هنوز بیت دوم را نخوانده بودیم که صدای شلیک اسلحه توی ساختمان پیچید. همه با نگرانی و وحشت بهطرف در مسجد دویدیم. صحنهای که میدیدم، بسیار بهتآور بود..
ابتدا در مناسبتهای ملی و اعیاد و شهادت ائمه اطهار(ع) سرود میخواندیم، اما با شروع جنگ در مراسمهای تشییع شهدا و ختم آنها هم شرکت میکردیم. بچههای گروه هرکدام شعر خوبی پیدا میکرد، در گروه میخواند تا برایش سبک گذاشته شود. گاهی هم سرودهای آهنگران را میخواندیم.
گروه ما با هماهنگی آقا منصور در مکانهای مختلفی برنامه اجرا میکرد. در مراسمی با سخنرانی دکتر باهنر هم از ما دعوت کردند و تشویق ایشان به ما این حس را داده بود که فعالیت مهمی در انقلاب انجام میدهیم. در مراسم تشییع شهید قدوسی و مراسم ختم شهید محراب، آیتالله صدوقی هم سرود اجرا کردیم. برای مراسم شهید صدوقی از ما دعوت کردند تا به یزد برویم. آقا منصور هماهنگیهای لازم را انجام داد و اجرایمان خیلی عالی از آب درآمد. یکی از سختترین اجراهایمان زمانی بود که خبر شهادت آیتالله بهشتی را شنیدم. از مسجد تا خانه بلندبلند گریه میکردم.
رزمندگان در جبهههای جنوب میجنگیدند و علمای اسلام در جبهههای فکری، و هر دو گروه به شهادت میرسیدند. من احساس میکردم گروه سرودمان جبهه سومی است که هدفش این است نگذارد صدای آنها خاموش شود و هرچه اجراهای بیشتری داشته باشیم، پیام و هدف آنها را به افراد بیشتری معرفی کردهایم.
گروه سرودمان به یکی از گروههای شناختهشده تبدیل شده بود و باید برای اجراهای بیشتر، تمرین بیشتری هم میکردیم. ساخت سالن آمفیتئاتر مسجد تمام شده بود و ما ساعتهای زیادی را آنجا سپری میکردیم و بعد با اعضای گروه به خانه شهدا میرفتیم. همان شب اولِ شهادت هرکدام از رزمندهها، برای تسلیت به خانهشان میرفتیم و همانجا سرودمان را هم میخواندیم. به بهشتزهرا سر مزار کسانی که تازه شهید شده بودند هم میرفتیم. گاهی اوقات بعد از تشییعجنازه شهدا سرود میخواندیم، بیشتر بهخاطر عُلقهای که به شهدا پیدا کرده بودیم. آن شهدا، عزیزانی بودند که آشنایی ما با آنها بعد از شهادتشان اتفاق افتاده بود و دوست داشتیم بدانیم بودن در کنار آنها چه حسی دارد. خیلی طول نکشید تا زندگی در کنار شهدا برایم معنا شود.
۵مرداد۱۳۶۰ در آمفیتئاتر سرودی را تمرین میکردیم که سبک آن را محسن محمودی برایمان خوانده بود. محسن از اعضای گروه سرود بود و صدای قشنگی داشت. روز قبل شعری را آورد و با لحن زیبایی خواند. بچههای گروه از شعر خوششان آمد و لحن محسن را پسندیدند و قرار شد در اجرای بعدی برای شهدا شعر او را بخوانیم. در حال تمرین نغمه جدید بودیم و بیت اول آن را همخوانی میکردیم:
«اگر که دژخیم شکافت سینه تو
اگر درید قلب چو آینه تو...»
