از جاده اصلی به سمت ورودی روستا میپیچیم، بنر بزرگی در ابتدای مسیر روستا نصب است که خبر از انتخاب روستای «مرزونآباد درویش خیل» بهعنوان روستای برگزیده دوستدار کتاب دارد.
ایستادهام، منتظر، جلوی متروی کلاهدوز. کار خودم را میکنم، به خودم میگویم «بگذار در همان تصویر اول با واقعیت کنار بیایند». حسم میگوید الکی دارم این موضوع ساده را برای خودم بزرگ میکنم. برای اطمینان عطر جیبی را از کیفم در میآورم و در جیب کوچک شلوارم میگذارم. باید منتظر یک پژو پارس سفید باشم. از همینهایی که خیلی از مدیران به عشق سوار شدنش پلههای ترقی را طی میکنند. آرام لبخند میزنم. میدانم تا چند دقیقه دیگر همین تصویر را میبینم. پژو پارس سفید شیشه دودی جلوی پایم ترمز میکند. تصویر از آنچه در ذهنم تصور میکردم سمیتر بود! تمام توانم را جمع میکنم تا نخندم؛ پیش خودم میگویم: «بابا آخرش یک مدیرکلی؛ چرا شیشهها را این مدلی کردی؟» در را باز میکنم و بدون سوال در صندلی عقب مینشینم و سلام و علیک گرمی میکنم.
شرایط از چیزی که فکر میکردم، بدتر است! چرا جواب سلامم را نمیدهند؟ آقای کتکوشلواری نشسته در صندلی شاگرد که عین این فیلمها در شب هم عینک آفتابی زده با لحن خیلی جدی میگوید: «خوبی پسرم؟»
میگویم: «بله. شما خوبید؟»
میگوید: «سردت شده؟»
میگویم: «آره یکم اما عیبی نداره؛ فکر میکردم بیشتر دیر کنید.»
لبخند تلخ خیلی سنگینی میزند که سنگینی لبخندش کت و کولم را له میکند.
میگوید: «کجا بریم؟»
پیش خودم میگویم: «اوه، نکند اشتباه سوار شدم.»
یکم قیافهام را جمع و جور میکنم و حس مظلومیت میگیرم و میگویم: «شما مگه بچههای وزارت نیستید؟» یک لحظه به هم نگاه میکنند و بعد برمیگردند با دقت به من زل میزنند. تازه میفهمم چه گندی زدهام. سریع جمله را اصلاح میکنم و میگویم: «نه آقا نه..... اون نه...... وزارت ارشاد رو میگم؟»
سه نفر هم کلافه هستیم و هم در حال انفجار. البته من بیشتر. سری تکان میدهند. سری زمین میاندازم و از ماشین پیاده میشوم. در لاین کندرو یک پژو پارس سفید دیگر ایستاده است. با دست به دو سرنشین، پژوی سفید آن طرف ایستگاه را نشان میدهم و از پشت پنجره تقریبا مشکی سری را میبینم که دوباره تکان میخورد و خدا را شکر میکنم که فهمیدند اشتباه کردهام.
به ماشین که میرسم، همکار ترابری سلامی میکند و خوشحال جوابش را میدهم و نفس راحتی میکشم بابت پیدا کردن ماشین. چند دقیقه بعد دوست دیگری که از قبل با او تلفنی صحبت کرده بودم، میرسد. سه نفری منتظر میمانیم تا آقای مدیرکل برسد. اولین پیشبینیام غلط بود. گویا مدیرکل مورد نظر چندان به پژو پارس سفید علاقهای ندارد و همکار بخش ترابری تازه امروز ماشین آقای مدیر را از زیر کلی خاک بیرون آورده است؛ چراکه به گفته خودش ماشین یکسالی از پارکینگ بیرون نیامده است. آقای مدیر که دلیلی نمیبینم اسمش را بگویم؛ اما دوستان «دکتر» صدایش میکنند، میآید. کمی ناخوش است. از قیافهاش مشخص است. معمولا هیچکس مثل ما خبرنگاران در نگاه اول آدمها را آنالیز نمیکند. نگاهی چند ثانیهای میاندازیم و نوع لباس، کفشی که پا کرده، تسبیح در دست، انگشتر و نوع راه رفتن را در همان نگاه اول بررسی میکنیم تا در مرحلههای بعدی ارتباط را براساس اطلاعات دریافتی جلو ببریم. برای من یکی که جنس سنگ انگشتر یا تسبیح، نوع ساعت و گوشی دست هم بیانگر اطلاعات زیادی است؛ اما در نگاه اول آن چیزی که توجهم را جلب میکند این است که آقای دکتر کمی کج راه میرود و گویا جدی جدی موضوعی اذیتش میکند.
چهار نفری به داخل ماشین میرویم. بحث شروع میشود؛ حدسم درست است. گویا دکتر از ناحیه قلب احساس ناراحتی میکند و خودش و دو همراهاش نگران هستند. از او میپرسم چند دقیقه است که این درد را دارد و وقتی عدد یکی دو ساعت را اعلام میکند، خیالم راحت میشود که مشکل قلبی نیست؛ با این حال همراه دیگری که در صندلی عقب نشسته و او هم گویا دکتر است (پزشک نه دکتر مدیریتی چیزی احتمالا) با پزشکی تماس میگیرد و گوشی را دست دکتر اصلی! میدهد و گویا تجویز پزشک بعد از صحبت با دکتر این است که به بیمارستان برویم تا آقای مدیرکل نوار قلب بدهد. سر راه به بیمارستان شهید لواسانی (سرخهحصار) میرویم و بعد از مطمئن شدن از حال دکتر راه میافتیم به سمت خانهای که قرار است امشب محل اقامتمان باشد؛ خانهای روستایی در فیلبند.
اسم فیلبند به من یکی که انرژی خاصی میدهد. قبلا با بچهها آنجا کمپ زده بودیم؛ اما وقتی همسفرهای قبلی را با همسفرهای این سفر مقایسه میکنم، خندهام میگیرد. دارم به این فکر میکنم که «یاسر احمدوند» یا رئیس سفر قبلی که بود؟ باز میخندم. باید یک جوری این خندههایم را کنترل کنم؛ خدا را شکر که هوا تاریک است و هر کی در حال و هوای خودش است و کسی به دیگری کاری ندارد؛ اگر نه حتما یک جایی که من نبودم پیش خودشان میگفتند: «این دیوونه کیه که با ما همسفر شده؟ چرا انقدر الکی میخنده؟ دیوونه میوونست؟» دارم به معنی کلمه «میوونه» فکر میکنم. باز میخندم. «میوونه» دیگر چیست؟ اگر با دلقکهای سفر قبلی همسفر بودم قطعا این سوال را در ماشین مطرح میکردم و احتمالا یکی از همین دلقکهای بیمزه میگفت: «میوونه نام یکی از سرداران روم باستان یا امپراطوری هان در ژاپن بوده که مقابل...».
