داستان کتاب درباره پسری جوان به نام مارکوس اورلیوس در دوهزار سال قبل است که از یک زندگی ساده به مقامی بسیار بالا رسید و امپراتور سرزمینی پهناور شد.
در بخشی از داستان میخوانیم:
«در همین حال؛ روستیکوس، مارکوس را پیدا کرد و به او گفت: میدانی که اینجا هم جایی نیست که تو باید در آن باشی.
درست نیست چیزهایی را که میدانی، نادیده بگیری. فایدهی این همه آموزش که دیدی چیست اگر از آنها استفاده نکنی. ما وقت زیادی را صرف گفتگو دربارهی ویژگیهای پادشاهان خوب کردیم و تو هم باید به زودی یکی از آنها شوی.
مارکوس گفت: اگر آماده نباشم چی؟ اگر به اندازهی کافی باهوش نباشم چی؟ اگر کارها را خراب کنم چی؟
روستیکوس گفت: فقط بهترین کاری را که میتوانی، انجام بده. گام به گام. این اصلا چیز کمی نیست. آن شب مارکوس در خواب دید که شانههایش از عاج شده و ردای بنفش امپراتور، روی آنها را پوشانده است.
مارکوس، صبح که از خواب بیدار شد، دانست وقت آن فرارسیده است. حالا نوبت او بود که تصمیم بگیرد و بار مسئولیت را به دوش کشد. باید از روستیکوس هم به بهترین شکل قدردانی میکرد. و بهترین قدردانی از یک مربی این است که طبق چیزهایی که به ما آموخته، زندگی کنیم.»
چاپ اول این کتاب در 56 صفحه مصور رنگی، شمارگان 1000 نسخه و با قیمت 25000 هزار تومان راهی بازار نشر شده است.
نظر شما