هنوز بیت دوم را نخوانده بودیم که صدای شلیک اسلحه توی ساختمان پیچید. در آن سال منافقین ترورهای خیلی زیادی انجام میدادند و برای همین همیشه یک نفر با اسلحه ژ۳ جلوی در میایستاد. همه با نگرانی و وحشت بهطرف در مسجد دویدیم. صحنهای که میدیدم، بسیار بهتآور بود، نه به این خاطر که اولین شهیدی بود که از نزدیک میدیدم، هرچند که این هم بود، اما آن شهید، محسن بود که غرق خون جلوی مسجد افتاد بود. شیفتش برای پستدادن جلوی درِ مسجد تمام شده بود و داشت برای تمرین سرود به آمفیتئاتر میآمد؛ اما جریان برعکس شد و در آن لحظه، ما بالای سر او بهتزده ایستاده بودیم. نمیدانم چطور به خانه رسیدم. محسن از دوستان صمیمیام بود و تصاویر تمام لحظاتی را که در کنار او بودم، دائم در ذهنم مرور میکردم: حرفزدنهای شمردهشمرده و مؤدبانهاش یا تمرینهای سرودمان با هم و بیشتر از همه، نغمه سرود آخری که برایمان آورده بود. تا آن موقع به این فکر نکرده بودم که ممکن است یکی از ما هم شهید شود. اعضای گروه سرود، بچههای کوچکتر مسجد بودند و سنمان به جبهه نمیخورد، بهجز چند نفر مثل محسن که حدود چهاردهپانزده سال داشتند. خیلی از ما حتی برای پستدادن جلوی مسجد هم کوچک بودیم.
وقتی به خانه رسیدم، اشکهایم مثل ابر بهار روان شد و هرچه مادر و خواهرهایم دلیل گریههایم را میپرسیدند، توان پاسخگویی نداشتم. قدری که حالم بهتر شد، گفتم: «محسن امشب پست میداد... یه گلوله از اسلحهاش شلیک شد و خورد توی دیوار... بعد کمونه کرد و سینهاش رو شکافت...!» نمیدانستم که آیا دستش روی ماشه رفته بود یا اسلحه بهخاطر سنگینیاش سُر خورده بود یا دلیل دیگری داشت. از هیچکدام اینها باخبر نبودم، فقط میدانستم باید شعری را که او آورده، آماده کنیم. دوباره به مسجد برگشتم. قرار شد فرداشب به خانه محسن برویم و شعرش را بخوانیم. لابهلای گریههایمان سرود را هم تمرین میکردیم. انگار تکهای از قلبمان کنده شده بود و جای خالیاش را با گریه پر میکردیم.
بعد از شهادت محسن، وقتی به دوستانم نگاه میکردم، پیش خودم فکر میکردم نکند دوباره یکی از ما شهید شود. بعد با خودم میگفتم: «من که نمیتونم مانع شهادت اونا بشم، پس لااقل باهمبودنمون رو ثبت کنم تا اگه کسی شهید شد، بهاندازه کافی خاطره با هم ساخته باشیم.» انگار در بین دوستیهایمان دنبال ثبت خاطراتی بودم که بعد از شهادت هرکدام از دوستانم مرهمی برای لحظات دلتنگیام باشد. برای همین تصمیم گرفتم یک دوربین عکاسی بخرم و چون پولی نداشتم، به ذهنم رسید کاری پیدا کنم. به خیابان شهید دستغیب رفتم. یک چرخ بستنی آلاسکا همراه با هشتاد عدد بستنی برای فروختن تحویل گرفتم و توی کوچهها و خیابانها راه افتادم. حقالزحمهام از فروش، پول بیست تا بستنی بود. گاهی اوقات گرمای هوا و تشنگی باعث میشد تا شب همه مزدم را بستنی بخورم و با شکم پر و دست خالی به خانه بروم. با این حال توانستم تا آخر تابستان با دستمزدم یک دوربین «زنیت تیتیال» بخرم و با عکسهای سیاهوسفیدی که میانداختم، خاطره آن روزها را ثبت کنم.
منبع: نوروزی، نوید، باغ حاج علی، انتشارات مرز و بوم
نظر شما