اینترنت چندان یاری نمیکند تا درباره این روستایی که قبلا اسمش را هم نشنیدهام و فقط میدانم که نزدیک فیلبند است، اطلاعاتی کسب کنم. فقط میدانم نزدیک فیلبند است و مهای که کمکم در هوا ظاهر میشود، نوید این را میدهد که به مقصد نزدیک شدهایم. به ساعت نگاه میکنم، نزدیک 12 است؛ چه خوب! کلی از مسیر گذشته است.
ماشین در مه به حرکت ادامه میدهد. همه ادای آدمهای ریلکس را درمیآورند؛ اما نگرانی در چهره هر چهار نفرمان نمایان است. مه به شکلی رسیده که حتی نیممتر جلوتر هم مشخص نیست. گویا درست همان زمانی که در فکر و خیال بودم، ماشین دیگری از ابتدای جاده محلی دنبالمان آمده است. هدفون داخل گوشم است و خیلی متوجه اتفاقات نمیشوم. فکر میکنم بهتر است در ادامه سفر، همسفر بهتری باشم؛ هدفونم را درمیآورم تا کمی در جریان اتفاقات قرار بگیرم. آقای دکتر صندلی جلو دارد با آقای دکتر، صندلی عقب برنامههای فردا و روزهای آینده را چک میکند.
دکتر صندلی جلو: «بلیت دکتر .... رو برای خوزستان اوکی کردی؟»
دکتر صندلی عقب: «چک کردم اما بلیت نیست.»
دکتر صندلی جلو: «مگر میشه، بگرد آقا».
و بحث همینطور ادامه پیدا میکند و از بلیت به لوح تقدیر و هدیه برای فلان مسئول استانی میرسد. بحث جذابی نیست. ترجیحم این بود در این جاده با این هوای دلچسب که اسموک هم نمیشود کشید، حداقل یک موزیک آرام گوش کنم. اگر این دیدار حتی دومین دیدارم با هر کدام از این سه نفر بود، بلوتوث ماشین را روشن میکردم و قطعا همایون شجریان انتخاب اولم بود. مثلا همینطور که همایون میخواند، شیشه را پایین میدادم تا خیسی مه بنشیند روی صورتم و دستم را باز کنم و بیرون پنجره ببرم تا سرما به تمام وجودم نفوذ کند.
جاده پر چاله و چوله و دستاندازهای عجیب و غریب، این نکته را یادآور میشود که به روستا رسیدهایم. هیچ چیزی مشخص نیست. فقط چراغهایی که سردر خانهها نصب شده، کمی تصویر به ذهنم میدهد و غیر از آن ظلمات است و ظلمات و ظلمات...
روستا به قدری در مه غرق شده است که چیزی پیدا نیست. در میان ابرها پیدا میشوم و همینطور که روی ابرها پا میگذارم به خانهای میرسم که از چند ساعت پیش میزبان معاون وزیر فرهنگ و مدیرکلهایش است. صدای خنده از خانه میآید و گویی مدیران هم حرفهای خندهداری برای هم دارند. به محض ورود، سایر همکاران که همگی دکتر هستند به استقبال دکتر همسفر ما میآیند و با ما که همراه دکتر به جمع دکتران رفتهایم سلام و احوالپرسی میکنند. حال قلب دکتر را میپرسند و او میگوید که بهتر است. تنها فرد آشنا برای من همان آقای معاون وزیر است. منی که هیچ جمعی از شلوغیام در امان نیست، در گوشهای نشستهام و رفتار دکترها را زیر نظر میگیرم. همه را میشناسم؛ حداقل قیافهشان را در خبرها دیدهام؛ اما بعید میدانم که دکترها بهجز آقای معاون من را بشناسند. به گوشهنشینی ادامه میدهم و خانه را ورانداز میکنم. برداشت اولیهام این است که به احتمال زیاد اینجا خانه پدری یکی از کارمندان اداره ارشاد مازندران است که با خوشذوقی تمام جایگزین هتلهای بیروح شمال شده است. از این بابت خیلی خوشحالم؛ چراکه اصلا دوست ندارم در شمال به سراغ هتل یا مهمانسرا بروم و ترجیحم بودن در اقلیمهای محلی است.
دوباره فکرم را جمع میکنم سمت خانه. خانهای روستایی که از گوشه حیاط 9 پله میخورد و از ایوانی که همه خانههای شمالی دارند، وارد نشیمنی میشویم که سه در دارد؛ یکی به آشپزخانه و دوتای دیگر به اتاق خوابها ختم میشود. در اتاق خواب سمت چپ که بزرگترین جای خانه است، سفرهای خالی پهن است که گویا تا چند دقیقه پیش پُر بوده است. چند دقیقه نمیشود که سفره دوباره پُر میشود. مطمئنم این سفره در هتل گیرمان نمیآمد؛ اما از آنجایی که در مسافرتها معمولا به دلیل تغییر آبوهوا خیلی نمیتوانم چیزی بخورم، مقدار کمی غذا برمیدارم و مشغول میشوم. شوخی بین مدیران همچنان ادامه دارد و آقای دکتر صندلی عقب، لوحهای مراسم فردا را میآورد تا آقای دکتر معاون وزیر امضا کند.
خودکار را که دست میگیرد، به دستش زار میزند. معلوم است تا به حال با این خودکارها امضا نکرده است. میدانم از سالهای جوانی علاقه زیادی به خودنویس دارد و کسی که سادهترین کارهایش را با خودنویسهای جذاب انجام میدهد، حالا سختش است که با این خودکار امضا کند. نگران پس دادن جوهر رواننویس است. معلوم است که هیچ اعتمادی به چیزی که در دست دارد، ندارد. آدمهایی را که با خودنویس مینویسند دوست دارم. کلاس کاری خاصی دارند. نوشته و امضایشان به دل مینشیند، گویا نوشتههایشان هویت خاصی دارد.
