با توجه به سابقه و پیشینه آثار ترجمهشده از سوی شما، که پیوسته به چهرههایی همچون ماکیاولی، اسپینوزا و خود آنتونیو نگری پرداختهاید، چرا این بار به سراغ «اسمبلی» رفتهاید؟
«اسمبلی» آخرین کتاب مشترکی است که مایکل هارت و آنتونیو نگری نوشتهاند. ترجمه این کتاب تداوم همان تلاش برای فراهمسازی شرایط «مواجهه»ای حقیقی و رو در رو با سنتی از پراتیک نظری و عملی است که آشکارا به لحظه ماکیاولی برمیگردد. یعنی به رخدادی که پس از نیکولو ماکیاولی با گسستی در پیوستار تفکر از بالا، باب فلسفه و جنبشی را گشود که فلسفه مواجهه یا به تعبیر لویی آلتوسر «ماتریالیسم مواجهه» خوانده میشود. با وجود آشنایی عمومی با برخی از ایدههای اصلی مطرحشده در این سنت، نظر به جایگاه اقلیتی و نیز بازنمایی کژدیسه آن در گفتارهای مسلط، لزوم پرداختن به ادبیات تولیدشده در این سنت شرط بنیادی هرگونه همراهی یا نقادی آن است.
از سوی دیگر، «اسمبلی» را میتوان بالغترین ثمره ماشین مفهومی و تحلیلی هارت ـ نگری دانست که در پی بیش از دو دهه تولید مشترک، به مهمترین مسائل سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فکری زمانه کنونی میپردازند. اهمیت این کتاب بهویژه در بطن آخرین تحولات امپراتوری، هجمه فزاینده نولیبرالیسم به امر مشترک و سر برآوردن جنبشهای اجتماعی جدیدی روشن میشود که در طول یک دهه اخیر شاهد زایش و تکوین آنها بودهایم. هارت و نگری از جمله معدود متفکرانی هستند که، دستکم به زعم من، در کنار پروژههای نظری و تخصصیتر خویش، همواره سعی در شرح مفصل و روشن وضع موجود، دگرگونیهای این وضعیت و امکانهای نهفته در صفحه درونماندگار هستی اجتماعی داشتهاند. تعهدی که از امپراتوری تا اسمبلی موتور پیشران همه آثار مفصل آنهاست. بنابراین، «اسمبلی» نهتنها یکی از آخرین محصولات نظری کارخانه فکری ـ سیاسی فلسفه مواجهه، بلکه یکی از جدیترین و تأملبرانگیزترین مداخلات در اتصال تاریخی، اجتماعی و سیاسی کنونی ماست که میتواند یک نقشه شناختی روزآمد از این صفحه همواره در حال دگرگونی به دست دهد.
با این وصف، رابطه نگری و هارت و «اسمبلی» با ماکیاولی در چیست؟ و چرا محور بحث شما در پیشگفتار این کتاب، ماکیاولی و به ویژه «شهریارِ» ماکیاولی است؟
چنانکه اشاره کردم، هارت ـ نگری با یکی از آخرین، پیچیدهترین و زیباترین اسمبلیجهای ماشینی سنت فلسفه مواجههاند. هارت و نگری آشکارا کل پروژه خودشان را در ادامه سنتی که با ماکیاولی آغاز شد، با اسپینوزا تحکیم یافت و با مارکس به اوج رسید، تعریف میکنند. این صرفاً ادعایی نیست که با ارجاعات بیپایان و جابهجای آنها به متفکران مزبور مستند شود، بلکه نکتهای است که خود را در فرم، محتوا، اهداف و اتمسفر حاکم بر پروژه مزبور را نشان میدهد. از دید من، ماشین جنگی هارت ـ نگری همچنین یکی از مولدترین و آفرینشگرترین ماشینهای نظری و تحلیلی این شیوه اقلیتی از خوانش و پژوهش در هستیاند. اما به صورت مشخصتر، «اسمبلی» قسمی به روی صحنه آوردن «شهریار» در وضعیتی است که چندان بیشباهت به احوالی نیست که ماکیاولی خود را در آن مییافت: زمانی که ویرتو بهرغم تمامی توانشها و ظرفیتهایش به انقیاد بخت درآمده، زمانهای که در عین شکوفایی تولید فزاینده زیستیسیاسی، با گسترش بندهای انواع بندگی پسامدرن دست به گریبانیم، جایی که در برابر فوران نیروی حیاتی و آفرینشگری انبوه خلق شاهد موحشترین سیاستهای داخلی و خارجی از سوی دولتها و نهادهای سلسلهمراتب امپراتوری هستیم. وضعی که اگر در وصف خشونت و بربریت ساختاری حاکم بر آن از تعبیر اسپینوزا در اعتراض به خشونت لحظهای هموطنان سلطنتطلبش، در جریان قتل برادران د ویت، بهره بگیریم میتوان آن را «نهایت بربریت» (Ultimi barbarorum) خواند.
