هفتمین شماره از سری گفتوگوهای ارباب روایت به نویسندهای اختصاص دارد که 50 سال پیش نخستین داستانش در روزنامه خراسان منتشر شد؛ آنگاه که هنوز دانشآموزی دبیرستانی بود. حسین آتشپرور میگوید: «وقتی که در اولین شماره بعد از عید، اسمم را در روزنامه دیدم، هرچه پول داشتم، رونامه خریدم و زیر اسمم را با مداد خط قرمز کشیدم. آن روز منِ دانشآموز که ده سال قبل از روستا به شهر آمده بودم، این اقبال را داشتم که داستانم بدون توصیه در مهمترین روزنامه خراسان چاپ شود.»
مجموعه داستان «اندوه»، رمان «خیابان بهار آبی بود»، مجموعه داستان «ماهی در باد»، رمان «چهاردهسالگی بر برف» و داستان بلند «ماه تا چاه» از جمله آثار این نویسنده به شمار میآید و او همچنین آثاری چون «کوزهها در جستوجوی کوزهگر»، «خانهٔ سوم داستان (بررسی شکل و ساخت داستانهای نسل سوم)» و «من و کوزه (شکل و ساخت داستانی ترانههای خیام)» ازجمله آثار او در حوزه نقد ادبی است. با او همکلام شدیم در «ارباب روایت» شماره هفت:
شما ۲۰ آبان سال ۱۳۳۱ در دیسفان گناباد به دنیا آمدید. در خبری که در سال گذشته منتشر شده بود، آمار زاد و ولد دیسفان در ۱۸ سال گذشته صفر اعلام و البته از شهرستان گناباد به عنوان دومین شهر مسن در کشور نام برده شد. شما تا ۹ سالگی در دیسفان ساکن بودید، کمی از این منطقه، ویژگیها و تاثیر آن بر خودتان بگویید.
بر اساس خبری که بیشتر به گزارشی آخرالزمانی شباهت دارد و کاربردی ژورنالیستی در آن دیده میشود، نمیتوان به شناخت و هویت یک روستا، آن هم روستایی کهن پی برد. از نظر موقعیت جغرافیایی، بوم و اقلیم، دیسفان و گناباد در مرکز محدوده کویر به شعاع تقریبی 80 کیلومتر در یک نیمدایره کامل 190 درجهای از شرق به غرب قرار گرفته که رودخانه (کالشور) از شرق به کویر نمک در غرب آن میریزد. دیسفان در 24 کیلومتری جنوب گناباد، چهار کیلومتری غرب کاخک؛ منطقهای که در اصطلاح محلی (براکوه) گفته میشود، در دامنه رشته کوهِ سیاه کوه -کوههایی که منطقه گناباد را از فردوس جدا میکند- قرار دارد. سالها پیش در داستان «آواز باران» آنرا چنین وصف کردم: «پدر را بیاد آر که از خستگی پشتش را به کوه تکیه داده و پایش را در کویر دراز کرده».
از نظر تاریخی و فرهنگی نیز اولینبار در کتاب «تاریخ حافظ ابرو»، تاریخنگار و جغرافیدان عصر تیموری در حدود 630-620 سال قبل اسم دیسفان آمده، اما با توجه به گویش زبان دَری و کاربرد زیادِ واژگان با حروف [پ- چ- ژ- گ] در دیسفان، تاریخ این روستا را به زمانهای بسیار دور میبرد. یا ساخت و دستور زبان در جملات ما را به دوران کهن میرساند، جملاتی همچون: «به خواهم رفت به معنی خواهم رفت»، «بیا به اندرون سرا به معنی بیا به داخل خانه»، «گوسپند ما به کارد آمد و به باقی شد به معنی گوسپند ما کشتنی شد»، «برگوی به نخواهم آمد به معنی بگو که نخواهم آمد» و «که چو چنو به معنی چرا اینطور».
