ارباب روایت/ نهم: علیاصغر شیرزادی
هنوز دهانم برای سیبهای ترش خانه پدری آب میافتد/ هر بار شیراز میروم، دلم میخواهد شعر بگویم
گاهی روی خرپشته میرفتم و به شهر نگاه میکردم. آنقدر فضا باز و هوا پاک بود که میتوانستم از محلهمان، گنبد فیروزهایِ رنگ آرامگاه سعدی را ببینم. دور بود اما میدیدمش...
مجموعه داستانهای «نشسته در غبار»(1365)، «غریبه و اقاقیا»(1366)، «سکه در دو جیب»(1384)، و رمانهای «طبل و آتش»(1371) و «هلال پنهان»(1382) از جمله آثار منتشر شده علیاصغر شیرزادی هستند. همچنان مینویسد و میخواند. اگر روزی چهار ساعت کتاب نخواند، روزش شب نمیشود و این روزها، بیشتر از همیشه دلواپس وضعیت نشر، کتاب و کتابخوانی مردم است. از این رو در روزهای نزدیک به زادروزش به سراغ او رفتیم تا در شماه نهم «ارباب روایت» پای صحبتهای این نویسنده و روزنامهنگار پیشکسوت بنشینیم.
شما 28 آبان سال 1323 در یکی از محلههای قدیمی شهر شیراز به نام «دروازه سعدی» به دنیا آمدید و مدرسه رفتید. این محله در کدام بخش از شیراز واقع است و چه ویژگیهایی دارد؟
دروازه سعدی، محلهای قدیمی با سابقهای دیرینه است و زمانی به رودخانهای به نام رودخانه خشک، منتهی میشد که زمستانها پُرآب بود و تابستانها باریکه آبی در آن جریان داشت. امروز دیگر اثری از آن نیست و مسیر رودخانه، پُر و ساختمانسازی شده است. اغلب آدمهای کمدرآمد و به تعبیری؛ فرودست در دروازه سعدی زندگی میکردند. من هر روز از این محله به مدرسه میرفتم. در دوران دبستان هر روز راهی طولانی را برای رفتن به مدرسه طی میکردم که اتفاقا مدرسه بسیار خوب و نمونهای بود. من هم چون شاگرد خوبی بودم، در این مدرسه پذیرفته شدم. این رفتوآمدها در آن سنوسال، بهخصوص در زمستان برای من دشوار بود. آن روزها زمستانهای شیراز بسیار سرد بود. گاهی برف میبارید و روزهای بارانی طولانی و سردی داشت. گاهی بارش باران دو روز پیدرپی ادامه داشت. این درحالی بود که من هر روز حدود 45 دقیقه از کوچههای سنگفرش عبور میکردم تا به مدرسه برسم.
بعد از دوران دبستان، تحصیل را در هنرستان صنعتی مهر شیراز ادامه دادم؛ چون شهریه نداشت. آن روزها برای تحصیل در دبیرستان شهریههای قابل ملاحظهای میگرفتند.
یعنی شما به خاطر شهریه، تحصیل در هنرستان را انتخاب کردید؟
میخواستم شهریهای پرداخت نکنم و البته از طرف دیگر به تحصیل در هنرستان بیعلاقه نبودم؛ چون دوست داشتم حرفهای بیاموزم که آموختم و توانستم در فاصلههای زمانی مختلف، به واسطه آنچه آموخته بودم، کار کنم که به تامین هزینههایم کمک میکرد.
کم پیش میآید که بتوانم به شیراز سفر کنم اما هروقت که میروم، در اولین فرصت سراغ مکانهایی میروم که از آنها خاطره دارم. بعضی از آنها هنوز دستنخورده باقی مانده است. اتفاقا خانهای که در آن بخشی از کودکیهایم را گذراندهام؛ خانه بزرگی بود با آجرفرش قزاقی و حوضی سنگی. آب چاه از دهانهای سنگی که شبیه به سر شیر تراشیده شده بود، داخل حوض میریخت. در حیاط خانه، درختهای نارنج و سیب داشتیم که اگر به سیبهای ترشش نمک میزدی، بسیار خوشمزه میشد. حتی الان هم که یادش میافتم، دهانم آب میافتد.
آن روزها، خانهها نهایتا دو طبقه بودند؛ با پشتبامهای کاهگلی. ولی خرپشتهها ارتفاع بیشتری داشت و من گاهی روی خرپشته میرفتم و به شهر نگاه میکردم. آنقدر فضا باز و هوا پاک بود که میتوانستم از محلهمان، گنبد فیروزهایِ رنگ آرامگاه سعدی را ببینم. نزدیک نبود، خیلی دور بود اما میدیدمش.