«شهریار» اثری است که برخلاف بسیاری از تفاسیر آکادمیک، به عوض نظریهپردازی جدایی اخلاقیات از سیاست یا پایهگذاری سیاست سکولار و هزاران تفسیر متنی جالبتوجه و درخور بحث دیگر از این قبیل، پیش و بیش از هر چیز مداخلهای است در اتصال خاص آن دوران. شرحی از نحوه قوام قدرت شهریار، استراتژیها و تاکتیکهای مناسب برای تأسیس قدرتی پایدار، و در نهایت فراخوانشی به نجات ایتالیا از زیر لگد بربرها. «شهریار جدید» (انبوه خلق) که هارت و نگری در آثار پیشین، از جمله در «انبوه خلق» و «ثروت مشترک»، بهتفصیل بدان میپردازند، در اتصالی دیگر کماکان در برابر چالشی مشابه قرار دارد: بازشناسی قدرت خویش، بازستانی آن و شکلدهی به انواع اسمبلی برای تحقق و فعلیتبخشی به میل به آزادی و سعادت از رهگذر نجات وضعیت از بربریت. بگذارید با این حساب بپرسیم که چگونه میتوان «اسمبلی» را در نسبتی درونی و برسازنده با «شهریار» نخواند؟
تصور میکنم مفهوم قدرت در بحث هارت و نگری یکی از مفاهیم محوری باشد. با توجه به اینکه «اسمبلی» با تکیه بر ماکیاولی از نوع دیگری از قدرت و «شیوه متفاوتی» از کسب آن حرف میزند، مایلم اندکی بیشتر در اینباره صحبت کنید. فهم این نوع متفاوت از قدرت مستلزم درک چه چیزی است؟
این همان قدرت به معنای واقعی و دقیق کلمه است. تنها قدرتی که وجود دارد، قدرت واقعی، مؤسس و برسازنده هستی؛ قدرتی که یکدم از پویایی و دیگر شدن بازنمیایستد. لذا جنبش، تأسیس و دگرگونی هسته محوری آن است. قدرتی که شهریار جدید را تعریف میکند، قدرتی زیستیسیاسی است که از بطن حیات اجتماعی، از صفحه درونماندگار هستی، نشئت میگیرد. بنابراین اگر شهریارِ ماکیاولی به نوعی از اتحاد و ائتلاف با این شالودههای بنیادین قدرت نیازمند است تا با هدایت خروج جمعی از اسارت بربریت، دولت جدید را تأسیس کند، شهریار جدید هیچ فاصلهای با این قدرت ندارد. در اینجا قدرت برسازنده، با تا خوردن روی خودش، با برگشتن به سرچشمههای خودش، هیچ فاصلهای با قدرت برساخته ندارد. سرانجام طرفهای دیالکتیکِ بیگانهساز قدرت از کار میافتند و فقط قدرت برسازنده و مؤسس باقی میماند. قدرت انبوه خلق قدرتی است که از پایین به بالا میجوشد و هر بنا و عمارتی که برافراشته میشود، بهنقد تجلی این فرم از قدرت است. قدرتی که با وجود فقر، طرد و مرگ تحمیلشده بر آن از سوی سرمایه، سلطه و جنگ، بیانگر ثروت، گشودگی و زندگی در هستی است.
