این مجموعه داستان بسیار شخصی به نظر میرسد، به خصوص داستانی که در آن نل پس از مرگ محبوبش تیگ با زندگی کنار میآید. چقدر از زندگی شما در داستانهای عشق و از دست دادن آنها منعکس شده است؟
داستانها کاملاً به زندگی مشترک ما و زندگی از زمان مرگ گریم برمیگردد. البته، بدیهی است که آنها تمام داستان نیستند، بلکه جنبههایی از آن، لحظاتی از این مسئله در داستان هستند.
صمیمیت فوقالعاده ای بین این زوج وجود دارد که حتی پس از مرگ نیز پایدار است. به نظر شما عزیزی که رفت واقعاً هرگز رفته است؟
آنها به معنای واقعی از میان نمیروند چراکه در ذهن افرادی که آنها را دوست دارند به یاد میمانند. آنها ممکن است دیگر در زندگی فیزیکی شما نباشند اما برای همیشه در زندگی ذهنی شما هستند.
مارتا گلهورن در یک داستان که در جریان نبرد مونت کاسینو در جنگ جهانی دوم اتفاق میافتد، حضوری غافلگیرکننده دارد. آیا او نماد خاصی برای شماست؟
من از نماد بهعنوان یک قاعده بهره نمیبرم، اما مطمئناً مارتا گلهورن را تحسین میکنم. او سرسخت بود. با این حال، دلیل حضور او در این کتاب نیست. شخصیتی که در داستانی که در آن حضور دارد با او معاشقه میکند و برایش مینویسد، تقریباً پدر گریم است که یک ژنرال در ارتش کانادا بود. من کتابخانه او را به ارث بردم و نامهای از گلهورن به همراه گزارش او از مونت کاسینو پیدا کردم که کلمه به کلمه آن را بازتولید کردم. البته از مجریش اجازه گرفتم.
بهطور ضمنی میگویید که آنها عاشق و معشوق بودهاند...
به طور قطع نمیدانیم، اما او مطمئناً تحت تأثیر ظلم قرار نمیگرفت، چراکه یک سری علایق عاشقانه داشت، همانطور که از قرار معلوم بسیاری در آن زمان چنین بودند.
جورج اورول نیز از آن دنیا برخاسته و در یکی از داستانها ظاهر میشود. در این داستان شما از طریق یک رسانه با او مصاحبه میکنید. اگر اورول را در زندگی واقعی ملاقات میکردید با او دوست میشدید؟
شاید. یعنی دوست داشتم باشم و فکر میکنم در مورد خیلی چیزها به توافق می رسیدیم. تاثیر او بر من بسیار سازنده بود.
به غیر از اورول، دوست داشتید با کدام نویسنده حرف بزنید؟
اوه، تعدادشان کم نیست. مطمئن هم نیستم که چقدر خوب ممکن بود پیش برویم. اما در اوایل دهه 60، سیمون دوبوار من را کاملاً جذب کرد. من کارهای او را در حمام می خواندم بدون اینکه به دیگران بگویم دارم این کار را میکنم. او و بتی فریدن هر دوی آنها در مورد نسلهای بزرگتر از من مینوشتند، اما هنوز آنها را بسیار جالب میدانستم. به هر حال، صحبت با سیمون دوبووار بسیار سرگرمکننده خواهد بود، اگر بتوانیم او را در روحیه خوبی قرار دهیم، زیرا فکر میکنم او میتواند کاملاً بدعنق باشد.
در 83 سالگی، همچنان هر سال یک کتاب منتشر میکنید. آیا ممکن است روزی از سرعتتان کاسته شود؟
این کلمه «همیشه» چیست؟ بله، تیک تاک ساعت وجود دارد. شاید متوجهاش بشوید. اما تا زمانی که کارتان تمام شود ادامه میدهید، می دانید؟ تا زمانی که دیگر چیزی برای گفتن یا انجام نداشته باشید. دراز کشیدن در ساحل هرگز تصور من از یک زمان خوب نبوده است. نویسندگان متوقف نمیشوند، آنها فقط به راه خود ادامه میدهند. برخی از ناشران، اگر شما بیمعنیترین متن را هم به آنها بدهید، منتشر میکنند، چراکه گمان میکنند: «ما میتوانیم این را بفروشیم.» این کابوس من است بنابراین، من برخی از خوانندگان قابل اعتماد خارج از حوزه انتشارات دارم و وظیفه آنها این است که به من بگویند که آیا کاری که نوشتم قابلاعتناست یا خیر. آنها حقیقت را به من خواهند گفت زیرا دروغ گفتن برای آنها سودی ندارد.
بهترین چیز در مورد 80 سالگی چیست؟
فکر نمیکنم چیز زیادی برای از دست دادن داشته باشید، درست است؟ بنابراین، شما راحت و بدون محدودیت عمل میکنید. این قضیه البته به من محدود نمیشود.
آیا کتاب یا نویسندهای هست که همیشه به سراغش بروید؟
راستش را بخواهید، شکسپیر! شکسپیر چیزهای زیادی در مورد مردم و نحوه رفتار آنها میدانست، که بد است، یا حداقل همیشه خوب نیست. نکته دیگر درباره او این بود که نمیدانست شکسپیر است. او مینوشت تا پولی به جیب بزند و سرعتش در این زمینه شگفتانگیز بود. همنشینی با او لذتبخش میبود.
نظر شما