این همان زبانی است که وقتی در دیسفان بودم با آن حرف میزدیم، همان زبانی که فردوسی و بیهقی و ناصر خسرو هم از چشمهاش نوشیده و آنرا مکتوب کردهاند. از طرفی وقتی میبینم ارتباط زبانی مشترکی بین دیسفان و حوزه زبان دَری وجود دارد، برای من یک میراث و پشتوانه فرهنگی است. بهطوریکه به استناد کتاب «لهجهی بخارایی» تالیف احمدعلی رجایی بخارایی، 180 واژه مشترک بین بخارا و دیسفان وجود دارد؛ بعضی واژگانی که در گناباد هم استفاده نمیشود.
گناباد و دیسفان سالهاست درگیر خشکسالی و پیامدهای اجتماعی و اقتصادی هستند که همین مساله دلیل مهاجرت بسیاری از ساکنان این منطقه است. با توجه به اینکه شما هم به اتفاق خانواده در سال 1340 به مشهد مهاجرت کردید، آیا خشکسالی زمینهساز این تصمیم شد؟
پدرم از نوجوانی به مشهد رفت و آمد داشت؛ از زمانیکه به قول خودش مشهد قدری از دیسفان بزرگتر بود. و از اولین مهاجران این دوره و اولین نسلی بود که بهجای شالِ سر و قبا، کت و شلوار میپوشید. اگرچه آمدن خانواده یعنی من که اولین فرزند بودم و مادرم در زمستان سال 40 اتفاق افتاد، اما پدرم از قبل (حدود سالهای 1325) به مشهد رفت و آمد داشت و پیش از آن هم یکسالی به کودکی در مشهد زندگی کرده بودیم. و این شد که سرانجام پدرم بین تردیدها بهخاطر امکانات و جاذبههایی که در شهر بود، آب و زمین و خانه را رها کرد و ما سرانجام به مشهد آمدیم. هنوز خانهای که در آن بهدنیا آمدم و خاطرات کودکیام در آن شکل گرفته در دیسفان هست. گرچه آنرا بعدها بازسازی کردیم.
خشکسالیهای منطقه بهخاطر در محاصره بودن کویر یکی از دلایل مهم مهاجرت میتواند باشد، بهطوریکه در زمان کودکی من و تا همین سیچهل سال قبل رودخانهای که در تابستانها آب داشت، خشک شده و میبینیم که کویر چیزی در حدود چهار کیلومتر پیشروی کرده است. اما موارد دیگری هم هست که در مقاطع مختلف باعث شد تا مهاجرت در دیسفان اتفاق بیافتد که به آنها اشاره میکنم. البته این نکته را باید یادآور شوم که در مسیر سالیان زندگی مشقتبار در منطقه، مردم همزیستی با بوم را آموخته بودند که عالیترین نمونه آن در تاریخ بشر حفر کاریز قصبه و دیگر کاریزهای منطقه است که کار هرکسی نیست.
در زمان قبل ما، مهاجرتهای کاخکیها به تربتجام و باخرز و به دلیل کار در معدن ذغال سنگ بود. همچنین دیسفانیهای زیادی از نسل قبل از پدرم به طُرق برای کار کشاورزی کوچ کردهاند. نوعی کوچ فصلی هم در نسل قبل به علت نبودن ماشین، با پای پیاده و همراه با قافله به مشهد برای کار در نانواییها در زمستان که کار کشاورزی کمتر بود، صورت میگرفت.
تنها خشکسالی علت مهاجرت نیست و به عوامل زیادی برمیگردد که خشکسالی یکی از آنها میتواند باشد، دلایلی همچون قحطیهای گذشته، حوادث و عوامل طبیعی مثل زلزله، نبود امکانات، زمینهای کشاورزی محدود، نبود آب کافی، ورود اتومبیل به چرخه حمل و نقلِ راحت، از طرفی موقعیت دیسفان با روستاهای پیراموناش مثل خانیک.
