یاشار جیرانی از چالشهای پروژه محوری در ترجمه میگوید؛
پروژه فکری از رهگذر ترجمه عملاً بیمعناست/ تفکر فقط در خواندن و نوشتن معنا پیدا میکند
آنچه معمولاً «پروژه فکری» در ترجمه خوانده میشود روبنای این تغییر بنیادین و زیربنایی است که ناخواسته و به موازات آشنایی بیشتر آکادمی مدرن غربی و تخصصی شدن حوزهها و عرصههای متعدد در علوم انسانی اتفاق افتاده است.
بخشی از انتخاب ترجمه در حوزههای گوناگون مسلما به دغدغه و نگاه مترجم این آثار باز می گردد اما این موضوع را باید متفاوت با داشتن پروژه فکری دانست موضوعی که در آثار ترجمهای شما وجود دارد، به نظر شما داشتن پروژه فکری برای ترجمه آثار علوم انسانی به شکل اعم و آثار فلسفی به شکل اخص، چقدر ضروری و با اهمیت است؟
حقیقتش این است که من به هنگام ترجمه و انتخاب آثار چندان به عباراتی مثل «پروژه فکری» و این جور چیزها اهمیتی نمیدهم. به نظرم از رهگذر ترجمه نه میتوان فکر کرد (اساساً مترجم تا جایی که مترجم است متفکر نیست) و نه میتوان دیگران را به فکر کردن واداشت. آنچه به نظرم در سالهای اخیر اتفاق افتاده ظهور پدیدار متخصص-مترجم یا پژوهشگر- مترجم است (اگر هم منظور از «پروژهی فکری» ترجمه براساس تخصص است، استفاده از عبارت «پروژهی فکری» زیادهروی است). تردیدی نیست که همچنان عده بسیاری از این متخصص-مترجمها کار خود را در افق ایدههایی مثل «پروژه فکری» و اموری از این دست میفهمند یا توجیه میکنند، اما به نظرم مهمترین امر در کارهای آنان این است که پیوندی میان تخصص/پژوهش و ترجمه برقرار شده است. یعنی دستکم در حوزه علوم انسانی فیگور سنتی مترجم، یعنی کسی که زبان مبدا و مقصد را خوب میداند، از «هنر ترجمه» برخوردار است (روان و سلیس ترجمه میکند) و هر اثری را ترجمه میکند، از میان رفته است. به جای او متخصصان و پژوهشگرانی نشستهاند که بر اساس سطح و حوزه دانش خود (و همچنین علاقه) آثاری را برمیگزینند و ترجمه میکنند. البته واضح است که بسیاری از این متخصصان و پژوهشگران به معنای دقیق و ایدئال کلمه متخصص یا پژوهشگر نیستند، اما نکته مهم اینجاست که آثار مورد نظر را براساس برداشتی که از تخصص خود دارند انتخاب و ترجمه میکنند. یعنی، این بصیرت ایجاد شده است که در وضعیت کنونی دانش در جهان (یعنی کثرت و گستردگی آثار آکادمیک حول متفکران و مفاهیم مختلف) فیگور سنتی مترجم برای مواجهه با آثار علوم انسانی نابسنده است، و ترجمه یک اثر علمی مستلزم میزان قابل توجهی از مطالعات تخصصی است. به عبارت دقیقتر، پارادایم تغییر کرده است، یک پدیدار سطحی این نکته را نشان میدهد: اینکه صورت خودنمایی یا اظهار فضل مترجمان از خودنمایی صوری/ادبی به خودنمایی تخصصی/علمی تغییر کرده است. بهموازات این، مخاطبی هم شکل گرفته که دیگر نه به دنبال ترجمه روان و سلیس، بلکه به دنبال ترجمه مطمئن و دقیق است (بحث این نیست که ترجمه دقیق نمیتواند روان باشد، بلکه بحث این است که در ترجمه آثار علوم انسانی کدامیک اولویت دارد. کسی که ترجمه آثار جدی علوم انسانی را دارد میداند که این دو هدف همیشه با یکدیگر سازگار نیستند): یعنی اثر به دست کسانی ترجمه شده باشد که از تسلط کافی بر موضوع یا نویسنده موردنظر برخوردار باشند. البته این پارادایم جدید با وضعیت ایدئال فاصله بسیاری دارد، اما نکته مهم این است که بنیادهای آن شکل گرفته است. بنابراین، به نظرم آنچه معمولاً «پروژه فکری» در ترجمه