«یکبار میخواستیم اعلامیهای از امام تکثیر کنیم که بحث استقلال، آزادی و جمهوری در آن مطرح شده بود. ما گمان میکردیم که این پیام امام جدید است و کسی نشنیده، اما وقتی به راهپیمایی رفتیم، دیدیم مردم از روی آن پیام، شعار درست کردهاند و...»
دکتر سید مسعود خاتمی در کتاب تاریخ شفاهی خود با عنوان «طبیب دولهتو» در رابطه با دوران مبارزاتی خود با رژیم شاهنشاهی میگوید:
«مبارزه علیه رژیم پهلوی
از وقتیکه در تهران محصل بودم، در جلسات برادرم، حاجآقا مرتضی، شرکت میکردم. حاجآقا یکی دو تا جلسه داشت. در آن جلسات، مدام بحثهای سیاسی میشد و جلسات خیلی شادی بود. بههرحال من در آنجا با مسائل آشنا شدم و با همان ذهنیت، وارد دانشگاه شدم. وقتی در دانشکده ادبیات دانشگاه شیراز بودم، بعضیها دانشجوهای مذهبی را شناسایی میکردند و سروسامان میدادند. آقای دکتر فرتوکزاده الآن متخصص چشم است و سه چهار سال از من بزرگتر است. آن زمان، او کیف به دست توی نمازخانۀ دانشکدۀ ادبیات میگشت و از دانشجویانی که میرفتند در آنجا نماز بخوانند، سؤال میکرد که رشتهات چیست؟ هرکه را میدید که دانشجوی پزشکی و دندانپزشکی است، زود به او میگفت که بیا به فلان جلسه. همۀ مذهبیها را جذب میکردند و تشکلهای دانشجویی اینطور شکل گرفت. دانشجوهای دانشگاه در کل دو دسته بودند؛ یک دسته کمونیستهایی که میگفتند چپیاند و دستۀ دیگر، بچه مسلمانها. اول سال که دانشگاه باز میشد، دانشجوهای قدیمیتر بین بقیۀ دانشجوها قدم میزدند و مذهبیها را جذب میکردند و به آنها خوابگاه میدادند و برایشان برنامه میگذاشتند. بنابراین دانشگاه که بودیم، با این مسائل آشنا شدیم.
کمکم عدهای از دانشجوها که اینطوری همدیگر را پیدا کرده بودند، جلساتی غیر از جلسات دانشجویی تشکیل دادند. یکی از آنها آقای بهارلو بود که فوت کرد. او فوقلیسانس تاریخ میخواند. برادری به نام طاهری هم بود که اخیراً او را در مشهد دیدم و الآن دکتری تاریخ دارد. او آنوقت دانشجوی دانشکدۀ ادبیات دانشگاه شیراز بود. تقریباً ده نفر بودیم که کمکم در خانههای خودمان جلسه گذاشتیم. البته من آن زمان یعنی سال 54 ازدواج کرده بودم و در خوابگاه نبودم. خانۀ ما جای خوبی برای تشکیل جلسات بود و بیشتر اوقات، جلسهها در آنجا برگزار میشد.
دوستان در خوابگاه جلسات دانشجویی داشتند و موفق شدند عدهای از دانشجوها را جذب کنند. اوایلِ کارمان فقط دربارۀ اخبار و اطلاعات بحث میکردیم و آنها را تشریح میکردیم. یادم هست بعضیها خیلی دقیق بودند. دکتر حبیبالله پیمان را هم دعوت میکردند و او در مسجدی صحبت میکرد. البته بعدا گفتند: «در افکار دکتر پیمان انحراف هست»، ولی آنوقت از این حرفها نمیزدند و او را دعوت میکردند. وضعیت به همین منوال بود تا اینکه کمکم بحثهای انقلاب پیش آمد و آقا مصطفی خمینی به شهادت رسید و اتفاقاتی در شهرهای مختلف افتاد. بعدازاین حوادث، فعالیتهایمان بیشتر شد. هرکداممان موظف بودیم عدهای را جذب انقلاب کنیم. من باید هر هفته با ده تا بیست نفر جلسه میگذاشتم. تشکیلاتی داشتیم که هستۀ مرکزیاش شامل شش هفت نفر بود. هر یک از آنها وظیفهای داشتند. عدهای هم کار فرهنگی میکردند؛ مثل حسین گرکانی که همکلاسی و یکی از دوستان خوب من بود و بعداً توی کردستان شهید شد. او خیلی کمکمان میکرد. با یک دستگاه استنسیل، بهصورت خودجوش و ابتکاری، نشریهای به نام پیام نهضت چاپ میکردیم. در زمان اعتصاب روزنامهها، حدود ده هزار نسخه از آن، چاپ و در شیراز و شهرستانها پخش کردیم.
بعدا با همان دستگاه، اعلامیههای حضرت امام را که از نجف انتقال میدادند، تکثیر کردیم. کسی تلفنی اعلامیههای امام را میخواند و ما آنها را شبها تکثیر میکردیم. بعد هم آنها را در ماشین ژیانی میگذاشتیم و در راهپیماییها پخش میکردیم. چند دستگاه استنسیل هم در خانۀ ما بود و یک بار نزدیک بود به دست ساواک بیفتد که به خیر گذشت [با خنده]. به همین دلیل، مجبور شدیم خانهمان را عوض کنیم. یکی از بازاریهای شیراز خانۀ قدیمیاش را به ما داد و ما دستگاه استنسیل را یکگوشۀ آن گذاشتیم و شبها یواشکی میرفتیم و اعلامیهها را چاپ میکردیم.
گروهی که گفتم، اسمورسمی نداشت، ولی بعد از انقلاب در کنار سپاه بود. یادم هست یکبار میخواستیم اعلامیهای از امام تکثیر کنیم که بحث استقلال، آزادی و جمهوری در آن مطرح شده بود. ما گمان میکردیم که این پیام امام جدید است و کسی نشنیده، اما وقتی به راهپیمایی رفتیم، دیدیم مردم از روی آن پیام، شعار درست کردهاند و میگویند: «استقلال، آزادی، این آخرین پیام است.» [با خنده] در آن راهپیمایی آیتالله بهاءالدین محلاتی هم بودند.»
نظر شما