«دوکوهک» یکسال قبل از تولد خدیجه خانم، یعنی سال 1360 جزو روستاهای فرهنگی کشور معرفی شده بود؛ و حالا بعد از 40 سال، دختر خوزستانی با «دژگلی» تلاش میکند، پیشینه فرهنگی محل زادگاهش را به پشتوانه کتاب و همت مردم روستا، حفظ کند.
همراه مسافران پرواز 6970، فاصله آخرین پله هواپیما تا سالن خروج فرودگاه بینالملی اهواز را پیاده طی کردم. ساعت از 10 و نیم گذشته... از بین چند نفری که برای استقبال از نوجوان قهرمان شهرشان آمده بودند و دو مرد جوان سیاهپوش عزای نزدیکشان، سه میزبانم را پیدا کردم.
پیشنهاد یک شام محلی، جای تعارف نداشت. فلافل محله «لشکرآباد»؛ تجربه طعم اصیل فلافل؛ با هر لقمه هزاربار خداروشکر کردم که از شام هواپیمای کاسپین، نصیبی نداشتم! ساعت از 11 شب گذشته بود که برای یک شب اقامت، راهی هتل «نیشکر اهواز» شدم. قرارمان شد ساعت 9 فردا، سهشنبه 10 آبانماه؛ به مقصد «دوکوهک»، برگزیده هشتمین جشنواره روستاها و عشایر دوستدار کتاب.
صبحانه خوردهام که خانم حیدرپور، مسئول استانی جشنواره خبر داد، آقای «دشت بزرگ» در راه هتل است. فکر کردم حتما این نامخانوادگی، نشانه یک تبار قدیمی خوزستانی است. آقای دشت بزرگ کوچک ـ پسرـ نیروی کمکی آمده بود تا کنار گروه باشد. سه نفری، راهی اداره ارشاد اهواز شدیم تا جایی که صندوق ماشین جا دارد اسباب برداریم به مقصد دوکوهک. در مسیر از کنار کارون گذشتیم... کارونِ در محاصره خشکسالی؛ دشمن خزندهای که نرم و بیصدا، عمر طولانیترین رود ایران را کوتاه میکند. به زبان اهل فن، «کارونیه» که بعدها به کارون شهرت پیدا کرده، هفدهمین میراث طبیعی کشور و به معنای «ستودنی» است. نبض زندگی اهواز و دهها شهر دیگر با موجهای این رود میجنبد اما کارون خروشان در آلایندههای زیستمحیطی غرق شده است! همانجا از میزبانانم قول می گیرم، پیش از اینکه کارون از دوران ما عبور کند، از روی یکی از 20 پل آن تماشایش کنم.
به اداره ارشاد که رسیدیم با همراه جدیدمان خانم عامری از روزنامهنگاران قدیمی اهواز راهی رامهرمز میشویم. دل به جاده زدیم؛ دستفرمان حرفهای آقای دشت بزرگ پسر، وقتی به چشم آمد که گردوغبار، میدانِ دید رانندگان را محدود کرده بود. رانندهها، فلاشر روشن کرده بودند تا به ماشینهای پشت سرشان کمکدهند، هوای گاز و ترمز را داشته باشند. باید میدیدم و باورم شد، گردوغبار چطور روز را سیاه میکند و ترس را به رگ و پی انسان میاندازد.
دلشوره افتاده بود به دلمان! تماسهای خانم حیدرپور لحظهای قطع نمیشد؛ پیگیر وضعیت روستا بود. تلفن پشت تلفن؛ به هرکجا که فکرش را میکرد زنگ میزد تا معلوم شود، دوکوهک چه خبر است! چندهفتهای دویده، پیگیری و نامهنگاری کرده و از مسئولان استان وعده گرفته بود تا همهچیز برای این جشن به میزبانی مردم روستا مهیا باشد.
گرد و غبار، جولان میداد؛ مانند کودک تُخسی که راه و چاهِ جان به لب رساندن را میداند... هرچه جلوتر میرفتیم، میدان دید، کمتر و نور فلاشر ماشینها به سختی دیده میشد!
دشت بزرگِ کوچک، فرمان را دو دستی گرفته بود؛ نرم و مسلط میراند و جاده هم شُکر خدا همواربود. نگران بودم، تماسهای تلفنی بیامان، حواس راننده را پرت کند. چند عکس و فیلم چند دقیقهای با موبایل از پرواز گردوغبار جاده اهواز ـ رامهرمز گرفتم و به سوال همسفرمان خانم عامری فکر میکردم؛
ـ «مردم، اینجا چطوری زندگی میکنن؟»
چه کسی میدانست؟ نگاهی به کفشهای نواَم انداختم، منِ غریبه به سوال مشترکمان فکر میکردم و اینکه خیزش دلهرهآور گرد و غبار، فراغتی برای تفریح، خواندن کتاب و روزنامه برای مردم میگذارد؟!
