سحر دانشور، پژوهشگر حوزه مطالعات زنان، گفت: عصمت احمدیان زنی است که معنایش را از انقلاب اسلامی میگیرد و بعد در زندگی شخصی و اجتماعیاش این معنا را نشان میدهد. به عبارت دیگر، او تحقق میدانی بخشی از ایدههای انقلاب اسلامی است.
هدف من قهرمانسازی نبود
در ابتدای نشست نورالهدی ماهپری، نویسنده کتاب به چگونگی آشناییاش با بانو احمدیان اشاره کرد و گفت: تماشای فیلم مستند «بانو» بود که من را با خانم احمدیان آشنا کرد. این فیلم مستند را به پیشنهاد دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی دیدم و از دیدن آن دچار احساسات متفاوت مثل حیرت و اندوه شدم. این سوال ذهنم را درگیر کرده بود که چرا تاکنون این شخصیت را نمیشناختم؟ بعد هم از طرف دفتر مطالعات پیشنهاد نوشتن کتابی با موضوع زندگی ایشان به من شد. راستش در ابتدا بهنظرم میرسید همان فیلم مستند برای روایت زندگی خانم احمدیان کفایت میکند، اما بعد متوجه شدم که چنین نیست و «بانو» همه ساحتهای مختلف زندگیاش را پوشش نمیدهد. پس ضرورت نوشتن کتابی را که جنبههای دیگر زندگی او را روایت کند پذیرفتم و کار را شروع کردم. همانطور که گفتم پیش از آن شناختی از خانم احمدیان نداشتم و این فقط به من برنمیگشت. بعدتر متوجه شدم که حتی بسیاری از همشهریان خانم احمدیان در دزفول هم ایشان را نمیشناسند و با شخصیتی به این بزرگی آشنایی ندارند. این نقص بزرگی است که بخشی از آن به کمکاری رسانههای ما برمیگردد.
وی ادامه داد: تعدد فعالیتهای اجتماعی و تنوع فعالیتهای خانم عصمت احمدیان، باعث شده که خاطرات متنوعی هم برایشان شکل بگیرد، خاطراتی هم تلخ و هم شیرین. این تنوع برای مخاطب جذاب است. همچنین چون هدف من قهرمانسازی به آن معنی متعارفش نبود و میخواستم تصویری واقعی و باورپذیر از ایشان ارائه کنم، این تنوع خاطرات بسیار به کمک من آمد. اما مشکلی هم این وسط وجود داشت. آن مشکل این بود که پل زدن بین این خاطرات و ایجاد ارتباط منطقی میان حوادث مختلف زندگی خانم احمدیان دشوار بود. دشوار بود چون نمیخواستم کارم یک خاطرهنگاری صرف باشد و میکوشیدم روایتی شبهداستانی از زندگی این مادر نمونه بنویسم.
عصمت احمدیان، تحقق میدانی بخشی از ایدههای انقلاب اسلامی است
سحر دانشور، پژوهشگر حوزه مطالعات زنان هم در ادامه چند جملهای درباره کتاب صحبت کرد و گفت: از عنوان کتاب شروع میکنم، یعنی «مادر ایران» که انتخاب درست و بسیار هوشمندانهای است، زیرا ما را با موضوع و محتوای کتاب که ارتباط میان مادری و انقلاب اسلامی است، گره میزند. در این کتاب و در زندگی خانم احمدیان، وجه مادرانگی بسیار پررنگ است. همان مادرانگی در سخنان رهبران انقلاب اسلامی هم به وضوح دیده میشود. کتاب کنشگری زنان در انقلاب اسلامی را روایت میکند و برای بحث در این ساحت به ما ایده و مواد و مصالح میدهد. برای بحث درباره اینکه در انقلاب مادران چه کردند و چه میکنند و چه میتوانند بکنند.
وی افزود: در «مادر ایران» با زنی مواجه هستیم که مادر دو شهید است، اما همچنان وظایف خودش را تمامشده نمیداند. آن وجه مادریاش بسط پیدا میکند و شکل دیگری به خودش میگیرد و او را به پذیرش نقشهای دیگری در جامعه سوق میدهد. عصمت احمدیان زنی است که معنایش را از انقلاب اسلامی میگیرد و بعد در زندگی شخصی و اجتماعیاش این معنا را نشان میدهد. به عبارت دیگر، او تحقق میدانی بخشی از ایدههای انقلاب اسلامی است. مادری که با فرزندانش و نیز در موقعیتهای مختلف اجتماعی امتحان میشود و باز همچنان ادامه میدهد. امتحانهای دشواری را پشتسر میگذارد و استوار باقی میماند. از اینرو بهنظرم به آثاری از جنس «مادر ایران» برای پرداختن به بحث مادری و نقش زنان در بستر انقلاب اسلامی بسیار نیاز داریم.
