مهین سمواتی در داستان «میشوم اندازه یک نقطه» منتشرشده در دفتر نشر فرهنگ اسلامی، چنین فرمولی را برای قصهاش انتخاب کرده است؛ پسری نوجوان شناختی ندارد، شناخت که حاصل میشود، آگاهی و معرفت پیدا میکند و درنهایت مشتاقتر از همیشه به دنبال چیزی که به تازگی در وجودش دریافت کرده است میرود. گفتوگوی ما با این نویسنده ادبیات نوجوان در ادامه میخوانید:
«میشوم اندازه یک نقطه» چه قصهای دارد و برای چه گروه سنی است؟
موضوع داستان فقر و بیکاری و برای گروه سنی «ج» و «د» مناسب است و بزرگسال هم میتواند آن را بخواند.
داستان حول محور شخصیت اصلی که یک پسر نوجوان است روایت میشود. پدرش بیکار است و به دنبال پیدا کردن کار. مادر و پسر مجبورند کار کنند تا کمبودها را جبران کنند. موضوع فقر و بیکاری است؛ اما مشکل اصلی این پسر نوجوان، اسمش است که «محمدامین» است. اسمش را دوست ندارد؛ چون بچهها لقب بدی برایش گذاشتهاند و اذیتش میکنند و درنهایت تصمیم میگیرد اسمش را عوض کند. بعد شخصیت دیگری به نام عموعطا وارد داستان میشود. به قولی پیر دانای داستان است و ارتباط خوبی با این نوجوان برقرار میکند و یکجورایی در او تأثیر میگذارد و باعث میشود محمدامین، اسمش را دوست داشته باشد. روایت اصلی این است؛ اما خردهروایت هم دارد که داستان را جذابتر کرده است.
اتفاق پشت اتفاق میافتد؛ چون معتقدم برای کودک و نوجوان نباید داستان به هیچوجه اطناب داشته باشد؛ چون به محض اینکه خسته شوند بدون رودربایستی کتاب را کنار میگذارند. معمولا سعی میکنم داستانهایم آنقدر جذابیت، کشش و تعلیق داشته باشند که مخاطبان یکنفس کتاب را بخوانند و خوشبختانه این داستان هم از آن داستانهاست؛ چون بازخورد خوبی بین نوجوانان داشته است و حتی بزرگسالان هم خواندهاند.
ارتباط این داستان با پیامبر (ص) چهطور برقرار و چه محوری از زندگی ایشان به این داستان وصل شده است؟
ارتباط از طریق اسم این نوجوان است؛ چون اسمش «محمدامین» است. او هیچ شناختی از اسمش ندارد؛ همانطور که خیلی از ماها اسمی داریم که به آن فکر نکردهایم؛ که چیست، معنایش چیست، از کجا آمده و بر چه اساسی این نام گذاشته شده است. عموعطا راجع به این موضوع با پسر نوجوان صحبت میکند، درباره پیامبر که اسمش محمدامین بوده است و چرا چنین اسمی داشتهاند. او به این نوجوان شناخت میدهد. غیرمستقیم و دور از نصیحت با این پسر ارتباط برقرار میکند و به او اطلاعات میدهد تا این پسر نسبتبه اسم خودش و تواناییهایش معرفت و شناخت پیدا کند. معرفت و شناخت پیدا کردن نسبت به اطرافمان و خودِ زندگی، خیلی مهم است. شناخت که نباشد تصمیمات اشتباهی هم گرفته میشود که این نوجوان هم بر مبنای این، اسمش را ابتدای داستان عوض کرد. به طور کل، خیلی زیرپوستی این پسر نوجوان از نظر شخصیتی در داستان متحول میشود.
پس اگر بخواهیم نقطه قوتی برای این داستان نوجوان مرتبط به پیامبر اکرم (ص) برشماریم باید این را بگوییم که شما از اطناب دوری کردید و زیادهگویی در داستان نیست و به تحول شخصیتی هم اشاره میکنید.
بله و اینکه شعاری نیست. داستان تم مذهبی دارد؛ ولی به هیچوجه شعاری نیست. در لایهای که میخواهم حرفم را در داستان بگویم، از شعار دوری کردم.
