نقد و بررسی کتابهای ادبیات پایداری و مقاومت/3
فاصله گرفتن از خاطرات چهرههای شاخص و پرداختن به خاطرات بدنه مردم / کتابی که هم تعلیق دارد و هم گره و گرهگشایی
کارشناسان حاضر در میزگرد نقد و بررسی کتاب «این صدف انگار مروارید ندارد!»، با اشاره به مردمی بودن خاطرات این کتاب، آشنایی ذهنی، باورپذیری و اطمینان از صداقت نویسنده را در جلب نظر نسل امروز موثر دانستند. ضعف در تبلیغات، توزیع نامناسب و اقبال اندک جامعه به خرید و مطالعه کتاب نیز از دلایل خوب دیده نشدن این کتاب در بازار نشر عنوان شد.
چاپ نخست این اثر، زمستان 99 از سوی انتشارات نارگل راهی بازار نشر شد و در مدت کوتاهی به چاپ دوم رسید. بخش پایانی این کتاب به آلبومی در 60 صفحه با حدود 120 عکس و تصویر و سند، اختصاص دارد.
در راستای سلسله نشستهای نقد و بررسی آثار حوزه دفاع مقدس و انقلاب اسلامی در ایبنا، نشست نقد و بررسی کتاب «این صدف انگار مروارید ندارد!» با حضور علی آقاغفار؛ نویسنده و روزنامهنگار، اسماعیل ابراهیمی؛ نویسنده کتاب، علیاصغر بهمننیا؛ مدیر انتشارات نارگل، فاطمه سلیمانی ازندریانی؛ نویسنده و منتقد ادبی، سید وحید مداح؛ مدیر پخش و انتشارات کتابخون و میثم رشیدی مهرآبادی؛ بهعنوان کارشناس ادبی و مجری، برگزار شد.
برخی از مهمترین مباحث مطرح شده در نشست
- این کتاب در مجموع نوعی اَدای دین است، آنهم نه فقط اُدای دین به شخصیتهای انقلاب و جنگ.
- خاطرات موجود در این کتاب از جنس خاطرات بدنه مردم و به زبان خودمانیتر کف خیابانی است. لازم است کمی از چهرههای شاخص (شاخص به معنی عام آن) فاصله بگیریم.
- تغییر زبان محاوره به معیار، تغییر بزرگی بود که نویسنده کتاب آن را پذیرفت و منطقی با آن برخورد کرد.
- نسل جدید زمانی با کتاب ارتباط برقرار میکند که مطمئن باشد کار مستند است، رمان و تخیل نیست؛ نویسنده گفتههایش را با عکس و سند، مستند و باورپذیر کرده است.
- معمولا انگیزه توجه به زندگینامهها به شهرت افراد برمیگردد و نامها هستند که مخاطب را به خرید و خواندن ترغیب میکنند.
- کار پخش، واسطه بین کتابفروش و ناشر است و در نهایت مخاطب کتابفروشی تعیین میکند که چه کتابی وارد بازار شود و پشت ویترین قرار گیرد.
- از طریق مهندسی اجتماعی و با در نظر گرفتن سلیقه همه گروههای مختلف جامعه، سعی کردم کتابی بنویسم که هر مخاطبی بتواند با آن ارتباط برقرار کند.
- مشکل این کتاب نه تبلیغ است و نه طرح جلد و ...، مشکل این است که ما کتاب نمیخریم، یک کلام «نمیخوانیم».
- در 15سال اخیر سه عامل در فروش کتاب موثر بوده: یا تقریظ داشتند، یا نویسنده فرد بسیار شاخصی بوده یا تبلیغاتی که در قالب پویشهای کتابخوانی انجام میشود.
نوشتن این کتاب تدبیر من نبود، تقدیر من بود
نخستین سخنران این نشست، اسماعیل ابراهیمی؛ راوی و نویسنده کتاب بود. او در بخش نخست صحبتهایش، از هدف و انگیزه خود برای نگارش داستان زندگیاش گفت.