بنابراین، این فرم بدیع از قدرت، بسی به دور از هرگونه فاصلهگیری یا روگردانی از اداره امر جمعی، ذیل هر نامی که باشد، برای زدن مهر خودش بر میدان سیاست پا پیش میگذارد. اما بدون هرگونه اعتنایی به وسوسههایی همچون واگذاری قدرت به دیگری، ایستایی و تثبیت قدرت، برافراشتن بنای سلسلهمراتبهای جدید و جمیع «اشتباهات» یا تمهیداتی که در عمل ماحصلی ندارد جز تخلیه درونی و بیرونی انرژی عظیم این موتور تأسیس و تغییر. کسب قدرت، اما به شیوهای متفاوت یکی از فراخوانهای «اسمبلی» است که بر این دلالت دارد که ضمن جدی گرفتن مسئله قدرت و لزوم به دست گرفتن آن، یعنی برخلاف شیوه مطلوب چپ پسامدرن در فاصلهگیری از قدرت، به عوض تسخیر قدرت به شیوه معمول و در نتیجه بازتولید و بازآرایی روابط قدرت، به سیاق معهود چپ کلاسیک، باید برای اداره امر جمعی از خلال نهادهایی کوشید که دموکراسی را به معنای واقعی کلمه محقق سازد؛ سیاست را از دایره تخصص و علایق نخبگان و بزرگان به سپهر حیات اجتماعی بگستراند؛ و ساختارها، روندها و گفتارهای سیاسی از ریشه بدیعی بیافریند که نهتنها بر سر راه میل به سلطه مانع ایجاد کند، بلکه جریان دایمی میل به آزادی را تسهیل ببخشد.
به یکی دیگر از نکات درخور توجه در پیشگفتارتان بر کتاب برگردیم، جایی که از نفی و نقد صحبت میکنید. با توجه به محوریت امر ایجابی در فلسفه ماکیاولی، اسپینوزا و نگری، این چگونه نفی و نقدی است و چه نسبتی با تأیید و تأسیس دارد؟
فروکاهش نیروی فلسفه مواجهه به قسمی ایجابیت محض شاید خطایی قدیمی نباشد، اما بیشک خطایی رایج است. گاهی حتی تصور میشود وقتی از اولویت یا برتری امر ایجابی صحبت میشود این بدان معناست که در این نسخه از فراچنگ آوردن هستی، امر دادهشده اگر مورد استقبال و حتی گاه ستایش قرار نگیرد، بالکل کاری با آن نداریم و صرفاً از کنارش میگذریم. و این چه کاریکاتور ناشیانهای از ایجابیت و تأیید هستی است! مایلم مجدد به آن تحلیل درخشان مایکل هارت در اثری که در شرح فلسفه ژیل دلوز نوشته برگردم. هارت بهخوبی در آنجا نشان میدهد که چه اندازه تأیید وامدار و تالی قسمی نقادی تمامعیار است که نفی را تا به آخر میبرد و روشن است که مراد از آن نوعی از نفی که تا آخر میرود، یک نفی غیردیالکتیکی است. در نتیجه «نقد شورشگرانه» که «کل افق هستی» را به پرسش میکشد، شرط برناگذشتنی هر تأییدی است.
بخشی از برتری فلسفه ایجابیت نه از بیاعتنایی یا درنیافتن «کار امر منفی»، بلکه دست بر قضا از به انتها رساندن توان نفی و بنای حرکت تأسیس بر مبنای تولیدِ از اساس بدیع امر نوست. نقد با نفی ارزشها، عادات، رویهها، ساختارها و نیروهای محدودکننده هستی، یا به تعبیری ماده تاریک هستی، امکان زایش و آزادسازی نیروی عظیم تولید و گسترش هستی، انرژی تاریک هستی، را میسر میسازد. هیچ تأیید و ایجابیت راستینی نیست که متکی بر نقد و نفی نیروها و سازههایی نباشد که سر راه قلمروزدایی از هستی و شدن میایستند. تنها در چنین شرایطی است که ایجابیت به محور و قلب تپنده پیکره هستی بدل میشود. یعنی فقط آنگاه که طویله اوژیاس لایروبی شده باشد و، به تعبیر در خشان مارکس، مردگان را بهراستی دفن کرده باشیم. تنها آن زمان است که میتوان چکامه هستی را به عوض گذشته، از آینده گرفت، از «زمانی ـ که ـ میآید»، از ایجابیت امر ایجابی، از رخداد زیستیسیاسی که آفرینشگر فضازمانی دیگر است.