خواننده با شخصیت اصلی همراه میشود، تجربه میکند و یاد میگیرد
در بخش دیگری از این برنامه، فضه سادات حسینی، استاد دانشگاه، با اشاره به نثر شیوا و روان کتاب اظهار کرد: جنس مادرانگی شخصیت اصلی کتاب برای من بسیار لذتبخش بود، آنهم مادرانگی نورانی از جنس مادران شهدا. خودم از نوجوانی با کتابهای شهدا مأنوس بودم، بهویژه کتابهای نیمه پنهان که روایت فتح منتشر میکرد. یادم هست از یکی از معلمانم کتاب زندگی شهید همت را هدیه گرفتم و آن زمان جذب شخصیت آرمانیای شدم که در آن کتاب توصیف میشد. خلاصه اینکه کتابهای زیادی خواندم و از این خواندنها دیدم که همه شخصیتهایی که در این کتابها معرفی میشوند، آرمانی و دستنیافتنیاند. بعد به این باور رسیدم که همسران شهدا هم مثل خودشان دستنیافتنی هستند. تجربه زندگیام که در خانوادهای مذهبی متولد شده بودم و نیز تحصیلاتم به این تصویر آرمانی که در ذهنم ساخته شده بود، دامن زد. اما بعدتر، از تجربه آشنایی با خانواده شهدای حرم، نگاهم تغییر کرد و واقعیتر شد. دیدم که این آدمها، اصلا آدمهای عجیب و غریبی نیستند و در کنار برخی تجربههای خاص، آدمهایی عادی و ملموساند. مثل ما زندگی میکردند و حتی شاید در زندگی شخصی خودشان هم مشکلات و لغزشهایی داشتند. این تصویر هم واقعیتر و هم باورپذیرتر است و هم اینکه الگویی عینی و دستیافتنی ارائه میدهد.
وی ادامه داد: کتاب «مادر ایران» از جنس چنین کتابهایی است که واقعیتها را بیان میکند و گفتنیها را به ما میگوید. زندگی در دزفول، با همه مسائل و آداب و رسوم و سنتهایش را نشان میدهد، چالشهای یک دختر جوان نوعروس را بیان میکند، دشواریها و زیباییهای زندگیاش در آن سالها را بازگو میکند و در کنار همه اینها، یک مادر قوی را روایت میکند. مادری که با سختی تطبیق مییابد و قهرمان میشود. او قهرمان است. هم در زندگی اجتماعی فعال است و هم دو شهید را تربیت میکند. «مادر ایران» این ویژگیهای قهرمانانه را عرضه میدارد. در «مادر ایران»، خواننده با شخصیت اصلی همراه میشود، یاد میگیرد، تجربه میکند و بخشی از واقعیتهای آن دوره را میبیند. حتی بهنظرم میشود از تجربیات زندگی خانم احمدیان، که هم نقش مادری و هم فعالیتهای اجتماعیاش را چنین ایفا میکند در برنامهریزیهای خانواده و جمعیت هم استفاده کرد.
مادرم از همان روز نخست مجروحیت کنارم بود
در ادامه نسرین فرجوانی، دختر عصمت احمدیان با زدن پلی به خاطرات گذشته، از خاطرات و تجربیات خود و همچنین از مادرش صحبت کرد. وی از حادثه منجر به جانبازیاش گفت: پانزدهم مهر 1359 بود که مجروح شدم. آن زمان جنگ تازه شروع شده بود و من عضو بسیج بودم. عضویت من در بسیج در اطاعت از دستور امام بود. گاهی بهعنوان پاسبخش خدمت میکردم و صبح روز حادثه، از یخچالمان یخ برداشتم و به مسجد - که بخشی از مهمات شهر را آنجا انبار کرده بودند- بردم، چون آنجا آبسردکن نداشت. مشغول آموزش نظامی بودیم که صدای چند انفجار را شنیدم که نزدیک و نزدیکتر میشدند. آخرش خمپارهای به مسجد خورد و شدت انفجار به حدی بود که اصلا نفهمیدم چه اتفاقی افتاده است. خونی را که از دهانم جاری شده بود میدیدم و یادم هست که آسمان خاکستری شده بود. برخلاف آنچه در فیلمهای نشان میدهند، وقتی که زخمی شدم درد را احساس نکردم و آخ نگفتم. درد حدود یک ربع بعد شروع شد. قبل از آن فکر میکرد که سالم هستم و اتفاق خاصی برایم نیفتاده است.