تصمیم به نوشتن این کتاب و به پایان بردن آن مثل رویدادهای دیگر زندگیام اتفاق بود. به زندگیام که نگاه میکنم، میبینم همهاش اتفاق بوده، مثل اتفاق فوت پدرم که ناگزیر ما را به تجربه فقر برد و برادرانم را وادار به جستجوی شغل کرد. من زود بزرگ شدم. از هشت سالگی یک پایم در سینما بود. از همان روزها آلوده سینما شدم و فیلمها را به اصطلاح شخم میزدم. شرایط خانواده ما هم ارتباط من با سینما و فیلم را بیشتر میکرد. یکی از برادرانم آپاراتچی یک سینما، همسر یکی از برادران هم متصدی فروش بلیط در سینمایی دیگر در آن سوی میدان و همسر برادر دیگرم راهنمای سالن نمایش فیلم بود. همچنین یکی از برادرانم (ناصر ابراهیمی) فوتبالیست شد و از طریق او، در همان سالها پای من به ورزشگاههای امجدیه، آریامهر و جاهای دیگر - با آن فضای خاص استادیومهای ورزشی در آن موقع - هم باز شد. مشکلات محلهای که در آن بزرگ شدم نیز زیاد بود.
قبلا در جایی گفتهام که نوشتن این کتاب تدبیر من نبود، تقدیر من بود. اگر هفده شهریوری رخ نمیداد و دوستم محمد در آنجا شهید نمیشد، من کاری به انقلاب نداشتم. آهسته میرفتم و آهسته میآمدم که به اصطلاح گربه شاخم نزند. سرم بهکار خودم گرم بود. تازه به آمال و آرزوهایم رسیده و حتی اسمم را هم عوض کرده بودم. به کتاب و کتابخوانی کاری نداشتم، چه برسد به اینکه کتابهای شریعتی را بخوانم. وقتم به این چیزها نمیگذشت و اصلا دغدغههایم چیزهای دیگری مثل خوانندگی و نوازندگی و عشق خارج بود. او به ممد سیگاری معروف بود، چون سیگار را با سیگار روشن میکرد.
شاید تقدیر من این بود که رفیق عزیزم آنجا کشته شود تا اتفاقات بعدی زندگی من، مثل شرکت در مراسمها و آشنایی با کتابهای شریعتی رقم بخورد. البته نه در مراسم دوستم محمد که در یادبود پدر یکی دیگر از دوستانم، آقای میربلوکی که ایشان هم همان روز هفدهم شهریور کشته شدند، اولین بار عکس حضرت امام را دیدم. بیرون مراسم بود که کتاب «شهادت» نوشته علی شریعتی را با تأکید بر اینکه زیر کاپشنم پنهانش کنم به دستم دادند. محمد براتی هم آنجا یک سخنرانی توفانی کرد و از اختناق و وابستگی و استعمار گفت. آن روز شخصی اعلامیه حضرت امام درباره حادثه هفده شهریور و آتشسوزی سینما رکس آبادان را میخواند که هر دو روی من تأثیر زیادی گذاشت، بهویژه سینما رکس که آن روزها فیلم گوزنها را نمایش میداد. همینها زمینهای شد که در ادامه با آثار و سخنرانیهای شهید مطهری آشنا شدم و ذهنم با شهدای دیگری که اطرافم زندگی میکردند، بیشتر درگیر شد و دنیای من را تغییر داد.
این کتاب در مجموع نوعی اَدای دین است، آنهم نه فقط اُدای دین به شخصیتهای انقلاب و جنگ. در کتاب به فیلم مسعود کیمیایی، به آوازهای فرهاد، به دادگاه خسرو گلسرخی، اشاره کردم و حتی گوشهچشمی هم به فردین داشتم. زمان محاکمه گلسرخی 15 سال بیشتر نداشتم، اما همانطور که در کتاب آقای بلوری (روزنامهنگار) نیز اشاره شده، بعد از برگزاری دادگاه گلسرخی، بچههای کوچه حرفهای او در دادگاه را مدام تکرار میکردند. در کنار ادای دین به همه آنهایی که گفتم، ادای دین به مقام یک زن انقلابی هم هست که از بخت من همسرم شد.