اگر به خود متن کتاب بپردازیم، روشن است که «اسمبلی» از همان آغاز بر شناسایی و شرح مختصات جنبشهای اجتماعی جدیدی متمرکز است که دارای ویژگیهای خاص و گاه بدیعی هستند. در همین بخش است که هارت و نگری بر مسئله سازماندهی و رهبری تمرکز میکنند و با مروری بر دگرگونیهای ایجادشده از این حیث در بطن جنبشهای اجتماعی، از لزوم تغییر فهم این مسئله و پرداختی دیگر بدان بحث میکنند. با توجه به نظرات گوناگون در این باره، «اسمبلی» چه تحلیلی از این مسئله ارائه میدهد؟
هارت و نگری روی تمایزی میان «لحظه زایش» و «لحظه تثبیت» جنبشهای اجتماعی انگشت میگذراند. جنبشهای اجتماعی جدید اغلب به صورت فوران قدرتمندی از نیروهای مختلف بروز مییابیند. جنبشها در لحظه زایش، به تعبیر ماکیاولی، بیانگر میلی آشکار برای تن زدن از سلطه و ستم هستند. جنبشها در این لحظات با نیرویی عظیم حتی تا برچیدن بساط نظم موجود پیش میروند. اما آنچه جا میماند و رخ نمیدهد تبدیل این جوشش میل به آزادی به جریان مستمر و پایدار آزادی است، تبدیل مجموعهای از تغییرات کوچک و گاه بزرگ «در نظم موجود» به دگرگونی عظیم و ریشهای «خود نظم موجود». از آنجاکه یکی از ویژگیهای عام این جنبشها غیاب رهبری، و بهویژه رهبران بزرگ و کاریزماتیک، است نباید در شگفت شد که از همه طرف شاهد مطالبه رهبری، و گاه حتی آرزوی نوعی از رهبری مقتدر، برای نیل به اهداف جنبشها باشیم. درست در اینجاست که هارت و نگری راه خود را از بسیاری از تحلیلهای رایج جدا میکنند و این یکی از پیامدهای تحلیلی است که به عوض بحثهای «آسیبشناختی» یا حتی «سیاسی»، بر مبنای ترکیببندی فنی نیروی کار امر سیاسی را میفهمد. طبق این تحلیل نسبتی درونی میان ترکیببندی یا سازمان فنی نیروی کار و ترکیببندی یا سازمان سیاسی نیروی کار وجود دارد.
وقتی در عرصه تولید زیستیسیاسی شاهد قسمی سازمان و همیاری افقی هستیم، دیگر نمیتوان شاهد سر برآوردن رهبرانی به سبک رایج در عصر تولید فوردیستی بود. رهبری یک متغیر مستقل نیست که بتوان آن را از بیرون یا از فراز صفحه درونماندگار هستی اجتماعی بر میدان سیاست تحمیل کرد. بدینسان، هارت و نگری جنبشهای «بدون رهبر» را به مثابه سیمپتوم یا علامتی دال بر گذاری تاریخی میخوانند. گذاری که با خود به صورت همزمان بحران در منطق نمایندگی و در عین حال بیان بیواسطه و مستقیم میل به آزادی را به همراه دارد. اگر سلسلهمراتب و تمرکز در تولید اجتماعی جای خود را به سازمان افقی و منتشر نیروی کار داده، لاجرم باید به دنبال فرمی متناسب از سازمان سیاسی بود که در عین تناظر با این ترکیببندی فنی، بتواند میل آن را به آزادی به قالب کنش سیاسی ماندگار ترجمه کند. و این دومین گسست هارت و نگری از مباحث رایج در این حیطه است. یعنی مخالفت با ستایش رمانتیک از غیاب رهبری و جا زدن مسئله به جای پاسخ آن.
