. ما محفلی دوستانه داشتیم، دوستانم منتقد ادبی بودند و من نویسنده. عبدالعلی مستشاری -که برای تقدیر نام او را میآورم- یکی از اعضای این گروه بود که انسان شریفی است. کارهایم را برایشان میخواندم، آنها هم نظر میدادند و نقد میکردند. به این ترتیب کارها را چکشکاری میکردم. این نقد مستمر چندسالی طول کشید.
خواندن کتاب را از چه سنی شروع کردید؟ چطور کتابخوان شدید؟ و چه کتابهایی میخواندید؟
من از سالها پیش کتابخوانی را شروع کردم؛ یعنی از همان سنین ده-یازده سالگی. نمیدانم در شهرهای دیگر چنین امکانی بود یا نه، اما خوشبختانه شانسی که آوردم این بود که در کرمانشاه دو کتابفروشی وجود داشت که کتاب، کرایه میدادند. آنچنان سفت و سخت نمیگرفتند که مثلا شناسنامه بخواهند. فقط کافی بود که شبی یک ریال کرایه کتاب را بدهی. یکیشان که تا همین چند وقت پیش هم دایر بود، شبی دو ریال میگرفت. تا کلاس ششم ابتدایی، تمام کتابهای کتابفروشی اولی را خواندم و مجبور شدم سراغ کتابفروشی دوم بروم که کمی از محله ما دور بود. صاحب کتابفروشی، آقاخلیل بود که کتابهای تاریخی خوبی داشت.
آن سال هم تمام کتابهای آن کتابفروشی را خواندم و نتیجهاش این شد که رفوزه شدم، چون اصلا درس نمیخواندم. فقط قصه و داستان میخواندم. مطلقا به درسهایم نمیرسیدم. سطح نمراتم بینهایت پایین بود. خواندن همینطور ادامه داشت و درواقع کتابی نبود که من نخوانده باشم. خب هزینه آن را هم دادم؛ یکسال رفوزه شدم و در سال 1346، در دوران دبیرستان دستگیرم کردند.
وقتی وارد مدرسه میشدم در جیبهایم پر از کتاب بود. این مساله توجه مقامات امنیتی را جلب کرده بود که جوانی با جیبهای پر از کتاب هرروز به مدرسه میآید. البته تنها من نبودم. با یکسری از دانشآموزان قرار شد که انجمن ادبی تشکیل دهیم که همه ما را دستگیر کردند. برای دستگیری من مامورهای ساواک داخل مدرسه آمدند. آن دوره انگ زندانی سیاسی به من زده شد و سروکار من به دادگاه نظامی و تشریفات خاصی که داشت، افتاد. آن سال هم چون در زندان بودم، نتوانستم به امتحانهای نهایی برسم؛ به همین خاطر مردود شدم.
چقدر زندانی بودید؟
نزدیک به یکسال زندان بودم.
یکسال فقط به جرم کتاب خواندن؟!
بله... بله. البته من با نقاشی شروع کردم، کار نقاشیام هم خوب است اما دیگر حوصله ندارم. بعد سراغ شعر رفتم. در آن روزها شعری نوشته بودم که دستگاههای امنیتی گزارش آن را داده بودند و در دادگاه هم آن شعر مطرح شد.
این شعر چه مضمونی داشت که آنهمه حساسیتبرانگیز شد؟
حق داشتند که به آن حساس شوند. اصلا نمیدانم چرا چنین مضمونی به ذهنم آمده بود؟ واقعا نمیدانستم. یک شعر کاملا سیاسی. گمانم الهام بود؛ دست آدم که نیست. ولی خوشبختانه متن شعرم گیرشان نیامده بود، چون اگر متن با خط من گیرشان میآمد، باید هفت-هشت سالی زندانی میکشیدم؛ البته اگر جان به در میبردم. به این خاطر در دادگاه، گفتند: «آن شعری که نوشته بودی، چه بود؟». گفتم: «اجازه بدید که بخوانم، من انکار نمیکنم که شعر مینویسم». و یک شعر عاشقانه و طولانی از کتاب «ترمه» نصرت رحمانی برایشان خواندم به نام پاییز که ریتم تندی دارد و مخصوص رقص است(با خنده): «پاییز چه زیباست/ مهتاب زده تاج سر کاج/ پاشویه پر از برگ خزان دیدهی زرد است/...». درواقع دادگاه را به مسخره گرفته بودم. آنها انقدر خندیدند که رودهبُر شدند.