از فرصت پیشآمده استفاده میکنم و به بیرون خانه میروم. آن حس محتاط میگوید برو بیرون در ورودی و فندکت را روشن کن؛ اما آن روی طغیانگر میگوید که فیلم بازی نکن، همین جا بکش و راحت باش. باز هم روی طغیانگر پیروز میشود. هوا به قدری خوب است که قابل توصیف نیست، فقط کمی سرد است؛ اما هرچقدر هم که سرد باشد از دود و هوای این روزهای تهران بهتر است. عمیق نفس میکشم؛ اما این حس فضول دست از سرم برنمیدارد. دارم فکر میکنم معاون وزیر و مدیرکلها یا دکترها با زیرشلواری و لباس خانگی چه شکلی هستند. در تصویر اول با توجه به اینکه جمع مردانه است، همه را با شلوارک تصور میکنم، بعد میخندم و ابرهای بالای سرم را پاک میکنم و به سراغ تصویر بعدی میروم. هر جوری فکر میکنم برایم ناآشنا هستند و سخت است جز کتوشلوار چیز دیگری بپوشند. به خودم میگویم نکند غریبی کنند و همه با کتشلوار بخوابند، بعد دوباره میخندم و همین حین در باز میشود و آقای معاون از در بیرون میآید. این دیگر اوج بدشانسی است. نگاهی میاندازد. گویا تصویر برایش قابل هضم نیست؛ شایدم در دلش میگوید کاش معاون نبودم و بعد از این شام چربوچیل میتوانستم مثل این خبرنگار کبریتی روشن کنم.
وقتی به خانه برمیگردم تقریبا خاموشی است؛ البته شوخی و خنده ادامه دارد؛ چیز خاصی هم نیست و شوخیهای کم نمک است. سعی میکنم در این قسمت رازدار باشم و از این شوخیها چیزی نگویم؛ چراکه حوصله ندارم به تکتکشان زنگ بزنم و بپرسم میخواهم فلان چیز را بگویم، راضی هستید یا نه. میروم به سمت تشک گرم و نرمی که گوشهای خالی افتاده است. سعی میکنم بخوابم؛ چرا که فردا روز سختی در پیش دارم. جایم دقیقا روبهروی آشپزخانه است، کمی نگران صبح هستم؛ اما خیلی هم نباید نگران باشم. احتمالا بیش از دو سه ساعت نمیخوابیم. چشمانم را میبندم، بوی عجیبی در مشامم میپیچد، صاحبخانه که هنوز اسمش را نمیدانم مقداری گلپر روی تویوست (بخاری نفتی ژاپنی) ریخته و حس میکنم دارم انار میخورم یا باقلی با سرکه. مطمئنم گلپر است، سوال نمیکنم؛ این بو را میشناسم. پلکهایم سبک میشود و یواشیواش خوابم میبرد.
با صدای سرخ شدن تخم مرغ از خواب بیدار میشوم. همه تقریبا بیدار شدهاند و دوباره شوخی و خنده بهراه است. شاید اگر حرف مشترکی داشتم، آن طور که فکر میکردم سخت نمیگذشت. در خانه را باز میکنم به سمت حیاط میروم تا آبی به سر و صورتم بزنم که منظره سبز روبهرو نظرم را جلب میکند. در یک جمله دو کلمهای «بینظیر است.» خیلی زیباست؛ دیشب که پا در این خانه ویلایی گذاشتم فکرش را نمیکردم که صبح با چنین منظرهای روبهرو شوم. جنگلی غرق در مه روبهرویم خودنمایی میکند. کوه هم اندکی نمایان است. دوست ندارم از این تصویر سبز و آبی مقابلم، چشم بردارم. هوا کمی سرد است؛ اما اذیت نمیکند و به صبح حس تازگی داده و دلچسبترش کرده است. میروم به آشپزخانهای که با دو کابینت زمینی، یک کابینت هوایی، یک شیر آب و ظرفشویی و یک گاز پُر شده است؛ یک لیوان چایی میریزم و به ایوان برمیگردم.
صاحبخانه به ایوان میآید، از چهرهاش میخوانم که فهمیده تا چه حد ذوقزده شدهام. کاری را که دیشب باید انجام میدادم الان به سراغش میروم. اسمش را میپرسم. میگوید: «حسین» فامیلش یادم نیست؛ خودم هم خیلی با فامیل یا نامخانوادگی افراد کاری ندارم. به نظرم وقتی آدمها با نام خانوادگی همدیگر را صدا میکنند از هم دور میشوند. میگوید: «شما از ارشاد تهرانی؟» نمیدانم چه جوابی بدهم، هم باید بگویم آره و هم بگویم نه. به او میگویم که روزنامهنگارم و برای ثبت اتفاقات این سفر و دو روستای برگزیده مازندران در طرح «هشتمین دوره روستاها و عشایر دوستدار کتاب» به اینجا آمدهام. میگوید: «شماره من رو یادداشت کن و رفتی تهران با خانواده بیا.» از او سوال میکنم که دقیقا اسم اینجا چیست؟ میگوید: «اینجا چلاو است. 20 کیلومتری آمل. هفت تا محله دارد که اسم اینجایی که ما هستیم «گَنگرج کلا» است؛ فاصله اینجا تا آمل 40 و یکی دو کیلومتر است.»
میگوید در این محله همه ساکنین، محلی هستند و هنوز زمینها به دست غیربومیان نیفتاده است. گویا حدود 1500 نفر جمعیت دارد که شاید 200-300 نفر ثابت هستند و بقیه در رفتوآمد.
به خانه برمیگردم، سفره صبحانه پهن است؛ نیمرو، پنیر، کره و نون محلی به همراه عسل. یاد فکر دیشب میافتم، همه با لباس خانگی دور سفره نشستهاند، بعضی شلوار اسلش مشکی خانگی به همراه تیشرت آستین کوتاه یا بلندی تن کردهاند و چند نفر هم گرمکن یکرنگ دارند.
صبحانه تمام است؛ کمکم حاضر میشویم؛ کمی زودتر از بقیه از خانه بیرون میزنم و کمی از راه را پیاده میروم. به بقیه اطلاع داده بودم که جلوتر منتظرم. کمی بعد سوار ماشین میشوم و راه میافتیم تا به روستای «مرزونآباد درویش خیل» برویم. دو همسفر جدید را اصلا نمیشناسم. به گمان برای اداره ارشاد مازندران هستند. مازنی صحبت میکنند و چیزی نمیفهمم. حدس میزنم در حال چک کردن کارها هستند. گویا قرار است قبل از رفتن به روستای درویش خیل، سری به اداره ارشاد بابل بزنیم. مازنی متوجه نمیشوم؛ اما کمی که دقت کردم به گمانم دیشب باران آمده و همه زحمتهای نیروهای خدماتی اداره ارشاد بابل به هدر رفته است و از این رو همه از پنج صبح در حال تمیزکاری هستند؛ چراکه بعد از باران دیشب انگار سالهاست که محوطه اداره ارشاد تمیز نشده است. نگران هستند که تا میرسیم همه جا تمیز شده باشد. بعد از چند دقیقه یکی از سه همسفرم که در صندلی شاگرد نشسته است به عقب برمیگردد و میگوید که از پذیرایی راضی بودید؟ از او تشکر میکنم. سوالی دارد. از بس همه را دکتر صدا کرده، فکر میکند من هم دکتر هستم. «آقای دکتر به نظرتان اینجایی که دیشب رفتید، بهتر بود یا اینکه میرفتید هتل؟» پاسخم مشخص است. از اینکه با او همنظر بودهام خوشحال میشود و دوباره شروع به صحبت میکند: «دکتر حرف منم همینه. میگم همه جا هتل هست؛ اما این طبیعت مازندران رو جایی نداره. دکتر قبول داری مازندران بهشته؟» سری تکان میدهم و وقتی در آینه میبیند که تاییدش میکنم، لبخند رضایتبخشی روی لبش نقش میبندد. آقایی که اسمش را هم نمیشناسم راست میگوید، ما اکنون در وسط بهشت هستیم.