دیسفان که بیشترین و اولین تحصیل کردههای منطقه را دارد، الگویی شد برای دیگر خانوادهها که نه جایگاهشان در روستا هست، و نه تخصصشان، بهطور مثال یک متخصص معدن، یا یک کارشناس شیمی و همچنین کسی که در رشته حقوق تحصیل کرده چه جایگاه و کاربردی در یک روستای هزار نفری میتواند داشته باشد؟ از طرفی بیشتر دانشآموزان آنجا بعد از ششم ابتدایی و راهنمایی، دختر و پسر برای ادامه تحصیل به کاخک و گناباد میرفتند یا به مشهد میآمدند. این طبیعی است کسی که به شهر بزرگ آمد دیگر به روستا باز نمیگردد. و مهاجرتهای دیسفان از سالهای اواخر دههی پنجاه بیشتر چنین مسیری داشته است. مسالهای که هست هیچگاه نه در دوره قبل و نه حالا برنامهریزیهای دقیق و کاربری با توجه به نیازهای این منطقه انجام نشد و نمیشود.
خانواده شما چند نفره بود؟
من و دو برادرم در یک خانواده 5 نفره بودیم. من اولین فرزند خانواده در دیسفان بهدنیا آمدم و دو برادر دیگرم که در مشهد بهدنیا آمدند، هرکدام با هم ده سال اختلاف سن داریم.
از سرگرمیها و دلمشغولیهای سالهای زندگی در دیسفان بگویید.
بسیاری از بازیها، مراسم، آیینها و خرده فرهنگهای بومی در کتاب «خیابان بهار آبی بود»، آمده. در روستا فرصتی برای ما بچهها کمتر بود، بهخصوص من که پدرم نبود و به ناچار میبایستی به مادر کمک میکردم. بازی با خاک، به گِل شکل دادن، بازی با آب، تراشیدن و گرد کردن ریگ و درست کردن تیله با هسته زردآلو یا خرما، ریگ قمبک ( یک قل دو قل= یک نوع بازی با ریگ) از بازیهایی بود که در موقعیت ما مرسوم بودند. همچنین بیشتر بچهها با پیچیدن پارچه به دور هم گلوله درست میکردند که به آن(گوک= توپ) میگفتیم. این نهایت وسیله بازی ما بود.
به خاطر دارم که مادر یک توپ لاستیکی رنگوارنگ از کاخک برایم خریده بود. آخرهای ده همچنان که خوشحال توپ را به زمین میزدم و به بالا میرفتم، به یک باره توپ از بالا به جوی آبی که در پایین باغ کنار راه بود، از آن بلندی افتاد. جوی بعدِ باغ به زیر خانهها میرفت. هنوز که هنوز است، به دنبال آن توپ میدوم؛ توپی که مادرم به من داده بود و دوستش داشتم و نرم بود و جهان کودکیام را رنگارنگ میکرد.
در جایی گفتید که مادرتان فرد جزئینگری بودند و از تاثیر آن بر خودتان گفتید. کمی از این ویژگی و نمود آن بر رفتارتان بگویید.
تا به خاطر دارم بیشترِ وقت پدر در کودکی من مشهد بود و رفتوآمد میکرد و من بیشتر وقتها با مادر که حالا هم پدر بود، بودم. شهربانو؛ زنی زیبا، قد بلند و لاغر اما بسیار پرتلاش و خلاق بود. هیچوقت نشست نداشت. همیشه در حال کار به آوردن شبدر یا یونجه در صبح زود از کشتمان بالا و دوشیدن گاو و بعد رفتن به کشتمان پایین تا ظهر بود. عصر هم رسیدن به گوسپند و پختن نان و بافتن پارچه. و چه پارچههای زیبایی که نمونههای آن را به یادگار دارم، میبافت و من در دست و پایش بازی میکردم. در تمام اینها من با او و بهدنبالش با غمها و شادیهای او شریک بودم و زمزمههایش با جزیینگری دقیق را که برایم تصویر میشد، ناخودآگاه ذهنم را نقاشی میکرد. که البته تمام اینها را او از پدرش –حمزه- که من اولین نواده او بودم، به ارث برده بود. و همینها بود که در ناخودآگاه کودکیم مرا غیرمستقیم برای نوشتنِ بعدها آماده کرد.
کمی از پدرتان و ویژگیها و تاثیرهایی که بر شما داشتند، بگویید؟
پدر که فرزند سوم خانواده بود با برادر و سه خواهر، در کودکی پدر را از دست میدهد. بارها میگفت که هیچوقت شکل پدر را ندیدهام. مادربزرگِ پدریم با ما زندگی میکرد و فلج بود. اول دبستان بودم که مُرد. و این بود که بیشتر با خانواده مادر که اولین نوادهشان بودم انس داشتم.
