غم از دست دادن و دلتنگی برای برادرش هم یک طرف دیگر ترازو سنگینی میکرد. آنی از کودکیاش با جرد (برادرش) بزرگ شده بود، همیشه برادرش را کنار خودش داشت؛ اما یکباره از دستش داد و به خودش آمد و دید بیشتر از همیشه تنهاست، نه برادرش را کنار خودش دارد نه دوستانش را و نه حتی توجه پدر و مادرش را. همه خانواده در سوگ این از دست دادن، دچار غم و اندوه شده بودند و این سوگواری در همه اعضای خانواده به یک شکل بروز پیدا میکرد و هر کس غرق در غم خود بود و همین مساله باعث شکاف بینشان میشد.
در همین روزها که آنی با حال بدش زندگی میکرد، یک همسایه جدید به محلهشان آمد که او هم زنی بود که تازه همسرش را از دست داده و هنوز به پذیرش از دست دادن همسرش نرسیده بود و مدتها بود غمش را به دوش میکشید. رابطه آنی و همسایهشان کمک کرد تا خانم فینچ (همسایه جدیدشان) متوجه علائم افسردگی در آنی و غمِ جامانده از رفتنِ همسرش در وجود خودش شود و به این فکر کند که شاید آنی و او کنار هم بتوانند چتر غمهایشان را ببندند. داستان از اینجا به بعد رو به بهبود و با این مسائل داستان جلو میرود. پایانِ داستان، تلخ نیست. هدف کتاب و داستان انگار این است که بگویند از دست دادن آدمها و مرگ اطرافیان اندوه دارد؛ اما انسان بعد از مدتی سوگواری، باید به زندگی برگردد.
شخصیتپردازی داستان، شخصیتپردازی خوبی است؛ به راحتی میتوانیم شخصیت را متصور شویم. ذهنیات آنی در کتاب آنقدر خوب بیان و توصیف شده است که بدون آنکه شرایطش را تجربه کرده باشی با احوالش همراه میشوی. دغدغهای که داستان حول محور آن جلو میرود به تقطیعش کمک میکند و مخاطب دوست دارد پایان این سوگواریِ کشدار و رویاییِ متفاوت با فقدان را بداند.
در قسمتی از کتاب میخوانیم: «فکرش رو بکن وقتی ساعتهای زیادی داری پیاده میری، ممکنه بارون تموم شده باشه ولی تو هنوز نگرانی که خیس نشی، یا اونقدر توی فکر خودت غرق شده باشی که فراموش کنی دیگه احتیاجی به اون چتر نداری. تو با چتر بالای سرت اینجا وایسادی ولی دیگه بارونی وجود نداره، بدون چترت خیس نمیشی و اگر به موقع نبندیش نور خورشید و آسمون صاف و رنگینکمون رو از دست میدی.». حالا میتوانم راحتتر بگویم که داستان طوری جلو میرود که در انتها در گوشمان بگوید: «در خیلی از شرایط خودمان را زیر چترِ غم، ترس، اضطراب و .. پنهان میکنیم و از خیلی از خوبیها و زیباییها محروم میشویم. بیا با هم این کتاب را بخوانیم و چترهای باز ماندهمان را ببندیم. شاید روزی چترهایمان را باد با خودش برد، پس باید پرواز بلد باشیم.»
نویسنده کتاب لیزا گراف، یک نویسنده محبوب در حوزه نوجوان است که در پایان کتاب درباره احساس غم و شادی میگوید: «به نظر من خنده و غم هر دو بخشهای مهمی از زندگی انسانها و ادبیاتاند و برای همین، همیشه سعی میکنم در داستانهایم این دو را در کنار هم ببینم». بعد هم درباره کتاب چتر تابستان و شخصیتپردازیاش گفته: «این داستان تا حدودی الهام گرفته از زندگی خودم است که وقتی هشتساله بودم برادرم مشکل کلیوی پیدا کرد و بیمارستان بستری شد؛ و من مدتها از بیماری میترسیدم، آنی هم در داستان از بیماری میترسد و ما از این جهت شباهت داریم. فقط برادر آنی میمرد اما برادر من حالا سالم است.». لیزا گراف جایزههای زیادی دارد که این کتابش نامزد جایزه کروان و برنده جایزه سان شاین استیت شده و به فهرست رود آیلند و گریت استوان هم راه یافته است. ترجمه روانی هم دارد و میتوانید «چتر تابستان» را با ترجمه نیلوفر نیکزاد از نشر پیدایش بخوانید. و شاید خواندن این رمان کمکمان کند که چترهای باز ماندهمان را ببندیم و به زندگی برگردیم، از آسمان لذت ببریم و یادمان بماند گاهی نورانی است و گاهی بارانی، نباید یادمان برود از آن لذت ببریم!
اطلاعات کتاب:
داستان نوجوان «چتر تابستان» به قلم لیزا گراف با ترجمه نیلوفر نیکزاد در 180 صفحه و به بهای 47 هزار تومان از سوی انتشارات پیدایش منتشر شده است.
نظر شما