قطار سوت می کشد و میایستد. تيرماه 1371 است و من و حسن نجار گرمازده وعرقريز، كوچه پس كوچههای صحنه و كرمانشاه را پشت سر گذاشتهايم و سوار بر اتوبوس تهران–الف، هم اكنون زير سقف آسمان درختی دارآباد ايستادهايم. از نام دارآباد تصوری سرد و مبهم و خاكستری داشتم. اكنون سركوچهای ايستادهايم که نشانی منزل شاعری نام آشنا در یکی از خانههایش را از کوروش همهخانی شاعر همدیاری گرفته بودیم.
محمد حقوقی!
از نانوايی ماشینی سر كوچه، چند قرص نان تازه میگيريم. میخواهيم اولين ديدارمان با او متفاوت باشد و به سوغاتیهای تكراری و شيرين بسنده نكرده باشيم...
با شعرهایش و نام عجيب و دلهرهآور دارآباد در كتابها و نشريات تخصصی ادبی آشنا بودم، اما نمیتوانستم با شعرهایش ارتباطی خوب و مطلوب برقراركنم. تنها از نقدها و تفسيرهایی كه بر شعر شاعران زمان ما می نوشت، لذت میبردم و واکاوی و کشفهای تازهاش از دنیای شعر و شاعران، برایم زیبا و جذاب بود.
نانها را دست به دست میكنم. دم در منتظر ما به انتهای كوچه كه به خيابانی خلوت و پر درخت منتهی ميشود خيره مانده است. ناخودآگاه قدمهایمان شتاب میگیرد. سلام و احترام و ادب...
در را میبندم... پشت سرش پله ها را طی میكنيم. داخل اتاقش پر از عطر شعر و بوی نعناع. فنجانها را از دمنوش تازه پرمیکند. گفت برای جُنگ ادبی اصفهان با هوشنگ گلشيری و ابوالحسن نجفی و دیگران چه خون دلها كه نخورديم...
خانوادهاش را در اصفهان تنها گذاشته بود و برای انجام و اتمام مجموعه «شعر زمان ما» در دارآباد در پناه هوای درختان سربه آسمان ساييدهاش نفس میكشيد. به خنده گفت: من شاعری هستم با قلبی فلزی... وقتی تعجب ما را ديد، از بيمارستانهای تهران و اصفهان گفت و عمل باز دريچه ميترال قلبش گفت...
از او اجازه میگیرم و با اشتیاق قفسه كتابهای چاپ شدهاش را لمس میکنم و بو میکشم... بوی کلمات تازه با طعم تند نعناع. از مجموعه شعر گرفته تا نقد و بررسی و کتابی درسی برای مقطعی دانشگاهی همه و همه در این سه قفسه چوبی، به من لبخند میزنند. آرزو میکنم که ای کاش من هم روزی قفسههایی از کتابهای منتشرشده میداشتم...
از درویشیان و یاقوتی و داستانهایشان میگوییم و نجار شعری سپید میخواند. شعرش را نقد میکند و من هم داستانی منتشرنشده میخوانم. سكوتی عميق بر لبش مینشيند و گرهای بر صورتش ميافتد. قلبم تند میزند. برایم خیلی مهم است که نظرش را درباره داستانم بشنوم. لب به سخن باز میکند و از انتخاب و تركيبسازی كلمههای شعرشده خوشش آمده. توصیه میکند داستانهای شاعرانه را بیشتر بخوانم و استعاره و تشبیه را در داستان زیاد استفاده کنم.
دقایقی بعد کتاب «شعر زمان ما1» ویژه احمد شاملو را از قفسهای بر میدارد و امضا میكند و به من می دهد: «برای دوست تازه آشنا...»
با اشتیاق او را به دیار بیستون و طاقبستان دعوت می کنیم. اظهار امیدواری میکند که بتواند روزی بیاید. در آرزوی به اميد ديدار، دستمان را میفشارد و برایمان آرزوی موفقيت میكند.
از او خداحافظی میکنیم.به انتهای خيابان نگاه میكنم. برایش دست تکان میدهیم. بند كفشهايم را محكم كردهام و به نوک درختان بلند چنار، خیره می شوم...
شب، منزل همهخانی و روز بعد ترمینال غرب...
قطار سوت میکشد و حرکت میکند و ردی از او بر جا میماند. هر وقت وارد کتابخانهام میشوم و به قفسه کتابهای منتشرشدهام نگاه میکنم،به یادش میافتم و زیر لب زمزمه میکنم:
«مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد»
به پشت سر نگاه میكنم. دلتنگ میشوم... قلهها در مه فرو رفته و بغضها آوار گلو شدهاند. قطار هنوز نیامده. سر ایستگاه، انتظار میکشم که کدام مسافر، نخست سوار میشود.
من...
تو...
او...
نظر شما