من انسان نوستالژیکی نیستم که حسرت گذشته را بخورم؛ اما وقتی به شیراز میروم، سراغ این مکانها میروم. هم برای تجدید خاطره و هم اینکه حسوحال آن روزها را در خودم زنده کنم.
در هنرستان چه خواندید؟
رشته صنایع چوبی که بعدها به نام دکوراسیون داخلی تغییر نام داد.
مدرسه و هنرستانی که در آن درس خواندهاید، هنوز هم پابرجاست؟
بله. فقط اسمشان عوض شده است.
تا چندسالگی در محله دروازه سعدی زندگی کردید و بعد، از شیراز راهی کجا شدید؟
بعد از اینکه دیپلم متوسطه را گرفتم، از شهر شیراز بیرون آمدم و از سوی سپاه دانش به روستایی در داراب فارس رفتم. داراب، شهرستان گرمسیری است که منتهاالیه آن به جایی به نام آبشور میرسد؛ نزدیک به مرزِ آنزمانِ هرمزگان فعلی که البته نمیدانم آیا تقسیمات فعلی آن تغییر کرده یا نه. آن روزها، این روستا جاده شوسهی خرابی داشت.
تقریبا از 19 سالگی از شیراز بیرون آمدم و دوران سربازی را در سپاه دانش گذارندم. در سپاه دانش، سربازها درجهدار میشدند و در دورهای 18 ماهه، در روستاها تدریس میکردند. من خاطرهای نداشتم و خیلی درگیر خاطره نمیشوم؛ اما از تجربههایم در این دوران برای رمان «طبل و آتش» استفاده کردم.
خانواده شما چند نفره بود؟
پدر و مادرم، من و خواهرم که از من بزرگتر بود و متاسفانه سال گذشته فوت شد.
جایی گفته بودید که در دوران نوجوانی، وقتی کودکان فقیر و بیمار را میدیدید، دوست داشتید دکتر شوید تا درمانشان کنید و بعد دوست داشتید دریانورد شوید. از آن روزها بگویید.
در محله ما و با شرایط آن روزها، وقتی بچههای کوچک مریض میشدند، قرصهایی به آنها میدادند به نام «آپتولیدون» که تولید ایران نبود. برای بزرگسالان بود اما برای درمان سرماخوردگی و به عنوان ضدتب، خُردش میکردند و نصفش را به کودک میدادند که بچه را دچار مشکلات بیشتری میکرد. مواردی هم بود که بچهها به بیماریهای سنگینتری مبتلا میشدند؛ مثلا بیماریهای عفونی که طفلکها از بین میرفتند. البته من موارد زیادی از مرگ کودکان ندیدم اما بچهای را به یاد دارم که همین حالا هم -که با شما صحبت میکنم- تصویر آن برای من زنده است. خیلی مصمم نبودم؛ اما در ذهنِ نوجوانیام وقتی این تصاویر را میدیدم، فکر میکردم که اگر پزشک شوم، میتوانم به آنها کمک کنم.
درباره علاقهام به دریانوردی هم بگویم؛ که اگر به آن زمان بازمیگشتم، شاید خیلی قطعیتر دنبال دریانورد شدن میرفتم. این یک رویای خوب و بزرگ و خاص برای من بود. ضمنا این نکته را هم بگویم که زندگی در محله دروازه سعدی، بهخصوص در جوانی و نوجوانی، نیازمند آن بود که آدم بتواند از خودش دفاع کند. من هم از کودکی دوست نداشتم کسی به من اهانت کند یا بتواند به راحتی مرا کتک بزند. به همین خاطر در نوجوانی -16 یا 17 سالگی- دنبال یاد گرفتن مشتزنی –بوکس- رفتم و خوب هم تمرین میکردم. اتفاقا فکر نمیکردم که کسی در بوکس دنبال مدال باشد چون ورزش خشنی است. مربیای داشتیم که بچه آبادان و عضو تیم ملی بوکس آن زمان بود. تابستانها تا هوا گرم میشد خیلی از آبادانیها به شیراز میآمدند، او هم میآمد. تا آنجا که من میدانستم، این مربی نسبت به مربیهای دیگر، بهتر آموزش و تمرین میداد و به من میگفت که تو در این رشته موفق میشوی. یادگیری بوکس برای من خیلی خوشآیند بود، به همینخاطر همیشه در کلاسها حضور داشتم و با استانداردهای آن زمان، مرتب تمرین میکردم.