هارت و نگری، ضمن وقوف بر ویژگی ناگزیر افقی جنبشها و مقاومت درونی آنها در برابر تحمیل رهبری به سبک سازمانهای سیاسی کلاسیک، از لزوم سازماندهی سیاسی برای گذار موفقیتآمیز از لحظه زایش به لحظه تثبیت جنبشها و ایجاد دگرگونی دفاع میکنند. و در اینجاست که پیشنهاد وارونهسازی نسبت استراتژی و تاکتیک در جنبشها عنوان میشود. یعنی ستاندن قدرت تعیین استراتژی جنبش از دست رهبری و واگذاری آن به دست جنبش و بهرهگیری «موقت» و «موقعیتمحور» از یک رهبری دموکراتیک، برابر، افقی، گشوده، در معرض بازستانی. با این رویکرد، هارت و نگری موضعشان را از دو شیوه فهم و برخورد با مسئله متمایز میسازند: 1) نوستالژی برای رهبران کاریزماتیک و مقتدر، و مطالبه آن؛ و 2) ستایش مطلق و رمانتیزهسازی افقیگرایی و فقدان سازمان و رهبری. نظر به غیاب و امکانناپذیری برآمدن رهبران کلاسیک، و همچنین ضرورت چیرگی بر کاستی فقدان سازمان و لزوم تأمین پایداری جنبشها، هارت و نگری خواستار پرداختن جدی به فرمی از رهبری درونماندگار، موقت و موقعیتمند میشوند که همواره تابع و خادم استراتژیهای مبارزاتی جنبشها میمانند.
علاوه بر این، مسئله نمایندگی/بازنمایی یکی دیگر از کانونهای اصلی بحث حول جنبشهای اجتماعی جدید است. هارت و نگری پیشتر نیز در جاهای مختلف (مثلا، در «اعلامیه») به نقد نمایندگی و بازنمایی پرداختهاند، اما این بار بحث را به صورت مشروحتر و ایجابیتر در نسبت با اقدامات جنبشهای اجتماعی جدید مطرح میکنند. اهمیت طرح مجدد و تفصیل آن در «اسمبلی» چیست؟
بله، دقیقاً. نقد نمایندگی یا منطق بازنمایی، بهویژه در پیوند با امر سیاسی، یکی از کانونهای اصلی نقادی نظامهای سیاسی موجود نهفقط از جانب هارت و نگری، بلکه از سوی بسیاری از متفکران رادیکال، از رانسییر و ابنسور تا بدیو و ژیژک، بوده است. البته فساد، انحطاط و ناکارآمدی رایج در نظامهای دموکراتیک مبتنی بر نمایندگی امروزه چنان بدیهی و بینیاز از اثبات است که به بخشی از فهم عامه بدل شده است. و همین امر بخشی از قدرت رتوریک نوپوپولیستی راست جدید را تشکیل میدهد که به صورت تاریخی، و از زاویهای ارتجاعی، همواره در پی بیاعتبارسازی امکان حکومت بسیاران یا دموس بوده است. اما خصلت ممیزه تحلیلهای هارت و نگری نهتنها زاویه متفاوتی که در نقد نمایندگی اتخاذ میکنند، بلکه هستیشناسی و موضع اخلاقی ـ سیاسی یکسره متمایز آنهاست.
بسی پیش از آنکه احزاب و سازمانهای سیاسی مترقی از اعتبار بیفتند، نگری در شمار کسانی قرار داشت که در دهههای 1960 و 1970 به پیکار نظری و عملی علیه این فرم از سازمان امر سیاسی اشتغال داشت. رویکردی که از قسمی هستیشناسی بدیع نشئت میگیرد که میتوان آن را هستیشناسی ضددیالکتیکی با به تعبیری دقیقتر و ایجابی، هستیشناسی آنتاگونیستی خواند. یعنی تصویری از هستی که در آن تفاوتها، و نه طرفهای متعارض، در هم ادغام نمیشوند و جایگاهی برای فروکاهش، تخفیف و تسلی تباینها وجود ندارد. البته پایان دیالکتیک، با وجود تداوم نمادین آن در سطح رئال پولتیک، دههها بعد و با بحران مشروعیت نظام نمایندگی و احزاب موجود تجلی تمامعیار خودش را در قالب برآمدن احزاب راست افراطی و همچنین مقابل «افراطگرایی میانه» نشان داد. دو قطبِ به ظاهر رقیبی که در وداع با رقابت سیاسی اضداد دیالکتیکی چپ و راست و تبدیل آن به نمایش و سرگرمی کمترین اختلافی ندارند.