خوانده میشود روبنای این تغییر بنیادین و زیربنایی است که ناخواسته و بهموازات آشنایی بیشتر آکادمی مدرن غربی و تخصصی شدن حوزهها و عرصههای متعدد در علوم انسانی اتفاق افتاده است. در جهانی که- درست یا غلط- هابزشناسی، افلاطونشناسی، یا هایدگرشناسی عرصههایی هستند که افراد یک عمر را صرف آن میکنند، و هزاران مقاله و کتاب درباب جزئیترین وجوه مینویسند، دیگر هر کسی نمیتواند هر چیزی را ترجمه کند. ترجمه یک اثر فیلسوف یا ترجمه اثری درباب یک موضوع مستلزم این است که مترجم زمان قابل توجهی را صرف خوانش و بررسی این آثار نوشتاری کرده باشد. او باید صورتی از متخصص-مترجم باشد. من نیز در آثاری که ترجمه کردهام صرفاً علاقه و حوزه کاری-تخصصی خود را مبنا قرار دادهام و به دنبال یک «پروژهی فکری» نبودهام، چرا که به نظرم پروژه فکری از رهگذر ترجمه عملاً چیزی بی معناست. تفکر و هرگونه پروژه فکری فقط در خواندن و نوشتن معنا پیدا میکند.
با توجه به اینکه شما تجربه ترجمه به صورت مشترک و گروهی را نیز داشته اید، به نظر شما این شیوه چه مزایا و معایبی دارد؟
اساساً به موازات محوریت یافتن عنصر تخصص و پژوهش در ترجمه، ترجمه گروهی نیز جایگاه جدیتری پیدا میکند. این نوع ترجمه در مورد دو نوع اثر موضوعیت دارد: اول، آثار کلاسیک و فوقالعاده دشوار که درک نظری و ترجمه فقرات بسیار دشوار آنها میتواند از رهگذر همفکری مترجمانی که بر آن اثر مسلطند ارتقا یابد. در این حالت، مترجمان متن را با هم میخوانند و ترجمه میکنند. دوم، آثاری که فرم مجموعه مقالاتی درباب یک نویسنده یا یک موضوع هستند و به قلم نویسندههای متعددی نوشته شدهاند. عیب نوع اول (البته اگر بتوان آن را عیب نامید) این است که زمان ترجمه طولانیتر میشود. عیب نوع دوم هم این است که اساساً میتواند از اختلاف نظرها و بینظمیهای احتمالی طرفین آسیب ببیند.
با نگاهی به آثار منتشرشده در سالهای اخیر میتوان اینطور استنباط کرد که اقبال به سمت آثاری در یک حوزه تخصصی توسط مترجمان بیشتر شده است، آیا شما این موضوع را قبول دارید؛ و اگر پاسخ مثبت است، علت را باید در کجا جستوجو کرد؟ نیاز بازار یا ترجیح مترجمان؟
بله، همانطور که در پاسخ به پرسش نخست نیز گفتم اساساً ترجمهای که متکی بر حوزه تخصص و پژوهش مترجمان باشد افزایش چشمگیری یافته است. اما همانطور که گفتم این بیش از آنکه در خواست و نیت مترجم یا مخاطب ریشه داشته باشد، متکی بر زمینه یا اتمسفر کنونی دانش آکادمیک در جهان است که اساساً مترجم را به ترجمه در حوزه محدود و تخصیصی خود ملزم میکند. در حوزه علوم انسانی در آمریکای شمالی و اروپا نیز شما به ندرت با فیگور سنتی مترجم مواجه میشوید. در آنجا نیز اکثر مترجمان متخصصان نویسنده یا موضوع مورد نظر هستند. مترجمان افلاطون، ارسطو، هگل، یا نیچه در اغلب موارد اساتید و پژوهشگرانی هستند که سالها روی آثار مورد نظر کار کردهاند. مثلاً اگر آلن بلوم جمهوری افلاطون و امیل روسو را ترجمه کرده است، سالها آن آثار را تدریس کرده و درباب آنها نوشته است، و عمدتاً نه به عنوان مترجم افلاطون، بلکه به عنوان متخصص افلاطون شناخته میشود. دسترسی ایرانیان در سالهای اخیر به منابع آکادمیک چنین مطالبه و ذهنیتی را ایجاد کرده است. به این معنا که هم مترجمان دیگر چندان جرات نمیکنند از حوزه تخصصی خود خارج شوند، و هم مخاطبی در حال شکلگیری است که نمیپذیرد که هر مترجمی هر اثری را ترجمه کند.