علاقهتان به کتابخوانی و ادبیات از کجا شروع شد؟
هنرستانِ آن زمان مثل دبیرستان آن دوران دو مرحله داشت؛ دوره سهساله اول و دوره سهساله دوم که بعد از گذراندن آن، دیپلم متوسطه میگرفتی. درسهای دوره دوم ما -منهای یکیدودرس- با ششم ریاضی، یکی بود؛ چون درسهای ما فنی بود. در آن زمان، جایی در شیراز بود به نام «چهارراه زَند» که کنار خیابانش، یکیدونفر مجلههای قدیمی را با قیمت پایینتر میفروختند. برای مثال؛ اگر قیمت مجله با پول آن زمان یک تومان بود، آنها یک قِران میفروختند و گاهی وقتها حتی، دوتای آن را به این قیمت میدادند. کهنه بودند اما داستانها و پاورقیها و مطالب سرگرمکنندهای داشتند. از چهارم ابتدایی این مجلهها را میخریدم و میخواندم؛ چون پول بیشتری نداشتم.
بیشتر دنبال داستانهای اکشن و هیجانانگیز بودم. مثلا در آن روزها؛ چند کتاب از نویسندههای آمریکایی بود که در وسترننویسی متخصص بودند؛ مثل فیلمهای وسترنی که متعلق به قرن 19 آمریکاست و من آنها را بسیار دوست داشتم. همچنین به آثار جنایی از نویسندگانی همچون میکی اسپیلین نیز علاقهمند بودم، اما مطالعه جدی نداشتم؛ که یا اقتضای سنم بود و یا کسی نبود که به من بگوید.
نویسندگی کی آغاز شد؟ اولین تجربهتان از نوشتن، به چه دورهای برمیگردد؟
این را هم بگویم که آن روزها، بچههای هنرستان به انشاء و نویسندگی، آنچنان توجه نداشتند و من هم همینطور. گاهی دو خط انشاء مینوشتم و گاهی اصلا نمینوشتم؛ چون برای من آنقدر جدی نبود. تا اینکه سال اول در دوره دوم هنرستان، دبیر ادبیاتی داشتیم به نام آقای ستایش -هرجا هست زنده و سرفراز باشد- که از هفته اول، کار را جدی گرفت. از همان ابتدا مشخص بود که بر کارش مسلط است و روشهای تدریس بازتری دارد؛ برای مثال، سرکلاس داستانهای کوتاه خوبی برای ما میخواند. او شمارههای آلومینیومی کوچکی داشت؛ هربار یک شماره را بیرون میکشید و شماره متعلق به هرکس که بود، باید انشاء میخواند. همان اوایل بود که گفت برای جلسه آینده، درباره هرچه که دوست دارید و به ذهنتان میرسد، بنویسید. و اتفاقا جلسه بعد شمارهای که بیرون کشید، شماره 9؛ یعنی شماره من بود. از جایم بلند شدم و آقای ستایش گفت: «بیا جلو؛ انشایت را بخوان». خیلی راحت گفتم: «آقا من انشاء ننوشتم». گفت: «صفر». اسلوب و شیوه هنرستان ما به این صورت بود که ما ششهفته به ششهفته امتحان میدادیم؛ نه سهماه به سهماه. آقای ستایش گفت: «در این ششهفته هر نمرهای بگیری ضربدر صفر میشود».
تصادفا در این فاصله، یکروز پیاده از میدان شهرداری شیراز، در خیابان زند به سمت دروازه سعدی میرفتم. از روبهروی موزه پارس که آنسوی خیابان بانک ملی و نزدیک به اداره پست بود، میگذشتم که شنیدم یکی فریاد میزند: «بگیرینش». جوانی بسته پولی را از مردی قاپیده بود. هیچوقت یادم نمیرود؛ پلیس داد میزد: «بگیرینش»... من هم دنبال آنها میدویدم تا ببینم چه میشود. دلم برایش میسوخت و صادقانه میگویم که دوست نداشتم «بگیرَنِش» (با خنده). او دوید و به کوچهای که سمت بازار وکیل میرفت. بعد به «پشت چاپارخانه» -شیرازیها به آن «چَپَرخانه» میگفتند- رسید و من داد زدم: «پیچ تو چَپَرخونه، پیچ تو چَپَرخونه»... اما او داخل کوچهای شد که به سمت بازار میرفت؛ کوچهای کمی تنگ که سنگفرش بود. وقتی رسیدم، دیدم که مردم پولها را گرفتهاند و او را میزنند؛ بد هم میزدند! جوان لاغری بود که گالش لاستیکی به پا داشت. شلوار کوتاهی پوشیده بود؛ با پاهای استخوانی که روی سنگفرش افتاده بود و کتک میخورد.