این را هم اضافه کنم که ناشران ارزشی به خاطر بخشهایی از کتاب، مثل نام بردن از خسرو گلسرخی و بهروز وثوقی، تمایلی به انتشار کتاب نداشتند و برخی ناشران هم به خاطر بخشهای ارزشیاش، مثل پرداختن به امام خمینی و حاج احمد متوسلیان و شهید و شهادت کار را نمیپذیرفتند. خلاصه این شد که بعد از پنج سال کار و زحمت برای نوشتن، کتاب روی دستم ماند. تا اینکه آقای صادق کرمیار، علیاصغر بهمننیا و انتشارات نارگل را معرفی کرد. البته خودم هم از قبل با ایشان آشنایی داشتم. در این کتاب هم بهجز پذیرش کار آمادهسازی و چاپ کتاب، از راهنماییها و مشاورهها و نظرات ایشان بسیار بهره بردم. مثلا تبدیل کتاب از زبان محاوره به زبان معیار به پیشنهاد و کمک آقای بهمننیا انجام شد.
توصیه رهبری برای پرداختن به افرادی غیر از فرماندهان جنگ و چهرههای شاخص انقلاب
در ادامه علیاصغر بهمننیا، ناشر «این صدف انگار مروارید ندارد!»، دلیل پذیرش این کتاب برای چاپ را عمل به توصیه مقام معظم رهبری برای پرداختن به افرادی غیر از چهرههای شاخص دفاع مقدس و انقلاب دانست.
ما همیشه کتابهای زیادی برای انتشار داریم که منتشر نمیشوند. عاملی که روند انتشار کتاب «این صدف انگار مروارید ندارد!» را تسریع کرد، پیگیریهای نویسنده کتاب بود. اما دلیل ما برای پذیرش این کار و انجام کارهای چاپ و انتشار آن، توصیه حضرت آقا برای پرداختن به افرادی غیر از فرماندهان جنگ و چهرههای شاخص انقلاب بود، یعنی پرداختن به کسانی که در بدنه حوادث حضور داشتند. خاطرات موجود در این کتاب هم از جنس خاطرات بدنه مردم و به زبان خودمانیتر کف خیابانی بود. بهنظرم لازم است کمی از چهرههای شاخص (شاخص به معنی عام آن) فاصله بگیریم و بیشتر از قبل به خاطرات چنین افرادی توجه کنیم.
در جلسات نقد ضروری است هم صداقت و هم صراحت داشته باشیم. حتی خود من هم که ناشر این کتاب هم هستم، مدعی این نیستم که همه جای آن عالی است و هیچ عیب و ایرادی ندارد. اما این خاطرات، بهویژه فصلهای پایانیاش برای من بسیار جذاب بودند و صحنههای فیلم «از کرخه تا راین» را در ذهنم تداعی میکردند. کتاب به دل من نشست، که اگر نمینشست آن را برای انتشار نمیپذیرفتم.
این کتاب حداقل دو نسل را مخاطب قرار میدهد
علی آقاغفار، نویسنده و چهرهای شناختهشده در عرصه رسانه و روزنامهنگاری کشور، دیگر مهمان حاضر در این میزگرد بود. او کتاب زندگی اسماعیلی ابراهیمی را مصداق تاریخ شفاهی دانست و در ادامه به برخی از ویژگیهای این اثر اشاره کرد.
کتابهایی که ما را درگیر کنند، سخت پیدا میشوند. معمولا شروع به خواندن هر کتابی میکنیم، در همان صفحات اول و دوم دربارهاش قضاوت میکنیم که آیا جذبمان کرد یا نکرد؟ به همین دلیل هم بسیاری از کتابها و فیلمها با تعلیق شروع میشوند تا مخاطب را با خود همراه کنند. اما درباره کتاب «این صدف انگار مروارید ندارد!»، نویسندهاش را از قبل میشناختم و میدانستم آنچه که نوشته زندگینامه واقعی خودش است و به عبارت دیگر، مصداق تاریخ شفاهی است.