بعد از بازدید از اداره ارشاد بابل و دیدار با امام جمعه این شهر همراه با مسئولان این شهر راهی روستای «مرزونآباد درویش خیل» شدیم. دوست داشتم زودتر این روستا و مردمش را ببینم.
از جاده اصلی به سمت ورودی روستا میپیچیم، بنر بزرگی در ابتدای مسیر روستا نصب است که خبر از انتخاب روستای «مرزونآباد درویش خیل» بهعنوان روستای برگزیده دوستدار کتاب دارد. به روستا وارد میشویم؛ چند مغازه در ابتدای ورودی روستا دیده میشود که حکایت از جمعیت زیاد روستا دارد؛ «دفتر املاک»، «سوپرمارکت»، «آژانس حملونقل» و یک مغازه تاسیساتی. جمعیتی منتظر است. کف زمین خیس است که با توجه به نبود ابری در آسمان، خبر از باران دیشب میدهد. بوی اسپند و گلپر فضا را پُر کرده است؛ یاد جای گرم و نرم دیشب میافتم. زن میانسالی که خیلی شبیه مادربزرگهای قصههای کودکی است، منقل به دست دارد و زیرلب چیزی میگوید و ترکیب اسپند و گلپر را روی آتش میریزد.
سه مرد حدودا 60 ساله به همراه دختر جوانی ساززنان و آوازخوانان برای خوشآمدگویی به سمت دکتر یاسر احمدوند، معاون امور فرهنگی وزیر ارشاد و مدیران همراهاش میروند. شعری که میخوانند به زبان مازنی است و چیزی متوجه نمیشوم؛ اما حس میکنم که به مهماننوازی مازندرانیها اشاره دارد. با دیدن این گروه محلی ذوق میکنم؛ دارم فکر میکنم آخرین باری که از ته دل خندیدم کی بوده است؛ چیزی یادم نمیآید. جمعیت به همراه گروه موسیقی به سمت کتابخانه «شهید عشقعلی آقاجانی» حرکت میکنند و وارد حیاط کتابخانه میشوند. فکر میکنم بالای 200 نفر در کتابخانه و محیط اطراف حضور دارند. واقعا انتظار چنین جمعیتی را نداشتم. به سراغ مسئول کتابخانه میروم تا اطلاعاتی درباره این کتابخانه زیبای روستایی که با سلیقه خاصی ساخته و آماده شده بود، بهدست بیاورم. هنوز دورش شلوغ نشده و میشود از او سوال پرسید. کتابخانه داستان جالبی دارد.
اسم کتابخانه مزین به نام شهید مفقودالجسد روستا، عشقعلی آقاجانی است. حدود پنج سال پیش پدر شهید (مرحوم حاج خلیل آقاجانی) این زمین 350 متری را وقف میکند و مرحوم حاج محمود یزدانپور هم هزینه ساخت را بر عهده میگیرد و به این شکل کتابخانه ساخته میشود. کتابخانهای که امروز مسئول و کتابدارش خانم شهیده آقاجانی، برادرزاده این شهید بزرگوار است. اگر بخواهم از ساختمان کتابخانه بگویم، باید این طور توصیف کنم که مخاطبان برای ورود به کتابخانه ابتدا باید وارد حیاط بشوند؛ بعد از آن با ساختمان نوساز و دوطبقهای روبهرو هستند که نمایی سنگی دارد و در هفته دولت در سال 1394 راهاندازی شده است. در طبقه اول قفسههای کتاب قرار دارد که از هفت هزار جلد تشکیل شده است. در این بین کتابهای ادبی، هنری، کمکآموزشی، زبان، علوم اجتماعی، روانشناسی، کشاورزی، دینی، کودک و مجلات به چشم میخورد. در طبقه اول علاوه بر سالن کتاب، سالن مطالعه کودک، نمازخانه و سرویس بهداشتی نیز قرار دارد و در طبقه دوم دو سالن مطالعه مجزا برای خانمها و آقایان طراحی شده است.
مسئولان روستا و کتابخانه در حال گفتوگو با مسئولان وزارت فرهنگ هستند. در کنارم خانمی وجود دارد که گویا از اعضای کتابخانه است. میخواهم از او چند سوال بپرسم؛ اما باتوجه به اینکه شناخت کافی نسبت به بافت فرهنگی روستا ندارم باید حسابشده جلو بروم تا خدایی نکرده باعث سوتفاهم نشود. زیاد وقت ندارم و نهایت یک ساعت دیگر در روستا هستم و در همین یک ساعت باید اطلاعاتم را تکمیل کنم. اگر به من بود دوست داشتم، چندی روزی در روستا میماندم تا روایتی جاندار بنویسم اما فرصت نیست. درباره حوزه مطالعاتیاش سوال میکنم، میگوید بیشتر علاقهمند به کتابهای ادبی و روانشناسی است. از ضعفهای کتابخانه سوال میکنم که به نبود کتابهای منبع و مرجع اشاره میکند و میگوید به دلیل اینکه کتابهای منبع و مرجع در این کتابخانه وجود ندارد، برای تهیه این گونه کتابها باید به کتابخانههای شهر مراجعه کنند. سعی میکنم بیش از این گفتوگو را ادامه ندهم. به سمت شلوغی و جمعیت میروم. خانم مسئول و کتابدار در حال توصیف شرایط کتابخانه به مسئولان است. میگوید که کتابخانه 630 عضو دارد که سهم آقایان 263 نفر و سهم خانمها 367 نفر است.
به سراغ یکی از جوانهای روستا میروم. از در رفاقت وارد میشوم و میگویم: «خدایی همهی مردم روستا کتابخوان هستند و از اینجا استفاده میکنند یا برای مراسم امروز به اینجا آمدهاند؟» لبخندی جدی میزند و میگوید: «بله. مثلا پدرهای روستا بیشتر به سراغ کتابهای کشاورزی میروند و مادرها به کتابهای مذهبی یا هنری علاقه دارند.»