این اتفاق در ذهنم ماند و درواقع مرا درگیر کرده بود؛ بنابراین همین ماجرا را برای کلاس انشاء نوشتم. البته ماجرا در ظهر اتفاق افتاده بود اما من آن را غروب روایت کردم؛ با پایانبندی آرتیستی. جلسه بعد آقای ستایش دو نفر را صدا کرد که انشاء بخوانند. آنوقتها زنگ تفریح نداشتیم و سهساعت به سهساعت از کلاسی به کلاس دیگر میرفتیم، برای مثال بچهها از کلاس انگلیسی به کلاس ما میآمدند و ما به کلاس انگلیسی میرفتیم و فاصلهای بین کلاسها نبود. آن دو نفر انشاء خواندند و من دستم را بالا بردم. من همیشه با خودم آشتی بودم؛ یعنی اعتماد به نفسی داشتم که به تربیتم بازمیگشت. آقای ستایش پرسید: «چیه؟». گفتم: «انشاء نوشتم و مرا صدا نکردید». مکثی کرد و گفت: «بیا بخوان». آن زمان همه چهار خط انشاء مینوشتند اما من دو صفحه دفتری نوشته بودم.
آنهایی که از کلاس زبان آمده بودند، در زدند که کلاس را عوض کنیم. یکی رفت که در را باز کند اما دبیرمان گفت: «بگویید کمی منتظر بمانند. در را ببند» و رو به من کرد و گفت: «تمامش کن». من فکر میکردم شاید بگوید که بنیشنم اما از من خواست تا آخر بخوانم. در نهایت گفت: «صفرت منتفی شد. من نمره بیست به هیچکس نمیدهم، چون اصلا نمره بیست نداریم. به تو 18 میدهم.»
دیگر با او رفیق شده بودم. به من میگفت که چه کتابهایی بخوانم؛ برای مثال گفته بود کتاب «دشمنان» آنتوان چخوف، ترجمه سیمین دانشور -که کتابی جیبی بود- را بخوانم. کتابهایی هم بود که خودش به من میداد تا مطالعه کنم، مثل کتاب «خوشههای خشم» از جان اشتاینبک که چاپ قدیم و کاهی بود با ترجمه شاهرخ مسکوب و مصطفی رحیمی که شاید همین حالا هم تجدیدچاپ داشته باشد. به من میگفت که به داستان شب رادیو گوش کن و من خیلی به پدرم اصرار کردم که رادیو بخرد تا داستان شب گوش کنیم(با خنده)... دبیر ادبیاتم کمک زیادی به من کرد و به جایی رسید که در همان سال، داستانی نوشتم.
از این داستان بگویید. چه شد و کجا به چاپ رسید؟
آقای ستایش گفت که مجلهای هست در تهران به نام «پست تهران» که هفتگی چاپ میشود و مسابقه داستاننویسی دارد و عکس فرد برنده در مسابقه را هم چاپ میکند. آن روزها داستانی به نام «رنگ خیال» نوشته بودم و اصلا نمیدانستم برای شرکت در این مسابقه چه کاری باید بکنم. دبیرم گفت؛ اول داستان را پاکنویس کن و بیاور تا ببینم و بعد راهنماییام کرد. من داستان را برای مجله پست کردم. بالای میدان شهرداری، دکهی روزنامهفروشی چوبی و گنبدمانندی به نام شوکا بود. به خاطر دارم که مجله در روزهای چهارشنبه منتشر میشد و من در فاصله بین کلاسها که وقت استراحت و ناهار بود، سری به دکه میزدم تا ببینم داستان من در مجله منتشر شده یا نه. مجله را نمیخریدم، فقط میگرفتم و نگاه میکردم. چند هفتهای گذشت و خبری از انتشار داستانم نبود، تا اینکه در یک روز سرد زمستانی، مجله را باز کردم و در میان آن داستانم را دیدم. یکی از شروط شرکت در مسابقه این بود که داستان باید در یک شماره و حداکثر در دو صفحه مجله منتشر میشد؛ اما من که نمیدانستم داستانی که مینویسم چند کلمه میشود. در کادری، در کنار داستانم توضیح داده بودند که این داستان لطیفترین داستانیست که به دست ما رسیده و ما استثنا در سه شماره آن را چاپ میکنیم. از دیدن داستانم و خواندن آن توضیح، بال درآورده بودم. انگار پاهایم یک وجب از زمین فاصله گرفته بود. شش نسخه از مجله را خریدم و هنوز در آرشیوم دارم.
نقش معلمم در نویسندهشدن من بسیار تعیینکننده بود. البته به نظر من آدم در هر کاری باید آن استعداد و گرایش نیرومند را داشته باشد.