داستان شعاری به مساله مهمی در ادبیات ما به ویژه کودکان و نوجوانان تبدیل شده است. چهطور میتوانیم از این شعارها دور شویم و داستانهای جذاب بنویسیم؟ آیا نوشتن از سوژههای امروزی میتواند مفیدتر باشد یا داستانهایی که مقطعی از زندگی پیامبر را روایت میکنند؟
نوجوان امروز داستانی را میپسندد که با آن همذاتپنداری کند. شاید عدهی کمی به داستانهای تاریخی علاقه داشته باشند؛ ولی وقتی نوجوان، دغدغههای خودش را در داستانهای همین زمانه میبیند و بعد بر اساس آنها درگیر داستان و وارد زندگی پیامبر (ص) و ائمه (ع) یا هر درونمایه مذهبی دیگر میشود، آنوقت خیلی راحتتر با متن و درونمایه آن ارتباط برقرار میکند و برایش تأثیرگذارتر هم است. نوجوان باید خودش را در داستان احساس کند. نکته بعدی اینکه سعی کنیم داستانمان رو نباشد. عوامل دیگری هم مهم است؛ مثل لحن، زبان، شخصیتپردازی و غیره. یک مورد جالب هم به یادم آمد اینکه من با این داستان به قدری ارتباط برقرار کردم و مدت زیادی درگیرش بودم که یک شب خواب همین «محمدامین» را دیدم.
به نظر شما شاخصه پررنگ نوجوان امروزی چیست؟
همان سادگی و صفایشان. نوجوانی دورانی گذراست بین کودکی و بزرگسالی. این دوران باید بگذرد و منِ نویسنده به نوبه خودم باید کمک کنم که نوجوان به سلامت از این مرحله عبور کند. باید با نوجوان امروز دوست و رفیق باشی. بزرگسالی که میخواهد برای نوجوان حرف بزند باید نوجوان شود و حرفهای آنها را بشنود و خودش خیلی کم بگوید و آن کمی که میگوید هم سعی کند تأثیرگذار باشد؛ چون نوجوان معمولا با بزرگترها احساس تضاد میکند و تمام باورهای آنها را زیر سوال میبرد؛ زیرا شخصیت و باورهایش هنوز شکل نگرفته است. نوجوانی دورانی حساس و برخورد با نوجوان مسئولیت بزرگی است که لازم است خیلی دربارهاش مطالعه شود و باری به هر جهت برخورد نشود.
و محمدامین هم در این داستان همینطور است؟
بله، همین صفا و صمیمیتی را که گفتم دارد و احساس مسئولیتی که در ابتدا نداشته است و بعدها دارا شد.
محمدامین پس از مواجهه با پیامبر اکرم (ص) و آشنایی بیشتر درباره ایشان، چه درکی را دریافت کرد؟
وقتی او تاحدودی با خصوصیات اخلاقی و رفتاری پیامبر (ص) آشنا میشود و شناخت پیدا میکند بیشتر به ایشان علاقهمند میشود. صحبتهای عموعطا به او معرفت میدهد. شناخت که داشته باشی راهی باز میشود که فرد خودش بیشتر توجه کند و به دنبال آگاهی بیشتر باشد.
شما این گزاره را تأکید میکنید که شناخت انسان و پیامبر و امامان علیهالسلام رابطه متقابلی با هم دارند؟
بله، دقیقا همین است.
چرا «میشوم اندازه یک نقطه»؟ چه شد به این اسم رسیدید؟
ابتدا باید بگویم که متاسفانه بعد از انتشار باخبر شدم کتاب چاپ شده است. اصولا قبل از انتشار در مرحله آخر بعد از ویرایش، نویسنده دوباره متن داستان را میخواند تا مشکلی نداشته باشد؛ اما ناشر با من هیچ ارتباطی نداشت و یکهو متوجه انتشار اثر شدم. در پاراگراف آخر داستان دو سه جمله وجود دارد که اسم کتاب را از آن گرفتهام. در دو جا شخصیت اصلی میگوید میشوم اندازه یک نقطه؛ یکی در دریا و دیگری جایی در آخر داستان به عنوان ضربه نهایی او میگوید میشوم اندازه یک نقطه که روی کلمه خدا آمده است. در این جمله حرف زیادی وجود دارد؛ اما در متن کتاب نیست و حذف شده است. چیزی هم نبوده است که بخواهند به عمد حذفش کنند. نمیدانم چه اتفاقی افتاده است. به نظرم این سهلانگاری به مطلب لطمه زده است.
چه جمله خوب و مهمی بوده و حیف که حذف شده است.
بله متاسفانه.
نظرتان درباره تصویرگری کتاب چیست؟
نویسنده در این بخش نظری نمیدهد و دخالتی نمیکند. بعد از اینکه متوجه چاپ کتاب شدم و آن را دیدم ابتدا زیاد از تصاویرش خوشم نیامد؛ اما وقتیکه به پسرم که تصویرگر است نشان دادم او گفت که از نظر فنی خوب و حرفهای است و به نظر من هم نمره قبولی میگیرد.
نظر شما