مردی با موهای جوگندمی گوشه حیاط ایستاده است، به سراغش میروم و مشغول صحبت میشویم. میگوید استفاده مردم روستا از کتابخانه فقط به کتاب و کتابخوانی خلاصه نمیشود و برنامه متنوعی ازجمله کلاسهای قرآن و کلاسهای هنری و جلسات مشاوره در این مکان برگزار میشود. همچنین خانم کتابدار جلسات قصهخوانی و جمعخوانی را با بچهها برگزار میکند.
رفتهرفته همه آماده میشوند تا برای مراسم اختتامیه هشتمین دوره جشنواره روستا و عشایر دوستدار کتاب به مسجد محل برویم. دوستان و همسفرانم سوار ماشین میشوند تا به سمت مسجد بروند؛ اما ترجیحم این است که پیاده به سمت مسجد بروم. از این رو آدرس را میپرسم و پیاده راه میافتم.
کوچهها حس و حال عجیبی دارند. شاخههای درختهای مرکبات و انار از حیاطها بیرونزده و برای چیدن، تنها کافی است که دست دراز کنی. به مسجد محل میرسم. از آشپزخانه کنار حیاط، صدای خانمهای روستایی به گوش میرسد؛ به گمانم باید مشغول تهیه غذا باشند. فکر میکردم مراسم در داخل حیاط مسجد برگزار میَشود؛ اما حدسم اشتباه بود و برای دیدن ادامه مراسم باید به داخل ساختمان مسجد برویم. از فرصت استفاده میکنم و دور مسجد چرخی میزنم. ساختمان مسجد از تمام ساختمانهای دور و بر نوسازتر است. گویا دیوارها تازه سنگ شده است. حیاط نسبتا بزرگی دارد که دو سه پسربچه در حال دویدن در آن هستند. چند دختر بچه با لباس محلی هم گوشه حیاط نشستهاند؛ همان چند کودکی که در ابتدای سفرمان به این روستا، جلوی در اصلی کتابخانه ایستاده و با خواندن شعری به مهمانان خیر مقدم گفته بودند. به سراغشان رفتم؛ حدودا 8 تا 10 سال سن داشتند.
از روستای درویش خیل پرسیدم. یکی از بچهها که سروزبان خوبی داشت و کاملتر از بخشدار و دهیار توضیح میداد، به بیان موقعیت روستا پرداخت. او گفت که روستای مرزونآباد درویش خیل از شمال همجوار بوله کلا، از جنوب به آبندان، از شرق به بابلرود و حریم شهر بابل و از غرب هم به زمینهای کشاورزی و روستاهای فرادست سمنان میرسد. دختر با شیرینزبانی عجیبی حرف میزند. گویا در یک برنامه رسمی در مقابل دوربین نشسته و در حال صحبت است. کمی آنطرفتر دهیار روستا ایستاده؛ سلام و علیکی با او میکنم و از خانوادههای ساکن روستا میپرسم. میگوید 1305 نفر در 450 خانواده در این روستا زندگی میکنند. شغل اصلی مردم باغداری و کشاورزی است. از نبود جاده مناسب و خرابی آسفالت خیابانها میگوید. از زندگی مردان و زنانی میگوید که خارج از هیاهوی زنان و مردان شهری در کمال آرامش کنار هم زندگی میکنند و توقع چندانی از زندگی ندارند.
میز بزرگی گوشه حیاط است که بچهها به کمک زنان روستا، روی آن آش و نان محلی میچینند. گویا مراسم داخل مسجد هم تمام شده است و افراد یکی یکی بیرون میآیند. به سمت میز میروم. آش دوغ است. از مزهاش فهمیدم و قیافهاش با آن چیزی که تصور میکردم، فرق داشت. قرمز بود. حتی مواد داخلش هم فرق داشت. داخلش باقالی بود. دو پسر بچه 12 -13 آمدند کنارم نشستند و مشغول آش خوردن شدند. اسمشان را پرسیدم. اولی اسمش محمدطاها و دومی محمدجواد است. هر دو کلاس ششم هستند و از پای ثابتهای کتابخانه روستا. رو به محمدطاها سوال کردم که هفتهای چند کتاب میخواند که محمدجواد زودتر جواب داد «ماهی پنج شش کتاب» محمدطاها هم سری تکان داد که یعنی منم همین حدود. نمیدانم چرا اما حس کردم شاید یکی از روی چشم و هم چشمی جوابم را داده باشد. چند قاشق آش خوردم و دوباره از بچهها سوال کردم.
«آخرین کتابی که خوندید چی بوده؟» محمد طاها این دفعه زودتر جواب داد و گفت: «اسم نویسنده یادم نیست؛ اما اسم کتاب «تعطیلات زورکی» بود از مجموعه دفتر خاطرات بچه لاغرمردنی.» بعد شروع کرد به تعریف داستان کتاب. یکهو وسط تعریف کردن داد زد: «آهان اسم نویسنده یادم آمد جف کینی بود!» نگاهی به محمدجواد انداختم و ابرویی بالا دادم که حالا نوبت توست که برادریات را ثابت کنی. یکم مکث همراه با فکر کرد و گفت: «من اسم کتاب یادم نیست؛ اما نویسندهاش مارک توان بود.» در ذهنم مرور میکنم مگر میشود کسی اسم «مارک توان» را حفظ کند؛ اما اسم کتاب را نه! در ذهنم کتابهایش را مرور میکنم؛ قطعا «شاهزاده و گدا» نیست؛ «ماجراهای تام سایر» هم که نه؛ بله احتمالا کتابی که خوانده «ماجراهای هاکلبریفین» است که یا اسم کتاب را فراموش کرده یا سختاش است که بگوید و میترسد اشتباه باشد. از او سوال میکنم که کتابی که خواندی اسمش «ماجراهای هاکلبریفین» است که با لبخند تایید میکند. بچههای بامزه و خوشصحبتی هستند؛ دوست دارم از این فرصت ایجاد شده که بهانهاش یک کاسه آشدوغ است، بیشتر استفاده کنم. آخرای ظرف است؛ زیاد فرصت ندارم.