به رامهرمز که نزدیک شدیم؛ چشمانمان به رنگ و روی آسمان آبی روشن شد؛ درختان تنومند محلی مثل کُنار یا نخل مانند پیادهسواران سبزپوش، از هجوم گردوخاک جلوگیری میکردند.
پیامها از دوکوهک متناقض بود؛ یکی میگفت اوضاع خوبه و دیگری میگفت، هنوز آماده نیستیم. طبق برنامهریزی ابتدا باید ساعت 2، جمعی از مسئولان فرهنگی منطقه و مهمانان وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی از کتابخانه دبیرستان دخترانه «بنتالهدی» روستای باصدی، روستای همسایه دوکوهک، بازدید میکردند.
به اداره ارشاد رامهرمز رسیدیم تا با آقای مُمبینی، مسئول امور مساجد این شهرستان درباره محل نهایی برگزاری برنامه تصمیمگیری شود. سالن اجتماعات اداره پیشنهاد شد؛ با ظرفیت 650 صندلی که با وضعیت آبوهوایی روستا، پیشنهاد وسوسهکنندهای بود. اما اسپیلت این سالن نیاز به تعمیر داشت؛ چند ساعت به برنامه بیشتر باقی نمانده بود. باید به دبیرستان و روستا سرکشی میکردیم تا اوضاع سنجیده و تصمیم نهایی گرفته میشد. تا خانم حیدرپور چند تماس بگیرد آقای مُمبینی که فهمیده بود از تهران آمدهام، خواست چند نفری را برای برگزاری نمایشگاه کتاب بهمناسبت هفته کتاب، در حیاط اداره ارشاد معرفی کنم. قول پیگیری دادم؛ برای شهری که ناشر ندارد و فقط یک کتابفروشی دارد.
راهی مدرسه بنتالهدی روستای باصدی شدیم. آسمان آفتابی و هوا صاف شده بود. آرامشی که انتظارش را میکشیدیم. آقای مُمبینی درحالیکه یک دستش را به لبه پنجره صندلی شاگرد تکیه داده بود از وضعیت آبوهوا و کشاورزی منطقه میگفت. رکورد را روشن کردم...
ـ «اطراف جاده منطقه شهرستان رامشیر و بهبهان، فصل بهار مثل قطعهای از بهشت میشه، بسیار بسیار سرسبز با طراوت و بوی معطر. بهترین سبزی و سیر کشور ماله رامهرمزه؛ سیر خیلی ریزی داره اما بسیار بسیار تند و خوشمزه است.»
سبزی رامهرمز، خواهان زیادی دارد؛ حتی به استانهای همجوار و استانهای مرکزی ایران، مثل اصفهان صادر میشود. خاک حاصلخیز منطقه اما چندسالی است بهدلیل احداث سد از آب بهره کمی دارد؛ نمایی دیگر از خشکسالی. صحبتهای آقای مُمبینی ناخودآگاه مرا تا کلاس جغرافی دوم راهنماییام میبرد و برمیگرداند.
به دبیرستان رسیدیم؛ مدرسهای بزرگ که لبه جاده ساخته شده است. برنامههای خانم موسوی، مدیر دبیرستان و دخترانی که از چند روز پیش برای میزبانی از مهمانان آماده شده بودند، انتخاب سالن اجتماعات با 650 صندلی ـ پیشنهاد آقای ممبینی ـ را به یک گزینه تقریبا رد شده تبدیل کرد. همراهان برای بازدید مدرسه همراه مدیر به داخل ساختمان رفتند.
ترجیح دادم، با دخترکان دبیرستانی که برای خوشآمدگویی به مهمانان، تمرین میکردند بمانم. همهچیز برای میزبانی آماده بود. زن میانسالی از اهالی روستا دعوت شده بود تا کنار سیاهچادر که در آستانه حیاط مدرسه برپا کرده بودند، برای مهمانان نان محلی بپزد. مهارتش در ورزدادن خمیر و پهن کردن روی تاوه، نشان از تجربه طولانیاش داشت. تا مهمانان برسند چند نان در دست چند کودک که در حیاط مدرسه با وجود باد شدید مشغول بازی بودند، خورده شد.نان خوشمزهای که امتحانش نکردم و فقط عطر وسوسهانگیزش نصیب من شد.