در مشهد برخلاف دیسفان، تا دوره دبیرستان بیشتر با پدر بودم. و این دو علت داشت، یکی اینکه پدر با ما بود. دوم اینکه زنها اغلب در خانه بودند. در دیسفان به عکس مشهد کمتر نگاه جنسیتی به زن بود. زن بیشتر انسانی کارورز بود که دوشبهدوش مرد، گروهی به صحرا و کشتمان و باغها میرفتند و کار میکردند و با هم غذا میخوردند. در مشهد بود که دیدم زن در حصار خانه است تا اجتماع. البته این مربوط به زمان کودکی من بود که زنها کمتر تحصیلات داشتند و در کارهای اجتماعی و اداری کم شرکت میکردند.
پدر مردی جدی، چهار شانه، خردمند، تودار و خود ساخته بود که کمتر حرف میزد. هیچوقت ندیدم با کسی شوخی کند یا حرف زشتی بزند. بیشتر کار میکرد و تمام عمر خود را وقف خانواده کرده بود. وقتی حرف میزد، جملاتش خردمندانه بود: «هیچوقت بالای مجلس ننشین که تو را پایین بیاورند. همیشه پایین مجلس بنشین که تو را بالا ببرند.» یا «بذر آدم را از بهشت به زمین آوردند که دنیا به تباهی کشیده شده. اینبار باید نهال آدم را از جهنم به زمین بیاورند.»
آنچنانکه جزیینگری و روایتگریهای مادر برایم بهترین آموزشهای پایه بود، گفتهها و ناگفتههای پدر برایم مهمترین درسها و سرمشقها بود. این است که امروز هروقت به بنبست میرسم، سختکوشیها و درستکاریها و راستگوییهای آنها را به یاد میآورم تا انرژی بگیرم.
خراسان سرشار از داستانهای فولکلور است، که اغلب قدمتی بیش از شاهنامه دارند و آنگونه که رسم این داستانهاست، همواره سینهبهسینه نقل میشوند و البته مادرها و مادربزرگها بیشتر راویان آن بودند. شما هم در خانه چنین راویانی داشتید؟
دبستان دیسفان به اسم فرود بود- فرود پسر سیاوش از دختر پیران ویسه به اسم جریره- و ارگ فرود در همین رشته کوه در جنوب دیسفان قرار دارد. همچنین قبر پیران ویسه در زیبد و منطقه جنگی یازده رخ در دشت گناباد و محلهایی مثل نوده پشن و قنات قصبه که ناصرخسرو در هزار سال پیش به هنگام برگشتن از سفر تاریخیاش از کنار چاههای آن کاریز میگذرد، از آن یاد میکند. همه اینها در تائید گفته شما است.
مردم ما با کهن الگوها و اسطورهها، افسانهها، باورها و خردهفرهنگهایی را که میراث ارزشمند گذشتگان است، زندگی کرده و میکنند. جدا از مادر، من در دامن مادربزرگ و با پدربزرگم بزرگ شدم؛ راویانی که قصهگویی همیشگیشان که گاه با پند و اندرز بود، برای من آبشخور ارزشمندی است که در داستانهایم مثل «خیابان بهار آبی بود» خود را نشان میدهد. برای نمونه؛ ما بزی داشتیم که به او «بزِ بوسه» میگفتیم. بر پیشانی سیاهش لکه سفیدی بود. مادرم میگفت این از نسل همان بزی است که موسا پیشانیاش را بوسیده. داستان از این قرار است که موسا که به کار شبانی مشغول بود یک روز گوسپندی (ما به بز که حیوان مناطق کوهستانی است، گوسپند میگوییم) از گله جدا میافتد و موسا خیلی به دنبال او میدود و اذیت میشود. وقتی به گوسپند میرسد بهجای آنکه او را آزار دهد، پیشانیاش را میبوسد و همین باعث برگزیده شدن او میگردد.