از سایر علایقشان میپرسم. محمدطاها عاشق فوتبال است و محمدجواد عاشق کشتی. محمدطاها میگوید در روستا زمین فوتبال دارند؛ اما خیلی خوب نیست و کاش مثل شهر چمن مصنوعی بود. دارم به این فکر میکنم که چقدر ساده میشود شادی را به بچههای روستا هدیه داد؛ داشتن یک زمین چمن مصنوعی خواسته زیادی نیست که محمدجواد اوضاع را بدتر میکند و میگوید که برای تمرین ورزش دلخواهش باید به شهر برود و امکانات لازم برای بچههای علاقهمند کشتی در روستا فراهم نیست. تو حال و هوای خودم هستم که دو دست جلوی صورتم میبینم. میخواهند خداحافظی کنند و بروند. باهوشتر از این هستند که متوجه نشده باشند از صبح مشغول چه کاری هستم؛ سوال میکنند: «حرفامون جایی چاپ میشه؟» نگاهی میکنم. میگویم نمیدانم. میخندند و میروند و شروع میکنند به ضربه زدن به بطری آب معدنی که وسط حیاط افتاده است.
کمی در اطراف مسجد دور میزنم. بنری در مقابل خانهای نظرم را جلب میکند، به سمت خانه میروم. بنری که به زحمت طولش به نیممتر میرسد، روی در ورودی خانهای نصب است و روی آن نوشته شده: «زیارت قبول»؛ حسم میگوید از اربعین باقی مانده است. دلم میگیرد. حس میکنم هرچقدر هم که مشکلات اقتصادی سفرههایمان را کوچک کرده است؛ اما باز نتوانسته سفره مهر و محبتمان را کوچک کند. انرژیای در این بنر کوچک وجود داشت که هرگز در صد بنری که در مقابل خانه دوستی که چندین بار به مکه و کربلا رفته و قبل از کرونا به دیدنش رفته بودم، ندیدم.
کارمان اینجا تمام است؛ باید از درویش خیل و مردمش آرامآرام خداحافظی کنیم و به سمت روستای دیگر به اسم «عرب محله» در نزدیکی ساری برویم...
روایت پنجم؛ «کتابمحله»
...برای دیدار با یکی از چهرههای ماندگار استان دوباره راهی بابل میشویم؛ در راه از کنار میدانی رد میشویم که «میدان استاد حسن انوشه» نام دارد؛ یاد آخرین باری افتادم که برای صبحانه به خانه مرحوم انوشه رفته بودم. فکر میکنم 14 تیرماه سال 98 بود؛ حواسم از بابل به تهران و خیابان مرزداران میرود؛ در ماشین نشستهام اما در خیالم دارم در کتابخانه انوشه راه میروم؛ هنوز فکر میکنم که چقدر فضای داخل کتابخانه گرفته است. نم را در ریههایم احساس میکنم، میخواهم بزنم پشت استاد و به محض اینکه برگشت بگویم که این فضای نم گرفته کتابها را خراب میکند، که با افتادن در یک دستانداز از رویا بیرون میآیم و به کنار جاده نگاه میکنم، دریا از دور معلوم است. نم کتابخانه انوشه اینجا هم حس میشود. راه کمی طولانی شده و من خسته از برنامههایی که از صبح ادامه داشته است. از راننده میپرسم که چقدر تا مقصد راه داریم. از نوع جواب دادنش میفهم که خودش هم خیلی نمیداند.
دنبال شهر یا محله «پنبه زارکتی» میگردد؛ یادم میآید یکی از مسئولان هنگام سوار شدن گفته بود که بابل تا «عرب محله» حدود یک ساعت و نیم راه است. به ساعت نگاه میکنم، زمان گفتهشده تمام است. پس احتمالا مسیر را اشتباهی رفتهایم؛ چون با سرعتی که راننده بابلی میآمد تا الان باید میرسیدیم. کلافه است و مدام با تلفن حرف میزند و آدرس میپرسد. اینترنت هم قطع است و طبیعتا نمیشود از نرمافزارهای نقشهیاب استفاده کرد. هوا خوب است و منظره بینظیری روبهرویم میبینم؛ سعی میکنم درگیر کلافگی آدمهای داخل ماشین نشوم و از این توفیق اجباری لذت ببرم. شاید سردشان بشود؛ اما حس خودخواهی بر من غلبه میکند. شیشه را پایین میدهم تا باد به صورتم بخورد و از شرایط موجود لذت ببرم. حس میکنم اکسیژن زیادی به بدنم وارد شده است. مطمئنم به محض برگشت به تهران تا چندین ماه چنین هوایی گیرم نمیآید. حس میکنم همراهانم به زبان مازنی دارند گلایه میکنند و میگویند «پسره دیوانه است!» اما بی تفاوت به کارم ادامه میدهم و سعی میکنم از ثانیه ثانیه سفر لذت ببرم.
همسفری که در این مسیر روی صندلی جلو نشسته از مدیران ارشاد است، از راننده سوال میکند که «کلا» یعنی چه و چرا همه روستاهای اینجا «کلا» دارد. راننده جوابی ندارد و دلیلش را نمیداند. سکوت دوباره در فضای ماشین حاکم میشود. مطمئنم قبلا معنیاش را میدانستم؛ اما الان هر چقدر که فکر میکنم چیزی به ذهنم نمیرسد.
آرامش چهره راننده، این پیام را میرساند که گویا مسیر را پیدا کرده است؛ تابلوی «پنبه زارکتی» هم کمکم نمایان میشود؛ کنار جاده توقف میکنیم و چند ماشین دیگر هم به ما میپیوندد. به صفحه گوشی نگاه میکنم، اینترنت وصل شده است. کلمه «کلا» یا «کولا» را جستوجو میکنم؛ معنی «روستا» یا «آبادی» میدهد. دارم فکر میکنم اگر قرار بود امروز برای این دو روستا اسم بگذارند، احتمالا اسم یکی را «کتابکلا» میگذاشتند. این اسم عجیب به دلم مینشیند؛ شاید اگر قرار بود روایت این سفر را کتاب کنم، این اسم را روی کتاب میگذاشتم.
چند دقیقهای توقف میکنیم؛ منتظر کسی هستند. به محض رسیدن ماشین جدید راه میافتیم. فکر میکنم پنج شش ماشین هستیم. اگر تجربه سفر قبلی به کار بیاید، یک راست باید به کتابخانه روستا برویم؛ البته مطمئن نیستم.
جمعیت زیادی برای استقبالمان در خیابان اصلی روستا جمع شدهاند. یاد این فیلمهای قدیمی و کارناوالهای رنگارنگ میافتم. همانهایی که چند ماشین یا درشکه از داخل شهری رد میشوند و مردمی کنار راه ایستادهاند و دست میزنند یا دست و پرچمی تکان میدهند. دلم میخواهد از پنجره بیرون بروم و برایشان دست تکان دهم؛ اما یادم میافتد که من فقط یک نویسنده و خبرنگار ساده هستم و شاید بودن یا نبودنم برای این مردم خیلی تفاوتی نداشته باشد. با صدای شیپورمانند یکی از میزبانان از خیابانهای رنگی و ماشینهای دراز تشریفاتی بیرون میآیم و به امویام سفید مدل قدیمی و «عرب محله» برمیگردم. مردی درحال قربانی کردن گوسفند است. مثل روستای درویش خیل، چند دختر کم سن و سال با لباسهای محلی به معاون وزیر خوشآمد میگویند و گروهی در حال نواختن موسیقی محلی هستند. یکی نی میزند، دیگری چیزی شبیه دهل و نفر آخر هم سازی شبیه شیپور کوچکشده در دست دارد. اسم سازها را جویا میشوم. به اولی که شبیه نی بود «لله وا»، به دومی که شبیه دهل است، «دسر کوتن» و ساز سومی که شباهتی به شیپور دارد، «سرنا» نام دارد.