در مقابل این نقد از بالا بر نمایندگی، هارت و نگری پراتیک جنبشهای اجتماعی جدید را نقطه عزیمت نقد و تحلیل خود از مسئله قرار میدهند و بر این اساس، سه مؤلفه اصلی نقادی از پایین نظام نمایندگی را چنین میدانند: 1) لزوم در هم تنیدگی آزادی سیاسی، اقتصادی و اجتماعی با تکیه بر مبارزه علیه نابرابری، خصوصیسازی و حاکمیت مالیه؛ 2) زمانمندی متکثر و پایداری هستیشناختی جنبشها؛ و 3) تبدیل قدرت مؤسس جنبشها به قدرتی زیستیسیاسی. طبق این اصل بنیادی که امر سیاسی را از جولان صنعت سرگرمی انتخاباتی نجات میدهد و آن را به کل سپهر حیات اجتماعی گسترش میدهد، مقابله با ناکارآمدی نمایندگی فقط در پرتو فهم جامع از سیاست، «پافشاری سیاسی» و «پایداری هستیشناختی» جنبشها، و دفاع از زندگی در کلیت آن در برابر حاکمیت رو به رشد مرگسیاست ممکن میشود و این مهم تحقق نمییابد مگر با «ابداع نهادهای نوین غیرحاکمیتی». پیشنهادی که البته خود هارت و نگری آن را صرفاً «یک خط راهنمای روششناختی» میدانند که جستجوی شالودههای فرمهای دموکراتیک نوین و سازماندهی نهادی را منوط میکند به «آغازیدن از پژوهش در خصوص شبکههای همیاریای که به تولید و بازتولید حیات اجتماعی جان میبخشد.»
تصور میکنم که این نقد نمایندگی نسبت نزدیکی با نقد «خودآیینی امر سیاسی» دارد که همواره یکی از دقایق برجسته گفتار سیاسی هارت و نگری بوده. نخست بهتر است این ایده را کمی توضیح دهید و سپس از دلالتها و اهمیت آن در میدان کنش سیاسی صحبت کنید.
خودآیینی امر سیاسی مفهومی است برای وصف تمامی تلاشهایی که از جناحهای مختلف برای دخالت در امر سیاسی به صورتی ارادهگرایانه و بیتوجه به منطق اجتماعی و اقتصادی حاکم بر جامعه کاپیتالیستی صورت میگیرد. تونی نگری بر اساس شناسایی این گرایش به تعالی از صفحه درونماندگار هستی اجتماعی، و مخالفت هستیشناختی و سیاسی با آن، برخلاف رفقایی همچون ماریو ترونتی، در دهه 1970 بر فعالیت مستقل جریانات چپ فراپارلمانی پافشاری کرد و علیه پیوستن رفقای سابقش به حزب کمونیست ایتالیا و «مصالحه تاریخی» این حزب و حزب دموکرات مسیحی به فعالیت پرداخت؛ فعالیتی که بخشی از ثمرهاش دههها زندان و تبعید برای وی بود. اما این مفهوم در «اسمبلی» برای هارت و نگری به تشریح نابسندگی پاسخهای گروههای مختلفی از اندیشمندان راست و چپ به هژمونی نولیبرالیسم خدمت میکند.
