وقتی به آثاری که درباره جنگهایی که رژیم غاصب صهیونیستی بر لبنان و فلسطین و همچنین داعش بر عراق و سوریه روا داشتند نگاه میکنیم، غالب کارها مردانه است و غالبا از راوی زن هیچ خبری نیست.
وقتی به آثاری که درباره جنگهایی که رژیم غاصب صهیونیستی بر لبنان و فلسطین و همچنین داعش بر عراق و سوریه روا داشتند نگاه میکنیم، غالب کارها مردانه است و غالبا از راوی زن هیچ خبری نیست. شاید در نگاه اول اینطور برداشت شود که چون مردها در خط مقدم جبهه هستند، این اتفاق طبیعی است؛ اما با نگاهی جزئیتر متوجه وجه دیگری از این ماجرا میشویم که وجود این زنها، یکی از انگیزههای اصلی مردها برای حضور در جبهه نبرد بوده است.
کتابهای «پانصد صندلی خالی»، «باغهای معلق» و «آخرین روز جنگ» از جمله آثاری هستند که بهنوعی بیانکننده زاویه دیگری از نقش زنان در کوران جنگ هستند. آنها از تجربهای سخن میگویند که ممکن بود مردم ما نیز به آن دچار شوند. در یادداشت زیر به معرفی اجمالی این سه کتاب که به همت انتشارات شهید کاظمی منتشر شده میپردازیم:
آدمها و صندلیهای خالی
محاصره سنگین و کامل تروریستهای تکفیری در دو روستای شیعهنشین کفریا و الفوعه که ساکنانش مردم عادی و زنان و کودکان بیدفاع بودند. ثبت خاطراتی بین مرگ و زندگی و لحظات دستوپنجه نرم کردن با گرسنگی و مرگ مردمی که یکباره با سقوط ادلب به محاصره افتاده بودند و حالا گذران زندگی برای آنها دیگر شبیه سابق نبود. آنچه جهان خارج از الفوعه و کفریا از این محاصره سنگین سهساله میدانند چیزی جز کلیات نیست و تقریباً میتوان گفت تنها نوشتههایی که از جزئیات محاصره سهساله این دو منطقه شیعهنشین وجود دارد، همین روزنوشتهاست. یادداشتهایی که جزئیات و لحظهبهلحظه بیم و امید این مردم را مجسم میکند و مظلومیت شیعه را روایت میکند. کتابهای «پانصد صندلی خالی» به قلم لیلی علامالدین اسود به رشته تحریر درآمده و رقیه کریمی آن را ترجمه کرده است.
در بخشی از کتاب آمده است:
همه وحشتزده از خانهها بیرون زدیم. همه از همسایهها میپرسیدیم: چه خبر شده؟ از ادلب چهخبر؟ بعد فهمیدیم ارتش تا مرکز استان ادلب عقبنشینی کرده. نیروهای امنیتی هم تا شهر مسطومه عقب کشیدهاند و چند روز بعد تا اریحا. عقب میرفتند و عقبتر و ناامیدی به جان ما چنگ میانداخت. بازهم عقبتر. دست آخر تا جورین هم ارتش عقبنشینی کرد. حالا ما مانده بودیم و ما. بین وحشت و ناباوری. گوشه خانههایمان کز کرده بودیم. تنها... در روستایی که حالا به محاصره افتاده بود. بدون برق، بدون تلفن. حالا یک تماس تلفنی سختتر از این حرفها شده بود. ما در خانههایمان زندانی شدیم. در روستای خودمان. روزهای اول باورمان نمیشد. خیلی امیدوار بودیم. بعد کمکم رنگ از روی امیدمان رفت. مدام میگفتیم: فردا ارتش برمیگرده. برنگشت. فقط دورتر و دورتر میشد. مدام عقبتر میرفت. اولین روزی که هواپیما آمد و نان ریخت برای ما، همه باور کردیم که واقعاً به محاصره افتادهایم. محاصرهای که هیچکس جز خدا نمیداند دقیقاً کی به آخر میرسد.