بعد از انتشار داستان اولتان، روند داستاننویسی و انتشار آن در مجلات را چگونه ادامه دادید؟
برای اینکه در پادگان آموزش ببینم و راهی سپاه دانش شوم، و البته چون خواهرم تهران زندگی میکرد، چندماهی در تهران ماندم. آن روزها مجله سینمایی به نام «فیلم و هنر» چاپ میشد که گوشهچشمی به ادبیات هم داشت. مسئول این مجله، زندهیاد علی مرتضوی بود که پیشتر معاونی سردبیر همان مجله «پست تهران» داشت و پیشتر داستان من را چاپ کرده بود. به من گفت: بیا و بنویس. در آن مدت، داستانی به نام «نتوانستن» از من چاپ شد که نسبت به داستانهای دیگرم متفاوت بود و وقتی حالا به آن نگاه میکنم، میبینم که در آن دوران خودم را پیدا کرده بودم. داستانی به نام «فریب» و پاورقی به نام «یاغی» نیز از من چاپ شد که برای آنها پول گرفتم اما یک مدت طولانی، رابطهام با نشریات قطع شد. مینوشتم اما بیشتر و جدیتر، میخواندم و این مساله برای من خیلی مهم بود. در واقع بعد از آشنایی و راهنماییهای آقای ستایش، هرچه پیش آمدم، مطالعههایم جدیتر شد.
هنوز سال آخر هنرستان بودم و 19سالم پرنشده بود، کتابهایی که میتوانستم بخرم، کتابهای جیبی بود که دو تومان- دوتا یکتومانی- قیمت داشتند و ارزان بود و سازمان کتابهای جیبی برای نخستینبار منتشرشان میکرد. یکی از آنها، کتابی به نام «خاطرات خانه مردگان» نوشته فئودور داستایوفسکی و ترجمه دکتر محمد محجوب بود. کتابهای زیادی از آن دوران برایم نمانده اما این کتاب را نگه داشتهام. در آن سنوسال، وقتی کتاب را میخواندم، به تکرار برمیگشتم و تصویر داستایوفسکی روی جلد را میدیدم و از نوع و قدرت داستاننویسی او متعجب بودم. بعد از خواندن این کتاب انگار جهانی را کشف کردم. حالا نیز تنها تصویر نویسندهای که در اتاق من وجود دارد، پرتره کوچکی از داستایوفسکی است. به نظر من او یکی از پنج نویسندهی بزرگِ کلِ تاریخ داستاننویسی جهان است و برای من همه داستانهایش فوقالعادهاند. از زمانی که برای نخستینبار داستانهایش را خواندم، مدت زیادی میگذرد اما در دورههای مختلف، باز هم آثارش را میخوانم. از آن سالها همیشه جدی دنبال مطالعه بودم.
23-24 سالم بود که در تهران مشغول به کار شدم. به یاد دارم که عباس پهلوان سردبیر مجله فردوسی بود و مجلهای روشنفکری به شمار میآمد. داستانی نوشته بودم به نام «خروس» و در 25سالگی برای مجله فردوسی فرستادم که دو یا سه هفته بعد چاپ شد و برایم اتفاق جالبی بود. تعدادی از این داستانها بعدها در کتاب «یک سکه در جیب» منتشر شدند.
بعد از گذراندن دوران 18 ماهه خدمت در سپاهی دانش به تهران بازگشتید؟
بله. و در کارخانه شرکت ارج مشغول به کار شدم. مدتی هم در کارگاهی کار کردم که مجموعا تا سال 51-52 به طول انجامید.
بعد، برای کار از تهران به مبارکه رفتید. چه مدت در مبارکه بودید؟
کمتر از یکسال.
بعد از بازگشت به تهران، در سال 1352 در روزنامه اطلاعات مشغول به کار شدید. تا پیش از کار در روزنامه، چه میکردید؟
چون نقشهبرداری و نقشهکشی میدانستم، در یک شرکت ساختمانی کار میکردم که البته حقوق خوب و مکفی داشت.
چه شد که در روزنامه اطلاعات مشغول به کار شدید؟
پسرم فرزین تقریبا دو ساله بود. در مبارکه اصفهان، کارخانهای میساختند و من در آنجا کار میکردم. در ماه تنها چهارپنج روز میتوانستم مرخصی داشته باشم و در این فرصتهای کوتاه میآمدم تهران و بازمیگشتم. بعضی پنجشنبهها که نمیشد تهران بیایم، از مبارکه به اصفهان میرفتم. وقتی تهران بودم، هر روز روزنامه کیهان میخریدم و در مدتی که مبارکه بودم، اگر هرکسی تا اصفهان میرفت، میگفتم برای من روزنامه بخرد و بیاورد.
یکی از پنجشنبه، شبهایی که اصفهان رفته بودم، خواستم روزنامه کیهان بخرم. چند دکه رفتم اما نبود و من روزنامه اطلاعات به جای آن خریدم. پایین روزنامه، آگهی برای استخدام خبرنگار داده بودند. من اصلا خبرنگاری نکرده بودم؛ داستان نوشته بودم. اما دلم مُدام برای همسر و پسرم تنگ میشد و این باعث شد برای رفتن به تهران و شرکت در آزمون، برنامهریزی کنم. باید تا یکشنبه خودم را به کارگزینی روزنامه اطلاعات معرفی میکردم تا برای مصاحبه وقت بگیرم. درست صبحِ سحرِ جمعه، وقتی هوا هنوز تاریکروشن بود، به دوست دوران هنرستانم که مهندس و در واقع همهکاره کارگاه بود، گفتم: «منوچهر، منو بذار سرِ جاده، باید برم تهران».