طبق قاعده، هر اندیشه و کنشی که سعی کند از روی منطق حاکم سرمایه بپرد و به عوض برخوردی درونی و در چارچوب نظم موجود، بر فراز آن قرار گیرد و با بیاعتنایی به مختصات و قوانین فیزیکی فضازمان خاصی که در آن جای گرفته به حرکت و فعالیت بپردازد، در چارچوب محدودههای خودآیین امر سیاسی جا میگیرد. بر این اساس، کنش سیاسی میتواند و باید از الزامات حیات اقتصادی و اجتماعی رها شود و به صورت مستقل و رها تعیین و اجرایی شود. از یک طرف شاهد لیبرالهایی هستیم که در برابر نولیبرالیسم، برای نجات تتمه جلوههای برابری و آزادی حقوقی در بطن وضع موجود میکوشند؛ بدون آنکه حاضر باشند یا بتوانند به منشاء اجتماعی و اقتصادی بر باد رفتن این جلوههای صوری، سیطره مالکیت خصوصی و منطق سود، بپردازند.
در طرف دیگر گروهی از منتقدان سوسیال دموکراتی قرار دارند که در برابر موجهای ویرانگر جهانیشدن، نولیبرالیسم و کالاییسازی از کل سپهر حیات، خواستار احیای قدرت وساطت دولت، کینزگرایی و امر عمومی هستند؛ بیآنکه بپذیرند که شروط اجتماعی، اقتصادی و سیاسی چنین پروژههایی وجود ندارند. و سرانجام، گروهی از روشنفکران چپ رادیکال که در حواشی رئال پولتیک مذکور، از احیای قسمی نیروی پیشگاه دفاع میکنند، یک رهبر یا سازمان مرجع و مقتدر که در برابر پیشروی نولیبرالیسم بایستد و جبهه ضدکاپیتالیسم را سامان ببخشد؛ بدون آنکه وقعی به سرشت افقی همیاری اجتماعی و لذا خصلت ضدسلسلهمراتبی جنبشهای اجتماعی جدید بگذارند که، خوشبختانه! از درون و پیشاپیش امکان هرگونه تحمیل مرجعیت و اقتدار مرکزی را منتفی میسازد. برخلاف تمامی چنین تمهیداتی است که هارت و نگری خواستار قسمی سیاست درونماندگاری میشوند که به عوض گریز از واقعیت اجتماعی، از آن میآغازد و عقلانیت و کنش سیاسی را بر این مبنا استوار میگرداند. سیاستی که، به تبع پیروی سازمان سیاسی از ترکیببندی فنّی نیروی کار، و چنانکه ماکیاولی میگفت، بهتمامی رئالیستی است. سیاستی که به عوض خیالپردازی و آرمان، بر زمین سخت واقعیت موجود شکل میگیرد و، صد البته، به سیاق هر رئالیسم انتقادی و رادیکالی، رو به سوی برساختن واقعیتی دیگر دارد.
اما علاوه بر این تلاشها، همانگونه که در کتاب هم میخوانیم، این فقط جنبشهای اجتماعی مترقی و آزادیخواه نیستند که در صحنه سیاسی جهانی ظاهر شدهاند، بلکه انواع جنبشهای راستگرا نیز در جاهای مختلف وارد میدان سیاست شدهاند. مختصات ویژه این جنبشها چیست؟ چه تفاوتهایی با جنبشهای مترقی دارند؟ و به تعبیر خود هارت و نگری، چه چیزی را میتوان از پدیدار شدن این جنبشها آموخت؟
بله جنبشهای دستراستی و پوپولیستی نیز در مقابل نولیبرالیسم سر برآوردهاند و این دقیقاً امکان نظری و عملی دیگری است برای شناخت وضعیت و خطوط گریزی که میتوان به مدد آن توانشها و بالقوگیهای نهفته در صفحه درونماندگار هستی اجتماعی را از محدودههای تحمیلشده بر آن آزاد ساخت. به زعم هارت و نگری، باید آشکارا اعلام کرد که این دست جنبشها، پیش از هر چیز، به دو معنا ارتجاعی (reactionary) هستند. 1) برخلاف جنبشهای محافظهکارانه کلاسیک، این فرمهای جدید همواره معرف گرایشی شدید برای «رجعت» به گذشتهای مفروض و اعاده نظم و رژیم سابق ( Ancien Régime) هستند؛ و 2) همانند قدرت برساخته، به قدرت مؤسس جنبشهای اجتماعی چپگرایانه «واکنش» نشان میدهند و از همین رو سعی وافری در ربودن و از آن خودسازی شعارها، گفتار، نمادها و حتی اهداف این جنبشها، البته در قالبی کژدیسه و وارونه، دارند. امری که مؤید قاعده هستیشناختی «تقدم مقاومت بر قدرت» است. به هر روی، این جنبشهای دستراستی با وجودی که به تأسی از دگرگونیهای اجتماعی، به عوض رهبران کاریزماتیک قدیمی، دست به دامان رهبران میانمایه، لومپن و «سطح پایین» شدهاند، همچنان بر محور «هویت»، «وحدت» و «مردم» میچرخند. سه عنصری که تصور میشود از سوی نخبگان مالی، «گلوبالیسم چپ» و رسانههای مسلط مورد حمله و هجمه قرار گرفتهاند.