جمعیت زیادی آمده است. دختران هنوز دارند شعر خوشآمدگویی میخوانند. به صحبتهای مردم گوش میدهم، گویا سلبریتی به روستا آمده است؛ البته شاید به معاون وزیر هم بشود چهره شناختهشده یا سلبریتی گفت؛ اما من اگر جای او باشم خیلی دوست ندارم سلبریتی خطابم کنند، به همین دلیل من هم دیگر این عبارت را به کار نمیبرم. مردم روستا از دیدن معاون وزیر ذوق دارند و او را با دست به هم نشان میدهند، این ذوق را در «درویش خیل» هم دیده بودم. یاد صبح میافتم که مسئولان با لباس خانه دور سفره نشسته بودند و چقدر این کنار هم بودن مردم و مسئولان جذاب و دوستداشتنی است. به صحبتهای چند ساعت پیش امام جمعه بابل فکر میکنم که میگفت: «همیشه مردم به اختتامیه جشنوارهها در پایتخت میرفتند اما این بار شما (معاون وزیر و مدیران وزارت ارشاد) به یک روستا آمدید تا اختتامیه یک رویدادی را برگزار کنید و چقدر این کار پسندیدهای است.»
به کتابخانه روستا میرسیم. شباهتش با کتابخانه روستای قبلی کم نیست؛ اما تابلوی اعلانات کاملی دارد؛ چند کاغذ روی تابلو چسبیده است: «حدیث هفته»، «طنز کتاب»، «نقد و بررسی کتاب»، «چکیده کتابهای برتر»، «کلاسهای آموزشی» و چند عکس از جمله مطالبی است که در تابلوی سمت راست ورودی سالن کتابخانه نصب شده است؛ در میان مطالب نصب شده، برگهای نظرم را به خودش جلب میکند. بالای برگه نوشته شده: «تازههای کتاب». 26 کتاب از تازههای کتابخانه است. «اعداد شگفتانگیز در زندگی جانوران»، از انتشارات فاطمی، «اندوه من» از نشر نیماژ، «آخرین نشان مردی»، از سوره مهر، «آدم برفی نقاش»، از انتشارات علمی فرهنگی، «آدم نباتی الف»، از انتشارات هوپا، «برخیزید»، از راهیار، «پرواز موج»، از انتشارات بهنشر و ....
درست روبهروی این تابلو در راهرو ورودی، تابلوی دیگری نیز نصب شده است؛ در این تابلو هم «ساعت کار کتابخانه»، «شرایط تخفیف مبلغ عضویت»، «سامانه مدیریت کتابخانه»، «مدارک عضویت»، «ارتباط با ما»، «دانستنیهای مورد نیاز کاربران»، «دانستنیهای مورد نیاز کاربران»، «حراست»، «مقررات کتابخانه» و چند کاردستی که با کاغذ درست شده است، خودنمایی میکند.
به داخل سالن کتابخانه میروم؛ در سمت چپ و راست در ورودی، دو در وجود دارد که یکی سالن مطالعه برادران و دیگری سالن مطالعه خواهران است. کمی جلوتر قفسههای کتابخانه قرار دارند که بر اساس موضوعات طبقهبندی شده است. «هنر»، «ادبیات»، «علوم محض»، «علوم اجتماعی»، «کلیات»، «فلسفه و روانشناسی»، «دین» و «زبان» از بخشهای اصلی کتابخانه است. در کنار قفسه کتابها نیز چند قفسه کودک و نوجوان وجود دارد که رنگ قفسههای آن صورتی است و با قفسههای قهوهای بخش بزرگسال تفاوت دارد. سه میز و چند صندلی کودک هم در این فضای نسبتا کوچک قرار دارد که پسر بچهای روی یکی از این میز و صندلیها نشسته است و بدون توجه به حضور مسئولان در حال ورق زدن کتابی است. به سراغ متصدی کتابخانه میروم؛ دخترخانمی بیست و چند ساله که گویا همین روزها قرار است به خانه بخت برود. این را از صدا کردن او از سوی مردم روستا متوجه شدم که «عروسخانم» صدایش میزنند. به سراغ عروسخانم میروم تا کمی با او درباره کتابخانه گپ بزنم.
عروسخانم میگوید که کتابخانه بالغ بر چهار هزار و 400 جلد کتاب دارد و 600 نفر در کتابخانه عضو هستند که این تعداد تقریبا دو برابر جمعیت روستاست؛ چرا که از روستاهای اطراف هم به اینجا آمده و عضو کتابخانه شدهاند. کتابخانه از روزهای یکشنبه تا پنجشنبه روزی چهار ساعت باز است.
به برنامههای کتابی روستا اشاره میکند و میگوید که در مناسبتهای مختلف در کتابخانه نشستهای کتابخوانی برگزار میشود. جمعخوانی و قصهگویی، مسابقه و خاطرهگویی از دیگر برنامههای این کتابخانه است. مطالعه با طعم طبیعت نیز از دیگر برنامههایی است که عروسخانم نام میبرد. برنامهای که در باغهای اطراف روستا برگزار میشود یا حتی گاهی در خارج از روستا. کارگاههای نقاشی، میناکاری، زبان انگلیسی و قرآن هم در کتابخانه برگزار میشود.
مسئول کتابخانه «عیسی رضایی» به رده سنین مخاطبان کتابخانه اشاره میکند که از هشت سال تا 20 سال است و بیشترین کتابی که از سوی این مخاطبان به امانت گرفته میشود، رمان است.
در ادامه نوبت به گلایه رسید و گفت حدود دو سال است که این کتابخانه کولر و یخچال ندارد و مراجعهکنندگان سختی زیادی را تحمل میکنند. از دوربین مدار بسته میگوید که دیگر مشکل کتابخانه است. حس میکنم سفره دلش باز شده، از نبود محیط بازی و فضای مطالعه کافی برای کودکان میگوید و این را مهمترین مشکل کتابخانه میداند.