یک کولهپشتی نظامی از زمان ارتش داشتم، وسایلم را در آن جمع کردم و با دوستم آمدم سرجاده تا سوار یکی از اتوبوسهای شیراز-تهران بشوم. به دوستم گفتم؛ سری به خانوادهام میزنم و برمیگردم. روبوسی کردیم و خیلی آرام به من گفت: تو برنمیگردی.
بههرحال همراه با سیوچند نفر از فارغالتحصیلان دانشکده علوم ارتباطات که روزنامهنگاری میخواندند، برای کار در روزنامه اطلاعات امتحان دادم. امتحان چند مرحلهای بود و از میان همه متقاضیان، فقط یکنفر پذیرفته شد. من بعد از آن، در روزنامه اطلاعات مشغول به کار شدم. خودم تلفن نداشتم، شماره پسرخالهام را به روزنامه داده بودم که تماس گرفتند و گفتند تا پیش از ظهر در دفتر روزنامه باشید. گفتند که 10 روز فرصت داری تا خودت را نشان بدهی که به 10 روز هم نکشید. ماندم تا بازنشسته شدم.
کار در روزنامه اطلاعات را از چه سرویسی شروع کردید؟
از سال 1352 تا 1354 در سرویس شهرستانها بودم و از آن به بعد در تحریریه اصلی مشغول شدم. به نظرم با سرعت خوبی پیشرفت کردم و دبیر سرویس گزارش شدم. از کارم احساس خیلی خوبی داشتم، کارم را دوست داشتم و چیزهای زیادی آموختم.
از شما به عنوان معدود بنیانگذاران موفق شیوه کارگاهی در داستاننویسی در دو دهه اخیر نامبرده شده که نسلی نو از داستاننویسان ایرانی را به جامعه ادبی معرفی کردهاید. از چگونگی و کم و کیف این کارگاه بگویید.
من به شخصه کارگاه داستاننویسی راهاندازی نکردم. در واقع در موسسه اطلاعات ماهنامهای ادبی، هنری و بسیار وزین و ارزشمند منتشر میشد و مسئول بخش داستان آن من بودم. در سایه آن، ماهی یا دو هفته یکبار، تعدادی از بچههایی که داستانهایشان در این ماهنامه منتشر میشد و یا به واسطه دوستی، در جلسه حضور داشتند. خودمانی دور هم جمع میشدیم، چایی میخوردیم، یکی داستانش را میخواند و دیگران نظر میدادند و صحبت میکردیم؛ که در واقع به صورت کارگاهی بود. من اصلا از معلم و کلاس داستاننویسی خوشم نمیآید، یعنی اینکه میگویند کلاس داستاننویسی نمیدانم یعنی چه؟! به نظر میرسد کسی که در این کلاسهای داستاننویسی تدریس میکند از نوشتن یک داستان سردستیِ عوامپسندِ یکبار مصرف برای مجلات زرد عاجز است، شاید کتاب ترجمهای درباره هنر داستاننویسی خوانده باشد که به جای خود ارزشمند است و به کسانی که علاقهمند و بااستعداد هستند، کمک میکند. من ندیدم که کسی از کلاسهای داستاننویسی گردن بکشد اما در کارگاههای داستاننویسی اینطور نیست. در کارگاه داستانی که توسط هوشنگ گلشیری اداره میشد که به نظر من در تاریخ داستاننویسی ما شاخصترین است، افراد زیادی میآمدند و کسی حتی پول مختصری برای چایی یا کیک از آنها دریافت نمیکرد. این کارگاه بسیار صمیمی برگزار میشد. یکی داستانش را میخواند و همه به دقت گوش میدادند و داستان را نقد میکردند. البته که نقدها با هم قاطی نمیشد، یکنفر اسامی افرادی را که قرار بود درباره داستان صحبت کنند، مینوشت و به ترتیب داستان نقد میشد. از درون کارگاه هوشنگ گلشیری چند داستاننویس که حتی ناشران معتبر آثارشان را چاپ کرد، تربیت شدند و بیرون آمدند.
شما هم در کارگاه داستان گلشیری حضور داشتید؟
بله. من و گلشیری دوستی داشتیم و البته این دوستی، ربطی به کارگاه نداشت.
