سمیه حیدری، نویسنده و کارشناس ادبی در یادداشتی که در اختیار ایبنا قرار داده، به موضوع روزه گرفتن در کودکی پرداخته است.
چت شده سمیه؟ چم شده؟ چرا انگار خاطره ندارم اصلا؟ مگه میشه؟ مگه داریم؟سیوشش سالمهها!
ضریب هوشی و حافظه کوتاهمدت و بلندمدتم هم تا دلتون بخواد بالاست و قوی؛طوری که روانپزشکم گفت: خدا کند عمق فهمتان، کار دستتان ندهد خانم حیدری.
بذارید خاطرهخانم ذهنم رو صدا کنم ببینم امشب جوابم رو میده،از من به شما نصیحت اگر شمام توی خونه ذهنتون یه خاطرهخانم دارید همیشه با ناز صداش کنید. بذارید سر ذوق بیاد، آخه طفلی خیلی سرش شلوغه و گرفتار، و هرچی هم که این یاران دبستانی مدرسه بغل دست ذهن ما داد زدند: زن، زندگی، آزادی، این خاطرهخانم ما بیشتر و بیشتر گرفتار و اسیر شد.
_خاطرهخانم، خانم خانما، بیداری این وقت شب؟ اگر بیداری بیا یکم بشین کنارم، برام حرف بزن.
چند دقیقهای طول کشید تا صدای من رو بشنوه.اما بالاخره اومد، برم به استقبالش...
الهی... چقدر شکسته شده این خاطرهخانمم، یک خط عمیق بین دوتا ابروش افتاده (کاش علم انقدر پیشرفت کرده بود که میشد خط عمیق اخم خاطره رو هم بوتاکس کنم) تازه بالای صدتا هم تار موی سفید لابهلای موهاش جاخوش کرده، کی این طفلی انقدر شکسته شد و من حواسم نبود آخه؟
برم قلم و کاغذ بردارم الان که شروع کنه.
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، چیزی بین روزهای هشت و نه سالگی، یک دختر سبزه رو و لاغرمُردنی و زبروزرنگ و درسخوان و بازیگوشی بود به اسم سمیه، که تازهتازه شروع کرده بود به روزه گرفتن، آن هم توی یک خانواده هشت نفری با پنج تا خواهر و برادر دیگر به غیر خودش، هرشب پای سفره سحر و افطار مینشستند و با اشتها نان حلال کربلایی صفدر و دستپخت بهشتی خدیجه بانو رو میخوردند.
سمیه هر روز که از مدرسه میآمد بوی آش و سوپ و حلوا و شیربرنج و در مشامش پُر میشد و امانش را میبرید اما دوست نداشت روزهاش را بشکند و تحمل میکرد.
یک روز که شیفت بعدازظهری بود و از مدرسه برگشت مادرش خدیجه بانو همان که همیشه وقتی در مهمانیها وعروسیها سمیه در کنارش قرار میگرفت. بعضی زنها به ترکی میگفتند: آما قیزی هِچ اوزویَ چکمییپ (اما دخترت اصلا به خودت نرفته) و سمیه حسابی دلش میگرفت و آرزو میکرد کاش کمی سفیدرو و تپل بود.
بله داستان به اینجا رسید که سمیه از مدرسه آمد و دید خدیجه بانو تشت روحی بزرگی را وسط آشپزخانه روی پیتنیک گذاشته و مشغول پختن ایردک است. بوی ایردک آنچنان در جان دخترک پیچید که برای چند لحظه بیخیال روزه و... شد و گاز زدن و آغشته شدن بزاق دهانش با طعم ایردک تمام توانش را گرفت و طاقتش را طاق کرد. به خدیجه بانو اصرار کرد یک ایردک داغ و تُرد و طلایی شده به او بدهد. گفت که عجیب گشنه است و شکمش قاروقور میکند و میخواهد که فقط امروز روزهاش را بشکند.
خدیجه بانو نگاهی پر از محبت به قدوقواره ی لاغر و صورت رنگ باخته سمیه کرد و از ضعف دخترکش دلش ریخت. دستهای آغشته به آردش را جلو آورد و دست سمیه را گرفت و گفت:
دخترم، گشنهای میدونم اما طاقت بیار همهاش چند ساعت مونده به افطار، برو حیات یک چرخی بزن بوی ایردک از سرت بپره و بعدشم برو اتاق دراز بکش. حیفه تا این وقت روز، زحمت کشیدی روزهات رو گرفتی.
خلاصه آنقدر دخترک را تشویق به تاب آوری کرد که سمیه چند ساعت دیگر کنار سفره همراه خواهر و برادرهایش، پس از شنیدن صدای اذان به ایردکهای خوشمزه و خدیجه پز،گاز زد و خدیجه بانو که زیرچشمی نگاهش میکرد گفت: نوش جونت بالام جان.
خاطره ساکت شد و از جا به زور بلند شد و گفت: دیگه کاری نداری با من؟ آخه باید برگردم سمیه، راهم درازه، باید اینهایی که گفتم رو ۲۸سال و اندی برگردونم به عقب و بذارم سر جاشون.
نگاهم به خط بین دو ابرویش بود که چشمش را ریز کرد و آرام گفت: یادت باشه تو هم مثل خدیجه بانو باش. نذار دلسوزی و محبت مادرانهات به تدبرش بچربه. رویش را برگرداند و بدون خداحافظی و رفت و رفت و رفت و آنقدر دور شد که دیگر ندیدمش.
حالا این وقت شب من ماندهام کلمات دلسوزی، محبت،مادرانه، تدبر...
نظر شما