یا عمویم که مرد هنرمند و خلاقی بود، در پیدایش شهر توس و گناباد و بیرجند میگفت که کیخسرو به سپهدار لشکرش توسِ نوذر میگوید که از راه کلات جرم نرو که برادرم فرود در آنجاست. اتفاقا توس از آن مسیر میرود و با فرود درگیر میشود و قلعه در آتش میسوزد و فرود با مادرش جریره کشته میشوند. بعد از این واقعه چون بزرگان سپاه روی دیدن کیخسرو را ندارند، بهخاطر جبران خطایشان گیو و گودرز گناباد را و توس، شهر توس و بیژن بیرجند را میسازند.
جدا از تمام اینها طبیعت منطقه و دیسفان با سکوت کویریاش و آسمانی که شبها از آن ستاره میبارد، به شکلی است که درخت و گیاه و حیوان و سنگ هرکدام به زبانی با آدم حرف میزند.
کتابخوانی را چگونه و با چه کتابهایی آغاز کردهاید؟
کتاب خاصی نبود که با آن شروع کرده باشم. در مسیر تجربهها از کتابهای کوچه بازاری با آزمون و خطا مسیر خود را پیدا کردم. کتابهایی که فقط هر جوانی را شیفتهی رخداد و اندروای خود میکند و به دنبال خودش میکشد. کتابهای پرویز قاضی سعید و ر. اعتمادی و آثار میک اسپلین خیلی سریع مرا به «یکی بود یکی نبود» جمالزاده رساند و نمیدانم کجا از جمالزاده خواندم که از بوف کور گفته بود. از بوف کور هیچ سر درنیاوردم اما جهان هدایت هیچوقت تا حالا رهایم نکرد و به شکلی بود که تحتتاثیر هدایت کتاب انسان و حیوان او را که قبل از فواید گیاهخواری نوشته بود، چون نسخهای از آن در بازار نبود روزها پیاده از خانه به کتابخانه آستان قدس میرفتم تا از آن رونویسی کامل کردم و در جوانی برای مدتی گیاهخوار شدم.
قبل از نوشتن شکلهای متفاوت خلاقیت خودش را در بازیهای کودکانه و بعدها در کلاس ششم ابتدایی در نقاشی، مجسمهسازی، شکلسازی و پیکرهای دو بعدی با سنگریزه، خودش را نشان میداد. اما کارخانه مدرنِ یکسانسازی کلاسهای درس هیچوقت به این خلاقیتها مجال بروز نداد تا جوانه بزند. در سالهای آخر هنرستان، آن نیروی پتانسیل مثل چاه آرتزین در من فوران کرد که هنوز که هنوز است به شکل داستان ادامه دارد. این است که من در تمام این سالها خودم را نوشتهام.
اختلاف طبقاتی حاکم بر جامعه و بیعدالتیهای اجتماعیِ آن زمان جرقهای بود که در من زده شد. به یاد میآورم آن روز سرد اسفندماه را که داستانم را در خیابان خسروی نو، کوچه اشکان، به روزنامه خراسان دادم. وقتی که در اولین شماره بعد از عید، اسمم را در روزنامه دیدم، هرچه پول داشتم رونامه خریدم و زیر اسمم را با مداد خط قرمز کشیدم. آن روز منِ دانشآموز که ده سال قبل از روستا به شهر آمده بودم این اقبال را داشتم که بدون توصیه در مهمترین روزنامه خراسان داستانم چاپ شود. و بعد از آن تعدادی داستان از من در همین روزنامه تا بهار سال 52 به چاپ رسید. روزنامهای که بسیاری از بزرگان ادب خراسان و ایران در آن بودهاند.
داستاننویسان مورد علاقه شما از نسل اول و دوم داستاننویسی چه کسانی بودند؟
تمام آنها آموزگاران من بوده و هستند و از همگیشان مستقیم و غیرمستقیم آموخته و میآموزم. اما نمیتوانم از صادق هدایت، بهرام صادقی، هوشنگ گلشیری، رضا براهنی، غلامحسین ساعدی، نسیم خاکسار و رضا دانشور که نگاه عمیقتری به انسان و داستان دارند، نام نبرم. و شاید بسیاری دیگر چنین باشند که در خاطر ندارم.