زن جوانی، چادر به کمر، روبهروی سیاهچادر، همراه چند خانم دیگر از اهالی باصدی کنار سماور گِلی چشمانتظار جوش آمدن آب نشسته بود تا برای مهمانان چای دم کند. سر و وضع رسمی ام داد میزد مالِ آن طرفها نیستم، کفش نو با پاشنه هم که آهنگ حضور غریبه را بلندتر کرده بود. روی پنجه پا راه افتادم به سمت زن. از طرز راه رفتنم خندهام گرفته بود.
غریبهای در روستا به حساب میآمدم اما باید سر حرف را باز میکردم. بعد از سلام و احوال پُرسی با سوالهایی درباره علاقهاش به کتاب و کتابخانه مدرسه ادامه دادم. زن از کنار سمار گلی ایستاده پاسخم را داد؛
ـ بله؛ عضو کتابخونهام. اینجا همه بچهها عضو کتابخونهاند.
چه کتابهایی میخونی؟
ـ بیشتر کتابهای دینی؛ دوست دارم خوندن نهجالبلاغه را ادامه بدم.
با ورود دختران نوجوان دبیرستان که لباس محلی به تن داشتند، حیاط مدرسه به قاب بزرگی برای نمایش زیبایی، شبیه شده بود. پیراهنهای بلند رنگی، تور و سربندهای دستدوزی شده، تماشاییترشان کرده بود. وارد جمعشان شدم. هیجانزده بودند برای مهمانی که در پیش داشتند. نام دختری که چندباری سربندش جدا شد را پرسیدم؛
ـ عسل
کمک طلبید برای بستن سربند. تور روی سرش را بلند کردم تا گره سربند را محکم کنم. موهای بلند، سیاه و پُرپشتش دلربا بود. چند عکس گرفتم تا قدرت سِحر چشمانِ عسل و همکلاسیاش را ثبت کنم. یادگاری ماندگار از دختران کتابخوان مدرسه بنتالهدی روستای باصدی که سال 96 عنوان روستای برتر دوستدار کتاب و سالهای 96 و 97، عنوان باشگاه برتر کتابخوانی را کسب کرده بودند و تنها انتظارشان ساخت یک کتابخانه برای روستا است.
با اعلام رضایت خانم حیدرپور از وضعیت میزبانی دبیرستان، راهی مقصد نهایی شدیم؛ دوکوهک. همچنان اوضاع درباره آمادگی روستا مبهم بود؛ اما تردیدها چند دقیقه بعد به یقین تبدیل شد. تقریبا هیچچیز آماده نبود. طبق برنامه قرار بود بعد از ظهر، جشن با حضور مردم و مسئولین آغاز شود اما بهجز چند چادر که هلال احمر برپا کرده بود مابقی سازهها و سیاه چادرها روی زمین پهن بودند. مقصر این وضعیت هم باد بیقراری بود که از صبح، گویی سوار بر اسب وحشی، بیامان در روستا میتاخت؛ یک لحظه آرام نمیگرفت تا اهالی فرصت کنند مهیای جشن شوند.
از هیاهوی بیوقفه باد و آفتاب تند، به چادر اداره کتابخانههای عمومی رامهرمز پناه بردم؛ تنها چادری که به همت نیروهای هلال احمر به قاعده برپا شده. مرد جوانی کنار چند کارتن کتاب، دو میز و چند صندلی از صبح، داخل چادر تماشاگر تلاش اهالی دوکوهک برای میزبانی از مهمانان جشنِ کتاب بود. کارتنهای کتابش را نیمهباز و چند کتاب روی میز گذاشته بود تا باد قرار بگیرد و مهیای چیدن شود.
به چند چادر دیگر هم سرک کشیدم و دوباره به سرپناه اول برگشتم، چند دقیقه بعد، میزبان کوچک روستا کنارم ظاهر شد؛ هانیه 7 ساله را روی صندلی نشاندم تا بپرسم از ماجرای دوکوهک خبر دارد؟ هرجملهای که در پاسخم میگفت مرد جوان کتابدار رامهرمزی ترجمه میکرد؛ با لهجه جنوبی غربیه بودم و کودک هم با سوالهایی که درباره آینده، آرزو و خواستههایش میپرسیدم.
سکوت و نگاه پُرابهام هانیه، مرد جوان را مجبور به مداخله میکند.
