این کتاب به قلم "ریحانه غلامیان" از نویسندگان حوزه ایثار و شهادت به رشته تحریر درآمده و در سال 1401، با تعداد 38 صفحه، توسط انتشارات وثوق قم، منتشر شده است.
در بخش هایی از کتاب می خوانیم:
پنج ساله ولی عاشق شهادت بود!
به محض این که به کوچه می آمد، مقابل عکس "شهید اسماعیل کتابی" پسر همسایمان می ایستاد و با حسرت نگاهش می کرد و با او حرف می زد! انگار عکس آن شهید فرصتی به ثریا داده بود تا در اوج کودکی معصومانه راه خود را پیدا کند! راه رستگاری!
از آن شب به بعد ثریا کنجکاوی اش بیشتر و بیشتر شد و مدام در مورد شهادت می پرسید که شهادت چیست و به چه کسی میگویند شهید؟!
ثریا چندین بار درباره شهادت حرف زده بود، تا جایی که یکی از همسایه ها به نام طاهره خانم گاهی با ثریا
شوخی می کرد و سر به سرش می گذاشت و می گفت: «خب ثریا! بالاخره شهید می شوی یا نه؟» ثریا هم
با اطمینان خاطر و جدّیت جواب می داد: «بله! من شهید می شوم و عکسم را می زنند روی دیوار!»
ثریا حرفهای عجیبی می زد و فکر و ذکرش شده بود شهادت! اما هیچکدام از ما حرفهایش را جدّی نمی گرفتیم و بنای همه حرفها و کارهایش را به حساب خیال پردازی های کودکانه اش می گذاشتیم.
می گفت: «من فردا ساعت نُه شهید می شوم».
برای پدر و مادرم حتی تصور از دست دادن دخترک شیرین زبانی چون ثریا هم قابل باور و تحمل نبود.
من که اصلاً متوجه نمی شدم ثریا چه می گوید! چون شهادت و شهید شدن در دایره لغاتی که من درکشان می کردم قابل فهم نبود.
هرچند از ثریا بزرگتر بودم، اما درکی از این حرفها و آرزوهایش نداشتم.
به خاطر دارم که چند روز قبل از بمباران دایی عبدالله به منزل ما آمد، ثریا آن روز از دیدن دایی خیلی خوشحال شده بود، می گفت: «خوب شد دایی را هم دیدم». انگار دلش گواهی می داد که این آخرین باری است که هم دیگر را ملاقات می کنند. در باورم نمی گنجد! چطور راه آسمان را پیدا کرده بود؟!
نظر شما