ایرادی که بهنظرم به متن نوشته ایشان وارد بود، زبان محاورهای آن بود که بسیار شکسته بود. همان زمان به خودشان گفتم که این زبان محاوره تهرانی است و اگر مثلا یک غیرتهرانی بخواهد آن را بخواند با مشکل مواجه میشود، ریتم خواندن را از دست میدهد و از خواندن کتاب لذت نمیبرد. زحمت شما به باد میرود، چون تلاش کردهاید خواننده را با روایت همراه کنید، دشواری در فهم واژهها، بر نتیجه نهایی تلاشتان تأثیر منفی میگذارد. همین تغییر زبان محاوره به معیار، تغییر بزرگی بود که نویسنده آن را پذیرفت. نویسنده بخش مهمی از زندگیاش را پای این کتاب گذاشته و وقتی اجازه میدهد که تغییری به این بزرگی در آن انجام شود، یعنی اینکه خیلی با خودش جنگیده و منطقی با آن برخورد کرده است.
نکته دیگر، دو طرح جلد متفاوتی است که برای این کتاب آماده شد و هر دو طرحهای پرمعنایی هستند. اگر به طرح پیشنهادی نویسنده نگاه کنیم، کسی که کتاب را بخواند متوجه میشود که هر کدام از این تکهپارچهها چه معنایی دارند. هرکدامشان بیانگر مقطعی از زندگی راوی هستند، اما آنچه بیشتر به چشم میآید، لباس بسیجی در پای چپ بوده که به قلب هم نزدیکتر است. همچنین پوتین و نیز کلاهی که بر سر دارد نشان میدهد که تفکرش دیگر تفکر یک رزمنده است. چهرهاش هم که چهره فرد خاصی نیست و هرکسی - ازجمله خواننده کتاب - میتواند خودش را در آن جای دهد.
میان نگاه ناشر و نویسنده درباره طرح جلد تفاوت وجود دارد. نویسنده دنبال این است که مفهوم و معنی نوشتهاش را در جلد نشان دهد، اما ناشر سعی میکند با طرحی جذاب و زیبا، مخاطب بیشتری را جذب کند. البته طرح جلدی هم که ناشر انتخاب کرده، طرح خیلی خوبی است. صندلی خالی همان معنای صورت بدون تصویر را دارد، یعنی هرکسی میتواند روی این صندلی بنشیند. اینکه به تصاویر پشت کرده، نشانه توهین و بیاحترامی نیست، بلکه اینها پشتوانه او محسوب میشوند.
این کتاب حداقل دو نسل را مخاطب قرار میدهد، نسل پیرها و نسل جوانها. نسل ما، آنچه را که در این کتاب گفته میشود، دیدهاند. خود من بهراحتی با کتاب ارتباط برقرار میکنم، زیرا خودم بچه جنوب شهر بودم و فضایی را که ترسیم میکند، دیدهام. اما نسل جدید این چیزها را ندیده و بسیاری از چیزهایی را که در کتاب از آنها نام برده یا به آنها اشاره میشود، نمیشناسند. مثلا نمیداند رضا موتوری یعنی چی؟ نسل جدید زمانی با کتاب ارتباط برقرار میکند که مطمئن باشد کار مستند است، رمان و تخیل نیست، بلکه واقعیت است. نویسنده هم همه گفتههایش را با عکس و سند، مستند و باورپذیر کرده است.
باتوجه به این ویژگیها، یعنی آشنایی ذهنی و باورپذیری و اطمینان از صداقت نویسنده، جذب کار میشوی و میخوانی و ادامه میدهی و نمیتوانی کنارش بگذاری. گاهی ماجرا را دنبال میکردم که ببینم در انتها به کجا میرسد و آخرش چه میشود. این را هم بگویم که چون روایت این کتاب ماجرامحور است و خواننده ماجراها را پشتسر هم دنبال میکند با یک بار خواندن چندان متوجه ضعفهای کار نمیشویم.