پاسبانی که به من دستبند زده بود در تنفس دادگاه، گفت: «این چه بود خواندی؟». گفتم: «چرا؟ برای چه؟». گفت: «تو آدم سیاسی هستی. گل اومد، بهار اومد میخوانی؟». گفتم: «نه بابا، همین بوده که مرا کشاندید و آوردید اینجا!».
خلاصه کتاب خواندن هزینه زیادی در زندگی من داشت؛ چه تحمل زندان، و چه هزینههای مادی. برای این دو خط داستان که این روزها مینویسم، هزینههای بسیار گزافی پرداختهام. فقط به خاطر اندیشه، نوشتن و خواندن اتفاقهای بدی را پشت سرگذاشتم، فقط چون یک نویسنده بودم، همین.
تهران را بگذار کنار؛ در شهرستان نویسنده پدیده شگفتانگیز است، موجود عجیب و غریبیست و انگار از آسمان افتاده پایین. این است که وقتی نویسندهای گُل میکند، مورد حسادتها، بغضها و کینهها قرار میگیرد. هرکسی میخواهد ضربتی به او بزند و از پا بیاندازدش. درست برخلاف کشورهای پیشرفته که وقتی یک نویسنده، یک شاعر و یا یک هنرمند به وجود میآید، هر فردی سعی میکند کمکرسان، یاریرسان و مشوق باشد. اینجا نویسنده در محیط بغض و عداوت و کینهتوزی قرار میگیرد و تا جایی پیش میرود که حتی زندگیش را ریشهکن میکنند. با توجه به شناخت هفتوهشتسالهای که از خودتان و برخی از آثارتان دارم، از فعالیتهای شما را در حوزههای مختلف از رمان، داستان، مقاله ادبی، شعر، حوزه کودک و ... باخبریم. آثار بسیاری خواندید، و آثار ارزشمند بسیاری نوشتید. ارزشمندی آثارتان بر کسی پوشیده نیست، آنچنان که عباس معروفی در نشریه گردون، شما را به دلیل جملات کوتاه و ادبیات قائم به ذات و به دور از تقلید، «چخوف ایران» نامیده است. این درحالیست که در این سالها، متاسفانه آثار شما آنطور که باید دیده نشد، خوانده نشد و معرفی نشد. فکر میکنید چرا؟
نظر من روشن است. وقتی بعد از هشت سال پا به زندگی عادی گذاشتم، نهایتا به ناگزیر سر از محیطهای کارگری درآوردم، چون شغلم را از دست داده بودم. ناشرها حتی جرات نمیکردند طرف من بیایند یا اسم من را بیاورند. حتی باور نمیکردند که خودم اثر را برای انتشار پیش ناشر میبرم. از سوی دیگر در تهران جو وحشتی به وجود آمده بود که اسم من مایه هراس میشد؛ یعنی هرکسی سعی میکرد خودش را کنار بکشد یا به ندیدن بزند. نمیخواهم به صورت مشخص نامی از کسی ببرم یا اشارهای کنم. من چهار کتاب نقد نوشتم و خودتان میدانید که در این کشور هر نویسندهای تاب و تحمل نقد را ندارد و حتی باعث خصومتهای بسیار طولانی مدت میشود. تا جاییکه فردی که نقد ادبی درباره کارش نوشته شده و اثرش نقد شده، شمشیر خصومت برمیدارد.