ـ اینجا بچهها معمولا آرمانگرا یا ایدهآلیست نیستند به هر چیزی که هست، قانعاند. هرچیزی که به دست آوُردند، آوُردند اگر هم نه، تلاش نمیکنن. غصهاش رو هم نمیخورن.
روح کودک بازیگوشی انگار رفته بود در جلد باد سمج؛ دست نامرئی باد میپیچید میان موهای سیاه و پرپشت هانیه که روزهاست حمام ندیده! انگشتانم را نرم و سریع از بین موهای گرهخورده دخترک بیرون میکشم تا نوازشم، آزاردهنده نشود. میگذارم باد سرکش کار خودش را بکند. اینجا نوازش برای هانیه، نسترن، مهدی و چند ده دختر و پسر دانشآموز، آب و نان نمیشود. باید تکرار میکردم تا فراموشم نشود؛ باید درخت کاشت؛ نباید درخت را قطع کرد تا گرد و خاک به جان این مردم نیفتد؛ باید کارون زنده بماند با لایروبی، تا کشاورزی جان بگیرد؛ باید کاری کرد.
بعد از دو ساعت، تقریبا دختر و پسرهای 6هفتساله روستا در چادر جمع شده بودند؛ پیام نگاهشان، معنای جدیدی داشت. پذیرفته شده بودم. از هانیه و بقیه بچههایی که به جمع ما اضافه شده بودند سوال ثابتی داشتم اما پاسخی یکسان دریافت میکردم. درباره اینکه کتاب دارند؟ بچههای دوکوهک بهغیر از کتاب درسی، کتاب دیگری ندارند. فرق کتابفروشی با کتابخانه را هم نمیدانند. حق هم داشتند؛ روستا، کتابفروشی ندارد.
گرماگرم صحبت با بچهها، سربلند کردم و به میدانگاهی روستا نگاهی انداختم. همه آمده بودند کمک. چادرها یا همان غرفههای جشن، سرپا شده و خانم حیدرپور آرام گرفته بود؛ یعنی اعلام رضایت خانم مسئول. کفشهای نو هم که حسابی خاکی شده بود کاملا جا باز کرده بود و دیگر اذیت نمیکرد.
باید دوباره به دبیرستان برمیگشتیم؛ با بچههای دوکوهک، خداحافظی موقت کردم وراهی روستای باصدی شدیم. دختران در آستانه در ورودی مشغول دود کردن اسپند بودند. مقرر شده بود مسئولان ابتدا از کتابخانه برگزیده دبیرستان بازدید کنند بعد راهی دوکوهک شوند. انتخاب دوکوهک بهعنوان روستای برگزیده هشتمین جشنواره روستاها و عشایر دوستدار کتاب، فرصت مغتنمی بود تا تلاش چند ساله مدیر و دانشآموزان دبیرستان هم دیده شود.
خورشید به وسط آسمان رسیده بود؛ نمازم که تمام شد، مهمانان هم وارد حیاط مدرسه شدند. پیرزنِ نشسته در سیاهچادر با نانهای تازه، همسر جوان سرایدار و چند زن دیگر با چای گرم و شیرینی، دختران نوجوان دبیرستان با شعر و خوشآمدگویی با لهجه محلی از مهمانان استقبال کردند. با توزیع آشِ خوش عطر و طعم محلی بین جمعیت، میزبانی کامل شد. خبرنگاران هم که برای انعکاس خبر بازدید مسئولان آمده بودند از این ضیافت بیبهره نماندند.
کتابخانه کوچک دبیرستان، گنجایش همه مهمانان را نداشت؛ اما خانم موسوی تلاش میکرد صدایش به حاضران بیرون از کتابخانه هم برسد؛ خانم مدیر از تعداد کتابهای مدرسه گفت؛ درباره اینکه روستای باصدی کتابخانه ندارد؛ از اینکه همه کتابهای کتابخانه برگزیده مدرسه، اهدایی است؛ از اینکه کتابخانه به همت و عشق بچههای دبیرستان به کتاب، سرپا شده و به همت مسئولان نیاز دارد تا بماند.... مسئولان هم به خانم مدیر و دانشآموزان قول دادند، پیگیر مطالبات فرهنگی آنها و روستائیان باشند.