نمیگویم این کتاب شاهکار است، چون اساسا معیار ثابت و فراگیری در اینباره وجود ندارد و بسیار به سلیقه افراد وابسته است. اما کتاب به شدت ارگانیک است و نویسنده هیچ افزودنی به آن اضافه نکرده است. خودسانسوری نکرده که حتی خودزنی کرده است. اگر جایی را حذف کرده، این حذف از روی مصلحتاندیشی بوده و خودسانسوری نبوده است. به خاطراتی از زندگیاش اشاره میکند که معمولا در آثار حوزه دفاع مقدس از آنها صحبت نمیشود. میدانیم که در آثار مرتبط با دفاع مقدس به جایی رسیدهایم که انگار شهدای ما از بچگی همراه با پدربزرگشان به مسجد میرفتند و از نوجوانی نماز شب میخواندند و با وضو میخوابیدند و از 16 سالگی انقلابی بودند. این چیزها باورپذیری روایتها را کم میکند. درحالیکه اتفاقا ارزش انقلاب در همین بود که آدمهای معمولی را تا درجه رسیدن به شهادت بالا برد.
درباره خودم میگویم که خدا میداند اگر امام نیامده بود و انقلاب نشده بود، روند زندگیمان چگونه میشد. محیطی که در آن بزرگ شدیم - و نویسنده هم در همان محیط رشد کرده - محیط سرقت و اعتیاد و بیدینی بود. چه کسی باید این واقعیتها را ترسیم کند؟ سخنرانی که جذابیتی ندارد، کتاب تاریخ هم همینطور، کسی نمیپذیرد. اما روایت از سوی راوی زنده، کار را جذاب میکند. خوانندهای که آقای کوشا را نشناسد، با خواندن این کتاب به قضاوت خوبی میرسد و درک میکند که نقش این انقلاب چه بوده و چه آدمی را از کجا به کجا رسانده است. حتی بهنظرم لازم است که ماجراهای کتاب ادامه پیدا کند و اینچنین ناتمام و رهاشده نماند تا خواننده بداند اکنون ابراهیمی کجاست و چه میکند.
نویسنده خود را سانسور نکرده بود
فاطمه سلیمانی ازندریانی، از نویسندگان جوانی است که کتابهایش مورد استقبال مخاطبان قرار گرفته و در حوزه نقد ادبی نیز دستی بر قلم دارد. او درباره چگونگی آشناییاش با این کتاب سخن گفت و در ادامه به بررسی نقاط قوت و ضعف آن پرداخت.
کتابهایی را خودمان انتخاب میکنیم که بخوانیم و برخی کتابها هم خواندنشان به ما پیشنهاد میشود. مثلا کتابی را میفرستند و از ما میخواهند که بخوانیم و یادداشتی دربارهاش بنویسیم. کتاب «این صدف انگار مروارید ندارد!» هم از کتابهای دسته دوم بود که آن را برایم فرستادند تا بخوانم و یادداشتی برایش بنویسم. چون تعهد دارم که هر کتابی را تا انتها بخوانم و بعد دربارهاش چیزی بنویسم، به خواندن پانزده بیست صفحه اول رضایت نمیدهم. با این ذهنیت که این کتاب رمان است بازش کردم، اما دیدم که کتاب خاطرات است و راوی و نویسندهاش هم یک نفر است. پشت و روی جلد، چیزی از راوی نبود و از جستجو درباره نام نویسنده، آقای اسماعیل ابراهیمی هم به چیزی نرسیدم. در فیپا گشتم و کتاب دیگری به نام ایشان دیدم و فهمیدم که آدم دست به قلمی است.
کتاب از همان صفحه نخست من را جذب کرد و برایم معلوم شد که نویسندهاش، قلم خوبی دارد. از کتاب خوشم آمد و آن حالت اجبار به خواندن، به خواندن با علاقه تبدیل شد. معمولا خواندن چنین کتابهایی حدود دو هفته طول میکشد، ولی این کتاب را دو، سه روزه خواندم. چون برایم جالب بود. مهمترین ویژگیاش این بود که نویسنده خودش را سانسور نکرده بود. روایت هم بیشتر به رمان شبیه بود تا زندگینامه، هم تعلیق داشت و هم گره و گرهگشایی و نقطه شروع و نقطه پایان، که همه اینها ویژگیهاییاند که روایت را پرکششتر میکنند و منِ خواننده را با خود همراه میکند.