نمیخواهم و درست هم نیست که اسم کسی را بیاورم، اما بودند نویسندههایی که برخلاف عباس معروفی -که شرافت داشت و کتاب «توشای پرنده قدیم زاگرس» را نامزد بهترین کتاب سال و در نشریه گردون چند دوره معرفیاش کرد- میخواستند سر به تنم نباشد و جالب است که این آقایانِ آزادیخواه، حتی جلوی انتشار کتابم را میگرفتند. در سخنرانیها و محافلشان دم از آزادی میزدند ولی از اینطرف پایشان به انتشاراتیها که میرسید، به ناشر میگفتند کارهای منصور یاقوتی را چاپ نکن. یکی از ناشرهای تهران این مساله را عنوان کرد، منتها من نمیخواهم وارد جزییات شده و اسمشان را بیاورم.
دلایل زیادی برای معرفی و دیده نشدن درست آثار من وجود دارد. من هیچ نوع حمایتی نشدم، هیچ نوع... مطلقا. در واقع بایکوت وحشیانهای به من تحمیل شد. خب چرا؟ جرمم فقط این بود که من یک نویسنده مستقل بودم. در این کشور اگر یک نویسنده مستقل باشد، باید تاوانش را بدهد.
با توجه به اینکه شما همیشه آثاری آماده انتشار یا در دست نگارش دارید، کمی درباره فعالیتهای ادبی این روزهایتان بگویید؟
بعد از رمان «حماسه بابک خرمدین» از پا افتادم، چون تمام توانم را در خلق این اثر گذاشتم و چند سال با دقتی بینظیری روی آن کار کردم. من وقتی مینویسم، دیگر غلطگیری نمیکنم و اصلا نیازی به غلطگیری نیست، چون قبلا جملات را در ذهنم پخته میکنم، ویراستاری میکنم، ویرایش میکنم و بعد روی کاغذ میآورم.
بعد از انتشار این کتاب دیدم که خانم نسیم خلیلی متن خوبی درباره این کتاب نوشت(یادداشت توصیفی بلندی که در ایبنا منتشر شد). واقعیت این است که انسان تنها با اتکا به این پشتگرمیها قادر است حرکت کند، زندگی کند و شادمان شود که بالاخره کسی هست در این کشور که ارزش کارش را میداند، و این مهمترین پاداش برای یک نویسنده است.
بعد از رمان «حماسه بابک خرمدین»، رمان «شلیک به عشق» را که شخصیتهای محکم و دیالوگهای حساب شده دارد، به انتشارات جاویدان سپردم که برای دریافت مجوز ارسال شده است. چند روز پیش هم کتاب «مانیفست شعر کرمانشاه»؛ در نقد و بررسی شعر کرمانشاه، را به پایان رساندم که حدود 130 صفحه است. ما در کرمانشاه 50، 60 شاعر حرفهای و سطح بالا داریم که با کمال تاسف آثارشان دیده نمیشود. در حالیکه در میان آنها هستند شاعرانی که اگر در تهران زندگی میکردند، کارشان را ارائه میدادند و در سطح وسیعی منتشر میشد. طی دو ماه گذشته 5-6 مجموعه شعر از این شاعران منتشر شد که همین مساله باعث شد نگاهی به کارهایشان بیاندازم. میدانید که در حاشیه داستاننویسی با شعر سروکار دارم و شعر جزو علاقه قدیمی من بود.
روزها به غیر از نوشتن چه میکنید؟
هیچ. غیر از نوشتن کاری ندارم. واقعیت این است که دارم توانم را از دست میدهم، دیگر آخر راه هستم.
نفرمایید.
از روی یاس نمیگویم، این واقعیت است. من کارم را انجام دادهام. امیدوارم جوانها قدم جلو بگذارند و این راه را ادامه دهند. مشکلاتی که در این راه وجود دارد، باعث میشود که زندگی هیچ جنبه شادمانی نداشته باشد که آدم مطرح کند تا جوانها انگیزه بگیرند. اگر واقعیتهای زندگی یک نویسنده گفته شود، موجب ایجاد هراس میشود. اگر کسی هم قرار باشد که وارد عرصه داستاننویسی شود، داستاننویسی را کنار میگذارد. چون با خود فکر میکند که اگر قرار باشد این نتیجه و سرانجام یک نویسنده این باشد، پس چرا باید وارد این مسیر شد. واقعیت این است که زندگی یک نویسنده در شرایط ایران مایوسکننده است.
نظر شما