ساعت از 3 گذشته بود که راهی میعادگاه، روستای دوکوهک شدیم. همه چیز آماده شده بود. در میدانگاهی، صندلیهای سفید پلاستیکی چیده بودند. جایگاه سخنرانی آماده و پارچهنوشتهها هم نصب شده بود. صدای بلند موسیقی، به اهالی روستا فراخوان حضور داده بود. آنچه بیشتر در بین جمعیت به چشم میآمد، چشمان زیبای زنانی بود که با صورتبند، از چانه تا بالاتی بینی را به رسم بسیاری از زنان روستایی، پوشانده بودند. سربندهای رنگی هم غوغای نگاهشان را دوچندان کرده بود. دخترکان نوجوان اما ترجیح داده بودند، امروزی لباس بپوشند. مرد کمی در جمعیت دیده میشد؛ شاید مانند پدر مهدی 7 ساله، برای کار، عازم عراق یا شهرهای اطراف شده بودند.
بیشتر صندلیها پُر شده بود؛ از لابهلای جمعیت به انتهای میدانگاهی رفتم تا صندلی خالی پیدا کنم؛ هانیه و مابقی بچههای روستا، حلقه زده بودند دورتادورعروسکگردانهای کانون پرورش فکری که برای اجرای برنامه دعوت شده بودند. بازارعکس یادگاری با بُزبُز قندی و بقیه عروسکها گرم بود. تا برسم به صندلی خالی، مجری، شعرش را خواند و سخنران اول را به جایگاه دعوت کرد. کلام منعقد نشده بود که پرده آخر نمایشِ بادِ سهشنبه 10 آبانماه دوکوهک آغاز شد. باد بازیگوش، چند ساعتی رفته بود تا با ابر برگردد! و پیام این پیوند، باران بود. بعد از یک روزِ تیرهوتار با گردوغبار، باد با کمک ابر به جبران آمده بود؛ باران تندی گرفت؛ اما میدان، خالی نشد. بچهها یک لا پیراهنی که به تن داشتند را برای حفظ کتابهایی که هدیه گرفته بودند، چتر کرده بودند. آب از سر و رویشان میچکید اما تلاش میکردند باران به کتابشان نرسد. قطرات آب به جشن دوکوهک، طراوت دیدنی بخشیده بود. همه تا آخرین لحظه ماندند و یک بعد از ظهر پاییزی را به نام کتاب، کنار هم و برای دوکوهک به ثبت رسید.
صدای اذان که در روستا بلند شد، مردم هنوز در میدانگاهی بودند. مسئولان هم در «دژگلی» جمع شده بودند. بانویی که پوستِ صورتِ کشیده و لاغرش، آفتاب سوخته شده بود و پیراهن محلی و زردرنگ به تن داشت، درباره «دژگلی» به مسئولان توضیح میداد. کفشهایی که دیگر نو نبودند را پشت در گذاشتم و وارد شدم. صبر کردم تا صحبتهایش تمام شود. به در و دیوار، قفسههایی از جنس چوب درخت نخل و سقف کوتاه کتابخانه نگاه میکردم؛ به «دژگلی» نُقلی بانو خدیجه احمدی.
دوکوهک، روستایی در 7کیلومتری رامهرمز خوزستان از سال 1398 با «دژگلی» سرزبانها افتاد. خدیجه خانم، انبار خانهشان را به نام کتابخانه میزند و این روستا، همان سال جزو 60 روستای برتر کتابخوان کشور میشود. سال 1400 حلقه کتابخوانی کودک و نوجوان روستا، به فهرست 40 باشگاه برتر کتابخوانی کشور راه پیدا میکند؛ سال 1401 هم روستا در ردیف 10 برگزیده هشتمین دوره جشنواره روستاها و عشایر دوستدار کتاب قرار میگیرد.
دوکوهک، یکسال قبل از تولد خدیجه خانم، یعنی سال 1360 جزو روستاهای فرهنگی کشور معرفی شده بود؛ و حالا بعد از 40 سال، دختر خوزستانی با «دژگلی» تلاش میکند، پیشینه فرهنگی محل زادگاهش را به پشتوانه کتاب و همت مردم روستا، حفظ کند. نزدیک به 4 سال از تولد دژگلی میگذرد و 1500 جلد کتاب برای 85 عضو این کتابخانه وجمعیت 380 نفری روستا که بیش از90 درصد انها باسواد هستند، کافی نیست! خدیجه که دانشگاه رفته و کارشناسیارشد دارد، برنامه آیندهاش را برای زندگی روستا، آرمان بچههای روستا و ساختن روزگار بیغبار روستا، تنظیم کرده است؛ با کشاورزی و کتابداری.»
نظر شما