شاید اگر کتاب «این صدف انگار مروارید ندارد!» را در کتابفروشی میدیدم، آن را نمیخریدم. چون راوی آن را نمیشناختم. معمولا انگیزه توجه به زندگینامهها به شهرت افراد برمیگردد و نامها - مثلا دکتر حسابی، دکتر شریعتی یا یک فوتبالیست یا یک بازیگر – هستند که کسی مثل من را ترغیب به خرید و خواندن میکنند. یا اگر با نام مشهوری مواجه نیستم، حداقل میدانم که این کتاب زندگینامه یک شهید یا جانباز است. اما درباره این کتاب، هیچکدام از اینها نبود و هیچ توضیحی روی جلد و داخل کتاب وجود نداشت که به این ابهام پاسخ بدهد. این نکتهای است که به ناشر کتاب برمیگردد و چه خوب است که چیزی مثل «یادداشت ناشر» به ابتدای کتاب یا پشت جلد اضافه شود و توضیح کوتاهی درباره راوی و ضرورت خواندن کتاب در جایی از کتاب باشد.
نکته دیگر اینکه من خاطرات دکتر حسابی یا دکتر شریعتی را میخوانم تا پاسخ این پرسش را پیدا کنم که چه شد این افراد به این جایگاهها رسیدند، اما گاهی هم خاطرات را میخوانم تا بدانم در آن روزها چه میگذشت، شرایط زمانه چطور بود و این اتفاقات چگونه افتادهاند. کسی که بخواهد مثلا 20 سال دیگر داستانی درباره آن سالها بنویسد، میتواند اطلاعات جزئی از زندگی مردم آن دوره، مثل قیمت نان و نفت و کرایه تاکسی را در این خاطرات پیدا کند. همچنین برخلاف نظر نویسنده، آنچه در کتاب (و در زندگیاش) روی میدهد اتفاق و اتفاقی نیست و همهچیز به هم ربط دارند و پیرنگ روایت را شکل میدهند.
اینکه پدر فوت میکند و برادرها مجبور میشوند سر کار بروند، اینها اتفاق نیست، رابطه علت و معلولی است. همین ویژگی کتاب را به رمان شبیه کرده و خواننده از خواندنش لذت میبرد. این را هم اضافه کنم که زبان طنز نویسنده هم بسیار دوستداشتنی است و روایت را جذابتر میکند. البته گاهی تاریخ حوادث را گم میکردم و برایم معلوم نبود که فلان ماجرا که راوی تعریف کرده در کدام مقطع سنی برایش پیش آمده است. این ایرادی است که بهنظرم در روایت وجود داشت.
سلیقه مخاطب، وضعیت بازار نشر را تعیین میکند
در بخش دیگری از این نشست، وحید مداح به موضوع پخش کتاب و تأثیر تبلیغات بر میزان فروش و استقبال مخاطبان از آثار پرداخت.
در صحبتهای خانم سلیمانی اشاره شد که احتمالا مخاطب این کتاب را در کتابفروشی نمیخرد. خودم ماکت کتاب را از آقای بهمننیا گرفتم و راستش بیشتر از 60 تا 70 صفحه از کتاب را نخواندم و آن را کنار گذاشتم. مخاطب هم مثل من است. واقعیت این است که سلیقه مخاطب، وضعیت بازار نشر را تعیین میکند و شاید یکی از دلایلی که این کتاب در توزیع و جذب مخاطب دچار مشکل شد این بود که برای مخاطب جذابیت زیادی نداشت. کتاب سختخوانی بود، حتی برای مخاطبی مثل من که علاقه به خواندن خاطرات دارد. درباره عموم مخاطبان هم باید همین واقعیت را درنظر بگیریم.
همچنین در صحبتهای خانم سلیمانی هم گفته شد که مخاطب با دیدن این کتاب در کتابفروشی، پاسخی برای این پرسش ندارد که چرا باید خاطرات آقای اسماعیل ابراهیمی را بخواند؟ چه چیزی در این کتاب هست که برای خواننده جذابیت دارد؟ البته تبلیغات هم مهم است، حتی مهمتر از پخش. کار پخش، واسطه بین کتابفروش و ناشر است و در نهایت مخاطب آن کتابفروشی تعیین میکند که چه کتابی وارد بازار شود و پشت ویترین قرار گیرد. درباره این کتاب این حلقه مفقوده وجود دارد و چرخه تولید تا فروش کتاب را ناقص کرده است.