از نظر شما مهم ترین چالشهایی که در ترجمه آثار فلسفی به این شکل وجود دارد چیست؟
ترجمهای که به طور اولی مبتنی بر تخصص و پژوهش باشد، مستلزم مداخله و همکاری قابل توجهی از سوی سیستم آکادمیک (دانشگاهها و پژوهشگاهها) است. چیزی که متاسفانه در ایران اتفاق نمیافتد. در ایران عملاً دانشگاهها و پژوهشگاهها، علیرغم بودجههای نسبتاً بالا، مشارکت بسیار اندکی در ترجمه آثار اساسی و کلاسیک در حوزههای متعدد علوم انسانی دارند. تقریباً، کل بار ترجمه آثار علوم انسانی بر دوش نشرهای خصوصی است. نشرهایی که ساختار، بودجه، و قابلیت نظارت و ارزیابی این دست از آثار را ندارند. متاسفانه دانشگاهها و پژوهشگاههای ما به بهانه تالیف یا «خودکفایی» یا «بومیسازی» در علوم انسانی از مشارکت در پروژهای ترجمه امتناع میورزند؛ اما نکته تلخ یا بامزه اینجاست که در بخش منابع و کتابشناسی آثار تالیفی که این دانشگاهها یا پژوهشگاهها منتشر میکنند بیشتر از همه نام ترجمههایی دیده میشود که به دست نشرهای خصوصی منتشر شده است؛ یا کتبی که اساتید در دورههای ارشد و دکتری برای مطالعه دانشجویان معرفی میکنند، عملاً بازهم همین ترجمههایی است که با حمایت انتشارات خصوصی ترجمه شده است. به عبارت دقیقتر، سیستم آکادمیکی که عمیقاً مصرفکننده ترجمه است، و بدون آن حتی یک روز هم دوام نمیآورد، از تولید آن امتناع میورزد. ترجمه آثار جدی علوم انسانی مستلزم حمایت مادی و کیفی نهادهای دانشگاهی و پژوهشی است. کمتر ترجمهای از آثار جدی علوم انسانی در اروپا یا آمریکای شمالی را مییابید که در بخش «قدردانی و سپاسگزاری» از حمایتهای یک دانشگاه یا موسسه پژوهشی و همچنین ارزیابی و کمک همکاران دانشگاهی سخن نگفته باشد. سطح ترجمه جدی و تخصصی آثار علوم انسانی، یعنی آثاری که اصولاً بازار ندارند، بدون پشتیبانی نهادهای آکادمیک و علمی هرگز ارتقا نخواهد یافت.
بهعنوان پرسش پایانی آیا در حال حاضر اثری در آستانه انتشار دارید و آیا ترجمههای آینده شما نیز در ادامه آثار گذشتهتان خواهد بود؟
اخیراً ترجمه «درباب شهروند» اثر تامس هابز را به پایان رساندهام و این اثر اکنون در انتشارات مراحل ویراستاری خود را طی میکند. همچنین به همراه شروین مقیمی در حال بازخوانی نهایی ترجمهی «تعقیب و آزار و هنر نوشتار» اثر لئو اشتراوس هستیم که در آیندهای نهچندان دور منتشر خواهد شد.
نظر شما