شما در ۹ سالگی ساکن مشهد شدید. زندگی در روستا در تضاد با زندگی شهری چه تاثیری بر جهان شما داشت؟
در مشهد وارد جهان تازهای شدم که اصلا در دیسفان وجود نداشت و این جهان تازه، آینده داستانی مرا ساخت و از میان همین تضادها خود را خلق کرد. در محیط جدید همهچیز برایم تازه بود. در زمستان درختی ندیده بودم که سبز باشد یا که پرتقال را ندیده بودم. چراغ برقها که شب را روشن میکرد، تازگی داشت. همچنین درشکه و فواره آب و کاهو و لیموناد که اولینبار میدیدم و چه لذتی داشت وقتی درِِشیشه لیموناد را که تیله بود به داخل فشار میدادم و گاز آن به صورت میپاشید.
اینها ابتداییترین و ظاهریترین چیزهای دمدست بودند؛ اما این شهرِ بزرگِ مذهبیِ که دنیا و مناسبات خودش را داشت، حتما که بر دنیای من تاثیر زیربناییاش را میگذاشت. برای آنکه این دو محیط قابل لمستر باشد ناگزیر به آمار مراجعه میکنم. براساس آماری که در سال 1345 منتشر شده جمعیت دیسفان 1069 نفر و جمعیت مشهد 410 هزار نفر بود. (گرچه من و خانوادهام قبل از آن از دیسفان بیرون آمدیم) با مقایسه این آمار موقعیت دو مکان مشخص میشود. دراینباره در کتاب «خیابان بهار» مفصل توضیح دادم که در قسمتی از آن آمده:
«مشهد برایم دریاست. دریا را هیچوقت به چشم ندیدهام. تنها در كتابِ جغرافی اسم ِآن را خوانده وعكسش را دیدهام: آبی است. مثلِ آسمان بزرگ است. به اندازهی هزارها، هزار برابرِ حوضِ كوچكِ خانهی ما. در آن همهچیز پیدا میشود و جا میگیرد.
من از چشمه كوچكی به اسم ِدیسفان راه افتادهام تا به دریا برسم. آبهای چشمه كه همیشه چشمك میزنند، زلال و شفاف است. چشمه از میانِ خار و خاشاک، سنگ و خاكک و جاهایی كه برایش ناشناخته است راه خود را باز میكند تا به دریا برسد. دریا رنگ، بو و طعمِ تمام چشمهها را دارد؛ چشمههایی كه گاه فرسنگها راه رفتهاند. دریا همهچیزِ آشنا و ناآشنا دارد. دریا لذت دارد و آدم را مرتب وسوسه میكند كه خود را در آن بیندازد و به همهجایش سر بكشد. دریا وحشت دارد. در دریا آدم باید دهها چشم داشته باشد. وسوسهی دریا را دوست دارم. پدر میگوید: «مرا یله نكنی كه در شهر گم میشوی.»
اگر پدر هم نگوید، او را یله نمیكنم اما دلم میخواهد كه در مشهد غرق شوم. همهچیزِ مشهد برایم تازگی دارد: دكانها، آدمها، خیابانها، گاریاسبی، درشكه و اسفالت. گُلكاریها. دستفروشها و دورهگردهای دمِ بست. جنسهای داخل مغازهها. در مشهد همهچیز رنگ و بو و طعم خودش را دارد. دل به دریا میزنم و به پدر میگویم كه: «مرا به بازار نمیبرید؟»»
شما از سال ۸۵ مسول بخش داستان مجله «نوشتا» هستید و از سوی دیگر سالها در بخش داوری جوایز ادبی فعالیت داشتید. با توجه به تجربه شما از خوانش داستانهای دهههای گذشته، ارزیابی شما از سیر داستاننویسی چیست؟ تفاوت داستاننویسی در دهههای بعد از ۷۰ را با پیش از آن چگونه ارزیابی میکنید؟