در پخش به کتابم و خون دلی که خوردم، جفا شد
اسماعیل ابراهیمی در بخش دوم صحبتهایش با اشاره به ضعف در پخش و توزیع کتاب اشاره و بیان کرد چرا کتابی با این ویژگیها دیده نشده است؟
در انتخاب عنوان کتاب و جملاتی که پشت جلد آمده، خیلی دقت به خرج دادم و سعی کردم کتاب را هرچه بیشتر برای مخاطب جذابتر کنم. اما انصافا حق این کتاب ادا نشده است. شما در کدامیک از کتابفروشیهای خیابان انقلاب این کتاب را میبینید؟ یا در کدامیک از شهر کتابها؟ کتاب در چند استان پخش شده است؟ پخشکنندهای که میگوید بعد از خواندن 60 صفحه از کتاب، آن را کنار گذاشته، پس چرا کار توزیع آن را پذیرفته است؟ اتفاقا برخلاف نظر آقای مداح معتقدم، بیشتر کسانی که شروع به خواندن این کتاب میکنند تا انتهایش میروند و در هر ماجرا، پیگیر نتیجه و ادامه حوادث میشوند. در پخش به کتابم و به خون دلی که خوردم جفا شد. باور کنید برای نوشتن آن زحمت کشیدم و از طریق مهندسی اجتماعی و با در نظر گرفتن سلیقه همه گروههای مختلف جامعه سعی کردم کتابی بنویسم که هر مخاطبی بتواند با آن ارتباط برقرار کند.
نکته دیگر اینکه، درباره ادای دین هم لازم است این را اضافه کنم که من در کتاب به همه به یک اندازه ادای دین نکردهام و چنین نبوده که در این مورد مثلا بین فردین و دکتر شریعتی تفاوتی قائل نشده باشم. قله شخصیتهایی که درزندگی من تاثیرگذاربودند و نسبت به ایشان ادای دین ویژهای کردم، حضرت امام خمینی(ره) بودند. لذا شاهبیت این کتاب این است:
«من مسلمانشده مذهب چشمی هستم که در آن عاطفه با عشق و جنون توأم شد!»
نوشتن این کتاب کار دشواری بود. مثلا پینوشتها و توضیحاتی که در جای جای این کتاب وجود دارد و خانم سلیمانی هم به اهمیت آنها اشاره کردند، بسیار وقتگیر و پرزحمت بود. فقط هم همینها نیست. کتاب 120 تا 130 عکس (60 صفحه آلبوم) دارد و نشر نارگل در طراحی و آمادهسازی صفحات کتاب زحمات بسیاری را متحمل شد. چرا کتابی با این همه ویژگیها دیده نشده است؟ چرا ناشری که همه سختیهای کار را میپذیرد و کتاب را به بهترین شکل ممکن عرضه میکند، در انتها چیزی عایدش نمیشود؟
ما کتاب نمیخریم؛یک کلام «نمیخوانیم»
علی آقاغفار نیز در جمعبندی نهایی سخنان خود، درباره مسأله خوب دیده نشدن بسیاری از کتابهای موجود در بازار نشر ازجمله کتاب «این صدف انگار مروارید ندارد!»، بیان کرد که موضوع نه تبلیغ است و نه طرح جلد و نه چیزهایی از ایندست، مشکل این است که ما کتاب نمیخریم؛ یک کلام «نمیخوانیم».
این واقعیت را باید بپذیریم که ما مردمی نیستیم که عادت به خرید کتاب داشته باشیم. کار ناشران اسم و رسمدار برای مخاطب آشناست و مخاطب میداند که این نشر، نوع خاصی از کتاب را چاپ میکند. پس ناشر مخاطب خودش را دارد، اما باز حتی این نشرها هم از کتاب فقط 300 نسخه چاپ میکنند و تازه اگر نویسنده جزو نویسندگان سرشناس باشد، تیراژ به 500 نسخه میرسد. میدانم که اکنون کتابها حداکثر در 100 نسخه چاپ میشوند. البته کتابهای دیگری هم هستند، مثل کتابهای عاشقانه که گاهی به 700 صفحه میرسند و به اسم رمان و با هزینه نویسنده چاپ میشوند. حتی پخش هم نمیشوند و نویسنده، نسخههای چاپی را به دوستانش هدیه میکند. متأسفانه نام نویسنده این جنس کتابها - که بیشترش زیادهگویی و حوادث تکراری است - در فهرست خانه کتاب، کنار نام نویسندگانی میآید که سالها زحمت کشیده و استخوان خرد کردهاند.