چه سالی؟
دقیق به خاطر ندارم اما فکر کنم اوایل دهه هفتاد بود. به خاطر دارم در دورهای بود که من سردبیر مجلهای به نام «دوران» بودم. این مجله در داستان و نقد داستان بسیار خوب درخشید. افرادی چون مراد فرهادپور، یوسف اباذری، استاد دانشگاه جامعهشناسی و سیروس طاهباز به ما سرمیزدند. این مجله به نوعی –غیررسمی- با کارگاه داستاننویسی هوشنگ گلشیری ارتباط داشت. من به این جلسات میرفتم و حتی چند نفری در این کارگاه بودند که من داستانهایشان را در دوران چاپ کردم.
با توجه تجربهای که دارم، ماهیت کارگاه داستان با کلاسهای داستاننویسی- بهویژه کلاسهایی که در حال حاضر وجود دارند- بسیار متفاوت است. اگر در حال حاضر کارگاههای داستاننویسی، نظیر کارگاه هوشنگ گلشیری راه بیافتد که البته بعید میدانم، کمک زیادی به داستاننویسان ما میشود.
از سال 84 در مجله اطلاعات هفتگی که مجله خانواده بوده و عمومی است، به خاطر رفاقتی که با سردبیر آن از سالها پیش داشتم، با پیشنهاد او مسابقه داستاننویسی راه انداختیم. در اینجا شما را به مسابقه مجله پست تهران که داستان مرا منتشر کرد، ارجاع میدهم، یعنی در برگزاری این مسابقه آن خاطره را در ذهن داشتم و با خودم گفتم که کارهایی که هیچکس برای من انجام نداد، اگر من بتوانم، انجام میدهم که البته برای خودم بسیار خوشآیند است. از آن سال شروع کردیم و فراخوانی را در چند شماره چاپ شد و از آن پس، هرساله این مسابقه برگزار میشود که در حال حاضر به دوره 16 آن رسیدم. 16 سال است که صفحه داستانی اطلاعات هفتگی را درمیآورم که دقیقا نوعی کارگاه است و از درون این 16 سال، مجموعه داستانهایی هم منتشر شده.
اسامی این افراد را به خاطر دارید؟
بله. محمد آزادی، اکبر رضیزاده، مصطفی بیان، عباس عابدساوجی، فریبا امیراسکندری، نسیبه توفیقی، غلامعلی چریکی، هایده نثری، احمد فیض، ولیالله رضی، سعیده زادهوش، لیلا حسینیگیگاسری. درواقع این کارگاه تاثیر خودش را داشت و من همچنان تا آنجاییکه بتوانم ادامه میدهم و پیگیر آن هستم.
جنوب کشور، از شیراز و خوزستان و آبادان تا مسجدسلیمان و اهواز سرشار از نامهای شناخته شده در عرصه هنر است. از ویژگیها و شاخصههای این خطه و تاثیر آن در ظهور نویسندگان، شاعران و هنرمندان بگویید.
با قید احتیاط میگویم، باید از نظرگاه جامعهشناختی و مردمشناختی به این مساله پرداخت اما من فکر میکنم، مردم در مدار جنوب بهرغم بسیاری از دشواریها، ریاکار نیستند. نمیگویم همه مردم، اما اگر معدل بگیریم، اکثر مردم ریاکاری -که بدترین بلیه است- را با خود ندارند، برای آنکه حقیقت را نگویند، دروغ نمیگویند. اگر معدل بگیریم، میبینیم که درصد پرهیزشان از دروغگویی بسیار بالاست. و دیگر اینکه بخیل نیستند؛ یعنی حتی اگر فقیر هم باشند، سخاوتمندند و به همین دلیل میگویند جنوبیها مهماننوازند. اگر کمی با خوزستانیها و اهوازیها زندگی کرده باشید، میبینید که اغلب این مردم همه این ویژگیها دارند. درباره شیراز نیز با کمی شوخی میگویم؛ بیخود نیست که حافظ و سعدی از آنجا برخاستهاند (با خنده). همین حالا هم وقتی به شیراز سفر میکنم، چند روز که میگذرد در آن حالوهوا دلم میخواهد شعر بگویم. نمیدانم شاید رازی و یا افسونی در حالوهوای شیراز وجود دارد! معروف است که میگویند «شیراز شهر صلح است». شیرازیها ستیزهجویانه برخورد نمیکنند و بسیار مودب هستند.
اصلا جنوبیها شاید به خاطر اینکه با آفتاب رفیقاند، خونگرم هستند، چند مرحلهای نیستند و در همان مرحله اول آدم میفهمد که با چه کسی طرف است. در جنوب، مردم اینقدر عبوس نیستند برخلاف اینجا. البته بدون تعصب ملی میگویم که کل مردم مملکت ما نجیبترین و شریفترین آدمها هستند.