فرجوانی افزود: قدم برداشتم و درد را ابتدا در پاها و بعد در دستم حس کردم. من را به بیمارستان بردند. در راه رسیدن به بیمارستان درد مدام شدیدتر میشد. در بیمارستان معالجات اولیه را روی من انجام دادند و بعد که میخواستند از بخشی به بخش دیگر منتقل کنند، در همان حالت نیمهبیهوش مادرم را دیدم که در جایی از محوطه خالی نشسته است. نمیخواستم من را در این وضعیت ببیند، اما گویا دید. از روز اول مجروحیت چیز زیادی یادم نمانده، اما از روز دوم به بعد - بهویژه دردهای شدید - در خاطرم هست. مادرم دشواریهای بیماری و مجروحیت من را همراهم تحمل کرده و میکند. هنوز بارها روی دوش اوست. هزینه درمانهای من را او میپردازد. من هم همچنان درگیر آن مجروحیت هستم و همین دو سال پیش عمل جراحی تازهای انجام دادم و چند وقت دیگر عمل دیگری را باید انجام بدهم. از همان روز نخست مجروحیت، مادرم با من بود و میگفت اصلا نگران نباش، هرکاری که لازم باشد برایت میکنم.
هرگز جلوی کسی گریه نکردهام
بخش پایانی این آئین به صحبتهای عصمت احمدیان اختصاص داشت. او گفت: زندگی سایه روشن دارد، تلخی و شیرینی دارد. من هرچه را که خدا برایم رقم زده است پذیرفتهام. میدانم که به این دنیا آمدهایم که امتحان پس بدهیم و بعد هم برویم، نه اینکه بگوییم و بخندیم و خوش باشیم. دنیا مزرعه آخرت است، هرچیزی که بکاریم آن طرف همان را درو میکنیم. با همین باور بوده که آن سختیها را تحمل کردم. خدا را شکر میکنم که به من طاقت تحمل و صبر را داده است. پدرم از دیدن رنجهای من و مشاهده رفتن (شهادت) پسرانم و فراق آنها طاقت نیاورد و از دنیا رفت. من صبوری کردم. خدا را شکر که توانش را به من عطا کرده است. خدا کوه را میبیند و آنهمه برف روی آن میباراند، حتما من را کوه دیده که این برفهای مشکل و سختی را روی من بارانده است. همیشه جلوی دیگران خودم را شاد و باروحیه نشان میدهم، حتی اگر دلم پر از غم و غصه باشد. همین الان که اینجا هستم همسرم در بیمارستان بستری است، چون سکته خفیفی کرده بود. خدا را شکر حالا حالش بد نیست. چون به شما قول داده بودم به اینجا آمدم.
مادر شهیدان فرجوانی اضافه کرد: یک هفته هم حرف بزنم، باز گفتنی باقی میماند. همان روزها همسرم را که دچار مشکلات روحی شده بود برای درمان به اصفهان بردم و به تجویز دکتر همانجا بستری کردم. از اصفهان به دزفول برگشتم، به خانهای که زمانی شلوغ بود و اما آن زمان خلوت شده بود. ابراهیم شهید شده بود، اسماعیل نبود، نسرین برای درمان به آلمان رفته بود. جلوی در نشستم و در تنهایی خودم گریه کردم. هرگز جلوی کسی گریه نکردهام و همیشه در خلوت اشک ریختهام. آن شب را در ترس و تنهایی سپری کردم و بعد تصمیم گرفتم بهجای پذیرش غم و اندوه، کاری بکنم. وسائل تهیه زولبیا و بامیه را مهیا کردم و مشغول پخت زولبیا و بامیه شدم. چون کسی آن زمان چنین کاری نمیکرد، مشتریهای زیادی داشتم و هر شب مقدار زیادی زولبیا و بامیه میفروختم. بچههای اسماعیل را به دستور خود امام پیش ایشان بردم. این دو دختر از همان زمان تولد مشکلات جسمانی داشتند و عمرشان هم بسیار کوتاه بود. یکی 20 سالگی و دیگری 30 سالگی فوت کردند. دکترها میگفتند نقص مادرزادی این بچهها، به عوارض شیمیایی پسرم برمیگردد. زندگی همین است، همانطور که قرآن میگوید دنیا متاعی بیش نیست. پس چه بهتر که چیزهای کوچک را بزرگ نبینیم. هوای نفستان را زیر پایتان له کنید تا فرصت رشد داشته باشید.
نظر شما