بنابراین، چنانکه اسپینوزا میگوید، این جنبشها همچون هر جریانی که حول بندگی قوام یافته، بر «ترس» استوار است: ترس از امر ناشناخته، از بیگانه، از تفاوت، از بسگانگی، و از شدن. هویت امری است که در عصر کنونی همواره در معرض انواع دستکاریهای گفتاری و غیرگفتاری است و نباید در شگفت شد که این عنصر کلاسیک محوری جنبش راست، همچنان بر تارک امور مقدس این جریان جا خوش کرده و دفاع از آن در صدر فهرست رسالتهای جنبشهای راستگرا قرار دارد. این جنبشها همچنین بر اساس دفاع از فهمی بیخلل از وحدت و فهمی ایستا و مبتنی بر نمایندگی از مردم استوارند و از همینرو هرگونه بیان بسگانگی و کثرت نمایندگیناپذیر موجود در بدنه انبوه خلق را تهدیدی برای همبستگی اجتماعی میدانند. گرچه بروز چنین جنبشهایی خود علامتی دال بر تابعیت هرچه بیشتر حیات ذیل منطق سرمایه است، اما واکنش گاه افراطی و قهرآمیز این جنبشها به عوض آنکه بتواند به هسته سخت واقعیت نفوذ کند و در آن خلل ایجاد کند، اغلب به بازآرایی سلسلهمراتب قدرت برساخته منتهی میشود و جز رتوریکی محض و لفاظی توخالی علیه فساد یا سوءاستفادههای نخبگان قدرت، در عمل ضعیفترین لایههای اجتماعی، از مهاجران و خارجیها گرفته تا فقرا و گروههای آسیبدیده، را به منزله بلاگردان مورد حمله خود قرار میدهد.
اما، بله اشاره درستی داشتید، میتوان از همین جنبشها نیز چیزهایی درباره وضعیت آموخت: 1) در مقام آیینه تاریک، این جنبشها بازتابی کژدیسه از فرم رادیکال و آنتاگونیستی مبارزه علیه بساط نمایندگی و ساختارهای سلطهاند. جنبشهای اجتماعی مترقی باید هرچه بیشتر «خودآیین»، «پیکارجو» و «رادیکال» باشند تا شورها و عقلانیت ضد سلطه و ستم رایج را در مسیری برسازنده به خدمت بگیرند؛ 2) جنبشهای اجتماعی مترقی باید از هرگونه نوستالژی برای رهبری کاریزماتیک و مقتدر دست بکشند و همزمان بر اهمیت سازماندهی و نهادسازی درونماندگار و غیرحاکمیتی تمرکز کنند؛ و 3) همچون آموزهای سلبی، باید از هرگونه ناسیونالیسم هویتخواهانه ــ اعم از ناسیونالیسم جنسیتی، مذهبی، قومیتی و ... ــ گسست کنند و، به عوض، با اتکا بر بسگانگی موجود در بدنه انبوه خلق، به شدن، دیگر ـ شدن، و متفاوت ـ شدن به مثابه اصلی اخلاقی ـ سیاسی برای پیشگیری از تبدیل شدن به یک «هویت مردمی واحد» متوسل شوند.
نظر شما