در کتاب «مسافر آگوست» با دو شخصیت روبرو هستیم. سیداعجاز، راوی کتاب و برادر سیدعلی است که در سوریه شهید میشود. در واقع نویسنده از منظر سیداعجاز سیر زندگی سیدعلی را مرور میکند. در تمام کتاب شاهد ترسها و احساسات و دغدغهها و ذهنیت سیداعجاز هستیم. قضاوتهای سیداعجاز درباره برادرش زیباست. از زیباییهایش این است که همیشه قضاوتها قطعی است و همیشه خود را محق میداند.
نویسنده کتاب «مسافر آگوست» در ابتدای این کتاب درباره تجربه متفاوتی که در نوشتن از این شهید برایش حاصل شده میگوید: داستان زندگی شهدا را معمولاً از چشمهای منتظر مادرها روایت کردهاند یا از نگاه همسران چشم بهراه، پدرهای داغدار و فرزندان جگر سوخته شنیدهایم. اما علیشاه را برادرش برای ما روایت میکند. برادری که هم پدری و هم مادری را بلد است. اگر کسی یکبار چشمهای منتظر سیداعجاز را ببیند، یقین میکند که معجزه دوستداشتن در هر نسبتی که قامت ببندد میتواند کلمات را به تعظیم وادارد. برادریها همیشه بیشتر از پدر و پسریها تاریخ را پیش راندهاند، مثل روایت عاشقانه حسین و عباس، داستان قبل از اینکه ماجرای مسافرشدن علیشاه را نشان بدهد، راوی مصائب برادربودن است و من امروز با همه زنانگیام خوب میفهمم که برادربودن سختترین کار عالم است.
وی همچنین به قصه زندگی جذاب و شنیدنی شهید علیشاه اشاره کرده و میافزاید: همه ما آدمها به این دنیا میآییم و چیزی برای دلبستگی پیدا میکنیم. بقیه عمر اگر صرف چیزی شود، صرف همان راه و رسم دلکندن است. من در تمام روزهایی که با شرح خاطرات او زندگی میکردم و جان میکندم تا بزرگیاش را در قالب کلمات جا بدهم، مدام از خودم میپرسیدم، مگر یک نفر میتواند دلکندن و رفتن را اینقدر خوب بلد باشد؟ مگر یک نفر میتواند اینقدر پرندهوار زندگی کند؟ مگر یک نفر میتواند اینقدر مسافر باشد؟ ما موجودات چسبیدن و دل بستن که هربار میخواهیم ۱۰۰ کیلومتر از شهر فاصله بگیریم، چنان چمدان بزرگ و سنگینی دنبال خودمان راه میاندازیم که انگار هیچ سر برگشتن نداریم، چطور میتوانیم بیچمدان بودن مسافری مثل علیشاه را باور کنیم؟ مسافر کاملترین کلمهای است که میتوانم روبهروی اسمش بنویسم.
برشی از کتاب مسافر آگوست
«قلب آدمها مثل صندوقچه میماند. و صندوقچه قلب یک مرد، همیشه قفل محکمتری دارد. از زمانی که علی رفته بود سوریه، هیچکس جز من و انیسه از کارهای او خبر نداشت. البته یواش یواش به سجادحسین و خواهرها گفته بودیم قضیه از چه قرار است. آنها هم گاهگداری با علی حرف میزدند؛ تلفنی و تصویری. البته همه بلد نبودند. رقیه بلد بود با اسکایپ و واتساپ کار کند و هر وقت علی زنگ میزد، بقیه را صدا میکرد تا او را ببینند و احوالش را بپرسند.
اوضاع جبهه بهتر شده بود و دیگر میتوانستند گوشی ببرند و با خانوادهها تماس بگیرند. با این حال هنوز جرأت نداشتیم به مادر بگوییم علی کجاست. تصور اینکه مادر با شنیدن این خبر چه حالی پیدا میکند، تنمان را میلرزاند. اصلا جرأتش را نداشتیم که زنگ بزنیم پاکستان و خبردارش کنیم. بالاخره آنها هم تلویزیون و رادیو داشتند.
آن ها هم اخبار سوریه را پیگیری میکردند. لابد میدانستند آنجا چه جهنمی به پا شده است. اگر مادر میفهمید پاره تنش وسط دود و آتش زندگی میکند، دیگر دوریاش را تاب نمیآورد. خیالش راحت بود که علی زیر دست سیداعجاز بزرگ میشود.»
کتاب «مسافر آگوست»، تألیف مشترک سیده نرگس میرفیضی و فاطمه عارفنژاد در 208 صفحه از سوی انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است.
نظر شما