با توجه به اینکه فرزندان شما هم در حوزه مطبوعات فعالیت دارند و هم اهل کتاب هستند، به عنوان یک پدر موفق در حوزه مطبوعات و داستاننویسی تا چه میزان بر آنها تاثیرگذار بودهاید؟
نکته اصلی که تاکید بر آن دارم این است که تنها نقش من نیست، نقش من و همسرم، و در واقع نقش خانواده است. اما نکته اینجاست که من به هیچوجه و هیچوقت به آنها نگفتم که چه کاری بکنند یا نکنند. من با الگوساختن مخالفم چون فکر میکنم همانطور که هر فردی اثر انگشت مختص به خودش را دارد، انسانها با هم متفاوت هستند. در نتیجه در حدامکان و به طور غیرمستقیم اگر تاثیر سازنده داشته باشد، بهتر از سخنرانی و کانالکشی و ریلگذاری است. اصلا و ابدا، به هیچوجه با افرادی که کلاسِ فلان برای بچههاشان میگذارند موافق نیستم. مثلا دیده بودم که یکی برای پسرش ویولون ایتالیایی گرانقیمتی خریده بود که حتما ویولونیست شود که نشد؛ اما ریاضیدان شد؛ یک ریاضیدان فوقالعاده عالی.
من هیچگاه بهطور مستقیم، با اراده و تصمیم قبلی، برای پسرانم مسیر تعیین نکردم. بههرحال فعالیت در مطبوعات، حرفهای چالشبرانگیز و پرتنش و استرسزاست؛ ولی جنبههای مثبتی(اگر میشد، از واژه دیگری استفاده میکردم) هم دارد. هنوز هم فکر میکنم دو روز یک روزنامهنگار یکسان نیست، چراکه هر روز اتفاقهای تازهتری برایش رخ میدهد و تجربههای نوتری به دست میآورد.
مدتهاست کتابی از شما منتشر نشده است. آیا در حال نوشتن آثار تازهای هستید؟
اگر رمان یا داستانی چاپ نمیشود به هیچوجه دلیل این نیست که نوشته نشده است. من در شرایط فعلی بسیار نگران ناشران هستم. در حال حاضر مشغول مطالعه کتاب «موبیدیک» هستم که تیراژ آن 500 نسخه است، در حالیکه کتاب «خاطرات خانه مردگان» که دربارهاش صحبت کردم 5000 نسخه است که تجدید چاپ هم شد. در صورتیکه جمعیت کشور در آن روزها زیر30میلیون نفر بود و تعداد باسوادها که خواندن و نوشتن میدانستند، بسیار کم بود. میتوانم بگویم 70 درصد مردم بیسواد بودند.
امروز حتی در شهرهای کوچک هم دانشگاه داریم و با جمعیت حدود 85 میلیونی، اما تیراژ کتابها به 300 نسخه رسیده است. درباره روزنامهها هم همینطور است، فکر میکنم تیراژ کل روزنامههایی که منتشر میشود نهایتا زیر 200 هزار نسخه است.
فکر میکنید دلیل این مساله چیست؟
جای تامل دارد و در تخصص من نیست که دنبال ریشهیابی این مساله باشم، افرادی هستند که میتوانند در این زمینه مطالعه میدانی دقیق داشته باشند اما من فکر میکنم، علاوه بر موضوع معیشت مردم که میتواند نقش داشته باشد که دارد، به نظر میرسد که نیاز به دانستن کم شده است. در جامعهای که مردم میخواهند بیشتر بدانند و داناییشان را ارتقا دهند، قطعا تیراژ کتابها به این صورت نیست. کمی مبالغه است؛ اما فکر میکنم نیاز به فکر کردن هم در حال کاهش است که البته نیاز به دانستن و فکرکردن، پیوسته با هم هستند. این موحش است که امروز تیراژ کتابها به این تعداد رسیده است.
برنامه روزانهتان چیست؟ معمولا در طول روز چه میکنید؟
کماکان مقیدم که میانگین مطالعهام حداقل چهارساعت در روز باشد، و حتی در مسافرت هم تا حدودی این مساله رعایت میشود. در حال حاضر که فرزندانم ازدواج کردند و مستقل شدند و من و همسرم ماندیم، خانه کمی خلوتتر است و فرصت بیشتری دارم. البته وقتی بچهها کوچک بودند هم شرایط مطالعه بود. به این خاطر فکر میکنم که آنهایی که میگویند نمیشود مطالعه کرد، بهانه برای تنبلی میتراشند. مهم این است که انگیزه و اشتیاق باشد. مطالعه نقطه تنفس دارد اما اینکه بگوییم خسته شدم و دیگر بس است، نه، میتواند ادامه داشته باشد.
نظر شما