داستاننویسی ما از نظر کیفی و کمی در روند تکاملی قرار دارد البته کیفی و کمی با هم هماهنگ نیست؛ شاخصه کمی بسیار بیشتر از کیفیت است. بیشتر داستان به طرف استقلال و داستانیت خودش میرود و از تعهدهای وابسته سیاسی و شعاری دور میشود. بهخاطر داشته باشیم که ادبیات در ذات خود سیاسی به معنای انسانی آن است. همچنین انسانِ داستان امروز دیگر آن قهرمان دیروزِ داستانهای نسل قبل نیست. او امروز از آسمان به زمین آمده و به صورت شخصیت و فردیت دیده میشود. نکتهی دیگر اینکه داستانها از رخدادمحوری بهسمت مسالهمحوری گرایش پیدا کردند. نسل بعد از دهه 80، زبان و ویژگیهای زبانی خودش را دارد و از کلیشههای زبانی نسل قبل عبور کرده است. مشکلی که وجود دارد این است که موضوعها و محتوای بسیاری از داستان در سطح میگذرد و زمان و مکانگریزی بر آنها حاکم است. توجهی به زبان به عنوان یک شاخصه کمتر دیده میشود. زبان شخصیتها بیشتر همان زبان نویسنده است. به نوعی میشود گفت که شخصیتها به استقلال در زبان نمیرسند. جدا از مساله فنی، نشان دهنده استبداد زبانی است که در هریک از ما به نوعی وجود دارد و تمایل به اینکه همه باید مثل منِ نویسنده باشند.
همانطور که پیشتر اشاره شد شما همیشه در حوزه داستان و نقد ادبی فعال بودید. از روابطتان با دیگر داستاننویسان در سالهای فعالیتتان بگویید.
ما اعضا پرجمعیت یک خانواده به وسعت زمین و تاریخ هستیم؛ خانوادهای بدون مرز؛ بدون جنسیت، که ادبیات زبان مشترک ماست و ما را به هم پیوند میدهد.
کارهای اجرایی مثل نوشتا و جایزه مهرگان ادب این ارتباط را بیشتر میکند. از اینها گذشته با داستاننویسان همنسل خودم از اولین داستانها در ارتباط بوده و هستم. و همینطور با نسل بعد. تا آنجا که توانستهام ارتباطهایم بیشتر داستانی و ادبی بوده است.
در پایان از چهرههای مطرح دیسفان در حوزههای علمی و فرهنگی بگویید.
بهجز اینها در دوران معاصر دیسفان به اندازه خودش در حوزه فرهنگی و اداری نقش موثری داشته است، برای مثال محسن گنابادی یک دیسفانی است که از آزادیخواهان دوره مشروطه و از اعضا کمیته ایالتی حزب دمکرات در خراسان و فعال ادبی- فرهنگی و عضو روزنامه نوبهارِ ملکالشعرا بهار بود. او در سال 1298 یکی از پایهگذاران انجمن ادبی خراسان در مشهد و همچنین در جمع ادبی مشهد مشهور بود. بعد آن وارد دادگستری میشود و به مستشاری در دیوان عالی کشور میرسد. همچنین ایشان از سال 1326-1330 دوره پانزدهم و شانزدهم نماینده مجلس شورای ملی است. دورهای هم محسن گنابادی در دانشکده حقوق دانشگاه تهران تدریس میکرد. و برادر کوچک ایشان، عبدالرحیم فیض سالها در نجف بودهاند.
دیسفانی دیگری که در سال 1297 آموزش پرورش نوین گناباد را بنیانگزاری کرد، محمدعلی صلاحی دیسفانی است. فرزندان ایشان هم از فرهنگیان و فرهیختهگان خوشنام منطقه هستند. همچنین محمدعلی کامران، دیسفانی دیگری است که سالها مدیرکل اوقاف خراسان در قبل سال 57 بود. و ابوالحسن فیض از اولین پزشکان منطقه است. و برادر ایشان معاون دادگستری خراسان بودند. دیسفان بیشترین تحصیلکردگان را در منطقه دارد که هرکدام از آموزگار، دبیر، کارشناس، حقوقدان، استاد دانشگاه و پزشکان در توسعه اجتماعی و فرهنگی نقش دارند. جدا از اینها پروین گنابادی از همکاران و نزدیکان دهخدا متولد کاخک و همچنین فروزانفر اهل بشرویه از این منطقه هستند.
نظر شما