«باغهای معلق»؛ اینبار در نبل و الزهرا
از حلب تا نبل هر چیزی نشانی از زندگی و انسانيت داشت، زیر آوارها جان داده بود. خانهها چنان ویران شده بودند که انگار قرار نبود دوباره زندگی تازهای در آنها شکل بگیرد. باد در ویرانهها زوزه میکشید و میرفت. تکهپرچم یا پارچهای اگر بود، تکانی میخورد؛ وگرنه تا چشم کار میکرد هیچ جنبندهای نبود. همهچیز آخرالزمانی بهنظر میرسید؛ شبیه روایتهایی که بعد از عذاب قوم عاد از سرزمینشان تعریف کردهاند. جنگ شهر را شبیه فیلمهایی کرده بود که در آن هیولایی ویرانشان میکند تا یکباره نشانههای یک منجی پیدا میشود. (ص۳۴)
شاید بتوان گفت پاراگراف بالا یک شمای کلی از کتاب باغهای معلق است. یک سکانس پس از یورش داعش به سوریه. روایتهایی بیپرده و عریان از چهار سال محاصره. صحنههایی وحشتناک اما واقعی که برای هضم آن نیاز به این داری گاهی کتاب را ببندی و یکآن خودت را جای راویان کتاب بگذاری. روایت متفاوت هفت زن از چهار سال محاصره، چهار سال اضطراب، اضطراب اینکه هر لحظه ممکن است موشکی بر سر خانه و زندگیات فرود آید و در همان یکلحظه خودت و یا عزیزانت دیگر وجود خارجی نداشته باشید.
زمانی که ما بهخاطر درگیری با کرونا، پایمان را از خانهمان بیرون نمیگذاشتیم، سمیه عالمی بههمراه همسر و فرزندانش راهی سوریه میشود و ماحصل آن سفر میشود کتاب باغهای معلق.
باغهای معلق روایت هفت زن سوری است که چهار سال در محاصره بودند. عالمی در شرایطی سخت به آنها رسم نویسندگی میآموزد و آنها خود راوی دردهای جانکاهشان میشوند؛ بدون اینکه مؤلف کتاب، دخل و تصرفی در روایت آنها داشته باشد. بنابراین باغهای معلق روایت مکتوب روایات کتاب است، نه روایت شفاهی و روتوش شده.
جنگ ۳۳ روزه لبنان با دوربین یک زن
گاهی ملتی که در وسط میدان جنگ و مقاومت زندگی میکنند؛ مقاومت و پایداری جزئی از زندگی عادی آنها میشود در صورتی که همان اتفاق از نگاه نویسندهای بیرون از این جامعه یک حماسه و یک رمان و یک داستان بزرگ است. در داستانهای موجود مربوط به جنگ ۳۳ روز لبنان آنچه بیشتر بر آن تمرکز شده؛ داستانهای قهرمانی و ایستادگی با نگاهی مردانه است و شاید به این جنگ از نگاه زنانه کمتر پرداخته شده باشد. اما «آخرین روز جنگ» روایت یکی از مردم مقاوم در جنگ ۳۳ روزه لبنان است. خاطرات زنی که در روستای خود باقی مانده و جنگ را با نگاه همسر و یک مادر، از پشت پنجرههای خانه و زیر گلوله و صدای شنیهای تانک و جنگندهها دنبال میکند.
خاطراتی که به ما کمک میکند در شرایطی که بیشتر شناخت ما از این جنگ حاصل تحلیلهای سیاسی، کتابهای علمی و بررسیها و پژوهشهای سیاسی است، با جزئیات زندگی مردم عادی در جریان این جنگ و مقاومت آشنا بشویم.
در بخشی از این کتاب آمده است:
دست بردم و از گوشه پرده نگاه بیرون کردم. راحت میشد از پشت پرده تانکهایشان را دید. حالا دلشوره به جانم افتاده بود. یک لحظه دیدم که انگشتانم میلرزد. این که با تانک به روستا آمده باشند چه معنی داشت؟ یعنی روستا سقوط کرده؟ حالا چه اتفاقی برای ما میافتاد؟ هر لحظه منتظر بودم که در خانه را با لگد بشکنند و لوله سلاحشان را رو به سینه ما نشانه بروند این یعنی اسیر میشدیم. حتی فکرش هم دلم را میلرزاند. کاش میدانستم بیرون این خانه این جنگ لعنتی دارد به کدام سمت میرود. این تانکها چکار میکنند در روستا. باتری رادیو هم که تمام شده بود و دیگر نمیدانستیم چه خبر است. کار از تو سری زدن به رادیو هم گذشته بود. حالا ما بودیم و بیخبری و جنگی که تمام عالم آن را دنبال میکرد و ما در وسط آن از جزئیاتش بی خبر بودیم.
نظر شما