واقعیت این است که کتاب «این صدف انگار مروارید ندارد!» را هرکاری هم که بکنید فروش نمیرود. مشکل این کتاب، تبلیع نشدن نیست و بهنظرم خوب هم دربارهاش تبلیغ شده و خبرگزاریهای اصلی کشور مثل مهر و ایبنا به آن پرداختهاند. مسأله نه تبلیغ است و نه طرح جلد و نه چیزهایی از ایندست، مشکل این است که ما کتاب نمیخریم، یک کلام «نمیخوانیم». مگر اینکه بزرگی درباره این کتاب چیزی بنویسد و کتاب مثل «دا» بفروشد که البته آن هم زیاد ملاک نیست، چون بسیاری از نسخههای چاپشده را ارگانها میخرند.
درباره این کتاب و کتابهای مثل این هم باید این اتفاق بیفتد و تعدادی از سازمانها، هرکدام مثلا 100 جلد از کتاب را برای کارمندان خودشان بخرند. اینجا باید دید که ناشر و نویسنده چه کردهاند. مثلا نسخهای را به بسیج هدیه کنید و بگویید اگر محتوای این کتاب با دغدغهها و اهدافت همخوانی دارد، 20 نسخه (با 30 درصد تخفیف) از من بخرید. اگر این کار را نکنید، حتی اگر کل ویترین کتابفروشیهای خیابان انقلاب را هم از این کتاب پر کنید، باز فروش بیشتر نخواهد شد.
تقریظ، شاخص بودن نویسنده و پویشهای کتابخوانی، سه عامل موثر در فروش کتاب!
حرفهای پایانی این نشست را علیاصغر بهمننیا زد. به بیان او، با وجود همه مشکلات، به کمک تبلیغات میشود کتاب را به فروش معقولی رساند.
این حرف را قبول ندارم که تبلیغات تأثیر چندانی ندارد. در بازار، حتی بازار کممشتری کتاب، تبلیغات بسیار موثر است. در 15 سال اخیر -از سال 1385 به این سمت- سه عامل در فروش کتاب موثر بوده: یا اینکه تقریظ داشتند، مثل کتاب «دا» که به قول مسئول بازرگانیاش، فروش بعد از تقریظ این کتاب، بدهی یک سال کل انتشارات ما را جبران کرد. یا اینکه نویسنده، فرد بسیار شاخصی بوده، یعنی نامدار بوده، مثل آقای امیرخانی که برای خرید کتابش جلوی کتابفروشی افق صف میکشند. یا تبلیغاتی که در قالب پویشهای کتابخوانی انجام میشود. اگر استثناهایی مثل حاج قاسم را کنار بگذاریم و در نظر نگیریم، من به شخصه ندیدم که کتابی یکی از این سه عامل را نداشته باشد و بعد پرفروش شود.
با وجود همه مسائل و مشکلات، به کمک تبلیغات میشود کتاب را به فروش معقولی رساند. من معتقد نیستم که این کتاب شاهکار است، اما حقش هم این تعداد فروش نیست و بسیار بیشتر از این است. میپذیریم که لازم بود مقدمهای از طرف ناشر برایش نوشته شود و این را هم قبول دارم که چنانکه باید این کتاب را تبلیغ نکردیم. برخی کارها را باید میکردیم که نکردیم، اما باید این نکته را هم در نظر بگیریم که کتاب در اوج بحران کرونا وارد بازار شد، یعنی همان زمانی که بدترین دوره بازار کتاب بود. این خرابی بازار کتاب در زمان انتشار هم در کاهش فروش کتاب بسیار موثر بود.
نظر شما