از کتابخانه بیرون میآیم و به بنری که گوشه حیاط است، خیره میشوم:
«مادر نیکوکار و خیر روستای عرب محله مرحومه کربلائیه خانم
آسیه دهقان»
احتمالا آسیهخانم باید بانی ساخت این کتابخانه باشد. از پیرمردی که کنارم ایستاده است سوال میکنم و با سری جوابم را میدهد؛ لبخندی مصنوعی تحویلش میدهم؛ اما گویا اعصاب ندارد؛ چپچپ نگاه میکند؛ راهم را میگیرم و میروم.
کمی جلوتر جوانی به اسم حسن ایستاده است؛ تاریخچه کتابخانه را از او میپرسم که میگوید کتابخانه عمومی مرحوم حاج عیسی رضایی، علاوه بر اختصاص اعتبارات دولتی، از حمایتهای مالی بنیاد علمی و آموزشی قلمچی نیز برخودار شده است. کلنگ احداث این پروژه در سال 1391 در زمینی به مساحت 500 متر مربع که توسط مرحومه آسیه دهقان کردخیلی جهت ساخت کتابخانه اهداء شده بود، به زمین زده شد. مساحت این کتابخانه 150 متر مربع بوده که طبق وصیت آن مرحومه به نام همسر وی «حاج عیسی رضایی» نامگذاری شده است.
از کتابخانه به سمت مسجد محل میرویم. مسجد که نه حسینیهای قدیمی که ستونهایش از چوب است. با اینکه در مازندران هستیم با رفتن به سمت حسینیه ذهنم به سمت گیلان و سریال «پس از باران» میرود. بوی شمال میآید و با تمام وجودم نفس میکشم. آنقدر عمیق نفس میکشم تا احساس کنم هیچچیز جز اکسیژن داخل ریهام نیست. به داخل حسینیه میرسم و از تصویری که میبینم شوکه میشوم. سالن اصلی حسینیه شاید بیش از هزار متر است. شاید کمتر یا بیشتر؛ اما دورتا دور این فضا پشتیهای رنگی و اغلب قرمز قرار دارد و برخلاف درویش خیل، خبری از صندلی پلاستیکی نیست. روبهروی پشتیها، سفرهای متری پلاستیکی پهن است و مردم بین سفره و پشتی نشستهاند. در سفره، میوه، شیرینی و نان محلی قرار دارد و جوانهای روستا در حال ریختن چای هستند. همهمهی عجیبی داخل سالن حسینیه شنیده میشود و بچهها بدون توجه به حضور مسئولان روی سر و کول هم میپرند. ذوق عجیبی دارند؛ ذوق عجیبی دارم.
آقای میرزایی دهیار «عرب محله» گوشهای از حسینیه ایستاده است و به مراسم نگاه میکند. بغض دارد. دلیلش را نمیدانم. میروم کنارش میایستم و به شوخیهای بیمزه مجری برنامه فکر میکنم و به خودم میگویم چطور یک مرد 50 ساله تا این حد میتواند بیمزه باشد. دارد موضوع عروسی خانم کتابدار را مطرح میکند و به مسئولان میگوید که یا هدیه بدهند یا به شماره کارت عروسخانم پول بریزند. دارم فکر میکنم احتمالا بعد از این شوخیهای بیمزه باید پشت میکروفن داد بزند: «گلاب گلاب کاشونه ماشالله، عروسیه...».
حوصله مراسم را ندارم. کلا با آدمهایی که فکر میکنند بامزه هستند، ارتباط نمیگیرم. دست میرزایی را میگیرم و با خودم به بیرون حسینیه میبرم. کمی تعجب کرده است. خودم را معرفی میکنم و برای شروع گپمان دلیل بغضش را میپرسم. میگوید خیلی خوشحال است که این اتفاقات برای «عرب محله» رخ داده. کمی که فکر میکنم میبینم واقعا حق دارد. اتفاق کمی نیست. میگوید اگر ده سال پیش به این روستا میآمدید، هیچچیزش شبیه امروز نبود و حتی از داخل شهر تاکسی تلفنی به اینجا نمیآمد. او میگوید: «ما اهالی روستا به این نتیجه رسیدیم که خودمان باید اینجا را بسازیم و فرشتهای از آسمان نمیآید تا کمکمان کند؛ از این رو آستین بالا زدیم و با تلاش این روستا را ساختیم. از تلاش دست نکشیدیم تا در سالهای گذشته به عنوان روستای نمونه مازندران هم انتخاب شدیم.»
از جمعیت دقیق روستا میپرسم؛ 350 نفر در قالب 120 خانوار ساکن روستا هستند. از مساحت 20 هکتاری روستا میگوید. از اینکه عرب محله، روستایی است از توابع بخش مرکزی شهرستان ساری؛ این روستا در دهستان رودپی جنوبی قرار دارد و همجوار سه روستای «لله مرز»، «عرب خیل» و «پنبه زارکتی» است.
گلایه دارد از نبود امکانات تفریحی و ورزشی؛ میگوید کاش حضور معاون وزیر باعث شود که بودجه لازم برای ساخت یک پارک برای روستا داده شود؛ چرا که حق بچهها و اهالی روستاست که حداقل یک پارک تفریحی داشته باشند.
از شغل مردم روستا میپرسم که میگوید کشاورزی، باغداری و پرورش ماهی.
شلوغی جمعیت و هجوم بچهها به داخل حیاط حسینیه بیانگر این است که مراسم تمام شده است؛ همه مردم با خنده و شادی در حال گپ زدن هستند. حال و هوای مردم این روستا هیچ شباهتی به حال و روز مردم شهر ندارد؛ دروغ چرا حسودیام میشود. دلم میخواست اهل این روستا بودم، دلم میخواست نگران اجاره سر ماه نبودم و به جای آن به کتابخانه روستا میرفتم، کتابی به امانت میگرفتم و سری به باغم میزدم، صندلی را در وسط باغ میگذاشتم و غرق کتاب میشدم.
کمکم آماده بازگشت به تهران میشویم. قبل از بازگشت قرار است که به خانه یکی از شهدای شهر ساری سری بزنیم.
وقت خداحافظی با مردم دوستداشتنی «عرب محله» رسیده است. رانندهای که قرار است با او به ساری برویم، در حال آدرس پرسیدن از اهالی روستاست. در چند نقطه از روستا، عکس شهیدی نصب شده است، به عکسی که روی دیوار حسینیه است نزدیک میشوم. نام شهید «موسی احمدی» است؛ راننده هنوز دارد سوال میپرسد؛ نگران است در تاریکی شب راه را گم کنیم. کارم اینجا تمام شده است و به مسیر برگشت فکر میکنم؛ دوباره نگاهم به عکس شهید میافتد، زیر اسم شهید نوشته شده است:
«شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود...».
نظر شما