بازخوانی تاریخ باستان از نوشتههای مورخان آن روزگار
سوئتونیوس و روایت او از جنون و قساوت نرون و جانشین قیصر کلادیوس
سوئتونیوس در کتاب «زندگی قیصرها» از فرمانروایی و زندگی و خلقوخوی نرون، که سال 54 میلادی در چنین روزی (13 اکتبر) جانشین قیصر کلادیوس شد -و قدرت را در روم به دست گرفت-مینویسد.
چند کتاب با موضوعاتی مرتبط به زندگی عادی و فرهنگ و سیاست رومیها نوشت که جز دو تا، همگی به کل از بین رفتهاند و جز نامی از آنها – آنهم در کتابهای دیگران – به جا نمانده است. آن دو اثر باقیمانده، یکی کتاب «حیات مردان نامی» نام دارد که بخش ادیبان آن از گزند روزگار محفوظ ماند و دیگری هم «زندگی قیصرها» که تقریباً کامل حفظ شد. این کتاب دوم، چنان که عنوانش نیز نشان میدهد شرح زندگی شماری از فرمانروایان رومی است که با یولیوس (ژولیوس سزار) شروع میشود و با دومیتیانوس به پایان میرسد. سوئتونیوس در این کتاب از فرمانروایی و زندگی و خلقوخوی نرون، که سال 54 میلادی در چنین روزی (13 اکتبر) جانشین قیصر کلادیوس شد – و قدرت را در روم به دست گرفت – نیز مینویسد که به نظرم یکی از جذابترین روایتها درباره این فرمانروای رومی است (با ترجمه احد علیقلیان به زبان فارسی، نشر نی).
در این باره آمده است: «بسیاری از مردم پیشگوییهای شومی درباره نشانههای تولد او کرده بودند. در میان این هشدارها حتی اظهارنظر پدرش نیز بود که در پاسخ به تبریک دوستانش چنین گفته بود: از من و زنم چیزی جز موجودی نفرتانگیز و فاجعهبار برای کشور در وجود نمیآید.» نرون هنوز به سه سالگی نرسیده بود که پدرش مُرد و یازده سالش بود که قیصر کلادویس – بعد از ازدواج با مادرش – او را به فرزندی پذیرفت. هفده سالگی جانشین کلادیوس شد و میگویند در آغاز میکوشید چهره رئوف و بیآزاری از خودش نشان دهد، تا جایی که وقتی «از او خواسته شد تا پای حکم مجازات مرگ مردی را امضا کند چنین پاسخ داد: کاش هرگز نوشتن را نیاموخته بودم!»
اما شخصیت واقعیاش بر کسی پوشیده نبود که «در آغاز نشانههای وقاحت، شهوتپرستی، تجملپرستی، آزمندی و ستگریاش تدریجی و پوشیده بود و میشد آن را به خطاهای جوانیاش نسبت داد اما حتی همان زمان نیز برای همه معلوم بود که این رذیلتها نه به سبب جوانی بلکه ناشی از سرشت اوست. همین که شب فرامیرسید کلاه بردگان آزادشده یا کلاهگیس بر سر میگذاشت و به میخانه میرفت و در خیابانها در پی سرگرمی پرسه میزد – هرچند خود را به خطر میانداخت، چون عادت داشت به مردمی که پس از شام به خانه بازمیگشتند هجوم برد و هرکه را مقاومت میکرد صدمه زند و آنان را در گندابرو اندازد و حتی به میکدهها حمله و آنها را غارت کند و بازاری در قصرش بنا کرده بود که در آنجا غنایم به دستآمده را به حراج میگذاشت و خود عواید آن را به جیب میزد.
غالباً در جریان این جنجالها ممکن بود چشمش یا حتی جانش را از دست بدهد. در واقع چیزی نمانده بود که به دست سناتوری که او به زنش تعرض کرده بود کشته شود.» خودش را هنرمندی بزرگ و نابغهای بیمانند میدید و گاهی برای مردم برنامههایی هم اجرا میکرد. به شوخی یا جدی نوشتهاند «وقتی در حال آواز خواندن بود هیچکس حتی برای ضروریترین کارها اجازه بیرونرفتن از تئاتر نداشت. از اینرو ادعا میشود که در هنگام نمایش او زنان زایمان میکردند و بسیاری که از شنیدن و تشویق کردن خسته میشدند چون درها همگی بسته بود پنهانی از دیوار میپریدند یا خود را به مُردن میزدند و برای خاکسپاری بیرونشان میبردند.»
مادرش را که «با بازخواستهای آزارنده از گفتار و کردار او و تأدیب او چنان آزردهاش کرده» بود از خود راند و بعد دستور به قتلش داد. عمه خودش را هم – که بزرگش کرده بود – کشت. «وقتی به دیدار عمهاش رفت که از شکمدرد به بستر افتاده بود و بر طبق عادت گونههای کرکدار برادرزاده تازه بالغ خود را نوازش میکرد و از سر مهربانی به او میگفت وقتی برای اولین بار ریشت را بتراشی میتوانم با خشنودی بمیرم و نرون رو به همراهانش کرد و ظاهراً به شوخی گفت همین دم آن را میتراشم! سپس به طبیبان دستور داد تا مقدار زیادی مسهل به زن بیمار بدهند و حتی پیش از اینکه بمیرد املاکش را ضبط و وصیتنامهاش را پنهان کرد تا همه چیزش به او برسد.»
در قساوتهایش تفاوتی بین غریبه و آشنا، و میان فقیر و ثروتمند نمیشناخت و هرکه را دلش میخواست، گاهی بیدلیل و گاهی به دلایل واهی میکشت. آتش زدن شهر رُم یکی از مشهورترین کارهای اوست. «وقتی کسی ضمن گفتوگویی عادی این عبارت یونانی را «وقتی من مُردم بگذار دنیا در آتش بسوزد» نقل کرد، او در پاسخ گفت «بهتر است بگوییم تا وقتی من زندهام» و چنین نیز کرد. زیرا پنداری از زشتی بناهای قدیمی و خیابانهای تنگ و پرپیچوخم دلش بههم خورده باشد آتش در شهر زد، و در واقع چنان آشکارا که تنی چند از کنسولهای سابق وقتی در املاکشان به خادمان مشعل و آتشگیرانه در دست برخوردند جلودارشان نشدند.»
خودش روی برجی بلند ایستاده بود و «آتش مینگریست و از آنچه زیباییهای شعلهها مینامیدش مسرور بود و لباس نمایش به تن کرده بود و آواز سقوط تروا را میخواند.» قصه ستمگریها و تصمیمات جنونآمیز نرون طولانی است، اما خلاصه اینکه عدهای از کسانی که مطمئن بودند به زودی از سوی او محکوم و قربانی میشوند باهم دست به یکی کردند و نقشهای برای سرنگونی و قتل او کشیدند. نرون از نقشه آنان باخبر شد، اما دیگر کسی برایش باقی نمانده بود به کمکشان مانع اجرای نقشه شود. راهی جز فرار برایش باقی نمانده بود. همراه با چند نفر از خادمانش گریخت، اما موفق به فرار نشد. چون نمیخواست دستگیر و زجرکش شود، خودکشی کرد. میگویند در آخرین روز مدام تکرار میکرد «چه هنرمندی با من میمیرد!»
نظر شما