شنبه ۶ آبان ۱۴۰۲ - ۱۲:۴۲
ای خونین‌شهر به خدا قسم آزادت می‌کنیم

روایت دفاع از خرمشهر، روایت حماسه و مظلومیت است. روایت مردمی است که به جنگ با دشمنان سنگدل و متجاوز ایستادند و با دست خالی، حسرت پیروزی آسان را بر دل‌شان گذاشتند.

سرویس مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): خرمشهر در همان هفته‌های نخست جنگ اشغال شد. البته شماری از مردم آن به همراهی جمعی از نیروهای داوطلب در دفاع از شهر به جنگ ایستادند و خانه به خانه با دشمن متجاوز جنگیدند. مقاومت‌شان که حماسه‌ای بزرگ از جنس حماسه‌های مردمی بود، از پرافتخارترین و در عین حال مظلومانه‌ترین صفحات تاریخ معاصر ماست. در کتاب «خرمشهر در جنگ طولانی» کاری از محمد درودیان می‌خوانیم تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر بهتر از باقی نیروها می‌جنگیدند و نیروهای دیگر هم بسیار با روحیه بودند. بچه‌های سپاه خرمشهر به فرماندهی محمد جهان‌آرا هم خوب می‌جنگیدند و هم نیروهای مردمی را سازماندهی می‌کردند. میان مدافعان خرمشهر همه‌جور آدمی بود. روحانی شیخ شریف قنوتی و گروهش از بروجرد آمده بودند، احمد شوش خرمشهری زنگ زده بود همدوره‌ای‌های دوره چریکی لبنانش از شمال آمده بودند و بابازائر، پیرمردی که با برنو می‌جنگید، از تنگستان آمده بود.

فقط همین‌ها نبودند. رسول نورانی و بهنام محمدی، که لای جمعیت مدافعان شهر جلب توجه می‌کردند سیزده سال بیشتر نداشتند. عشایر خرم‌آبادی و شهرهای اطراف هم بودند. بهروز مرادی، معلم خرمشهری کنار دانش‌آموزانش از شهر دفاع می‌کرد. از خانواده شش‌نفره سلطانی‌فر، پدر در قبرستان مشغول دفن جنازه‌ها بود. مادر و دختر در بیمارستان به مجروحان می‌رسیدند و پسر کوچک هفت‌ساله‌شان نیز از خانه‌ها پنبه می‌آورد. دو پسر بزرگ در مرز خدمت می‌کردند. زنان زیادی هم آنجا حضور داشتند. عده‌ای کنار مسجد جامع غذا می‌پختند. آن‌هایی که کوچه پس‌کوچه‌های شهر را می‌شناختند برای رزمنده‌ها آب و غذا می‌بردند و نیروهای غیربومی را از نقطه‌ای به نقطه دیگر جابه‌جا می‌کردند. چند نفرشان گاهی وظیفه نگهبانی انجام می‌دادند و بسیاری هم در بیمارستان مشغول به کار بودند.

یکی از آنان شهناز حاجی‌شاه بود. هم در خط نخست درگیری با دشمن حضور پیدا می‌کرد و هم در ساعاتی از روز، پشت خط نبرد، مشغول پختن غذا می‌شد. مادر خانواده پورحیدری نیز آنجا بود. دو پسرش شهید شده بودند و شوهرش نیز اسیر شده بود. او در مسجد جامع لباس می‌شست، غذا درست می‌کرد و با حرف‌های دلگرم‌کننده، به رزمنده‌ها نیرو و امید می‌داد. نوشته‌اند مادری، بدون آنکه قطره‌ای اشک بریزد، پیکر خونین فرزندش را عطر و گلاب زد و کفن کرد. می‌گفت می‌خواهم اولین مادری باشم که بی‌صدا و بدون اشک و ناله، پشت تابوت بچه‌اش راه می‌رود و فرزندش را در آخرین سفر، مشایعت می‌کند.

ای خونین‌شهر به خدا قسم آزادت می‌کنیم

چشم در چشم اهریمن، دشمن در خرمشهر

دشمن در مناطق اشغالی خوزستان، جنایت‌های بسیار کرد و پلیدی‌های فراوانی را رقم زد. در کتاب «جنایت‌های ما در خرمشهر» گوشه بسیار کوچکی از آنچه بعثی‌ها در مناطق اشغالی، از جمله در خرمشهر کردند مرور می‌شود. در این کتاب، تعدادی از افسران عراقی از روزهای جنگ و اشغال حرف می‌زنند و در بازخوانی خاطرات‌شان از آن مقطع، به زشتی‌ها و جنایت‌هایی که دیدند و شنیدند اعتراف می‌کنند. برای نمونه، در خاطره «خرمشهر، دریایی از خون» که از زبان ثامر احمد الفلوجی روایت می‌شود، می‌خوانیم: «…تانک‌های ما کم‌کم از مرزهای بین‌المللی گذشتند. روستاهای بی‌پناه اهداف راهبردی تانک‌ها و توپخانه‌های ما شده بود. همه مردم در حالی‌که ترس و وحشت تمام وجودشان را گرفته بود، فرار می‌کردند و فریاد می‌زدند، عراقی‌ها… عراقی‌ها… فرمانده لشکر دستور داد افراد غیرنظامی را با تانک هدف قرار دهند…»

راوی می‌افزاید: «به خاطر دارم که ستوانیار ترکی احمد همراه با پنج سرباز در مقابل خانه‌ای ایستاد و با لگد به در خانه زد و با زور وارد خانه شد و فریاد زد: دست‌ها بالا! زن جوانی گفت: برای چه، چه می‌خواهید؟ ستوانیار گفت: طلا می‌خواهیم. آن زن از دادن طلاهایش خودداری کرد. اما یکی از سربازان با قنداق تفنگ ضربه‌ای به سر آن زد و او را نقش بر زمین کرد. آنگاه همه افراد خانواده به بهانه این‌که با ارتش به مقابله برخاسته‌اند. دستگیر شدند. بالاخره پس از مدتی شروع به تحکیم مواضع‌مان در خرمشهر کردیم. ما برای ورود به خرمشهر با موارد زیادی از حالت‌های تمرد و مقاومت مواجه شدیم تا جایی که فقط با گذشتن از دریای خون توانستیم وارد این شهر شویم. این شهر از شدت جراحت‌های وارده بر آن شدیداً ناله می‌کرد.»

قساوتی که دشمن از خودش نشان می‌داد، به نوع نگاه آنان به مردم ما برمی‌گشت. درست است که دستگاه تبلیغات بعثی‌ها مدام و مستمر، شعارهای نژادپرستانه و قومیتی و تجزیه‌طلبانه سر می‌داد، اما بارها از دهان‌شان در رفت و به این باورشان اعتراف کردند که «هیچ فرد ایرانی طرفدار واقعی ما نیست. همه آن‌ها دشمن هستند.»

هفته پایانی مهر ماه، درگیری‌ها در خیابان‌های خرمشهر شدت گرفت. بعثی‌ها مصمم بودند که هرچه زودتر کار را تمام کنند و مدافعان شهر نیز همچنان، دلیرانه عزم به ایستادگی داشتند. جنگ تا چهارمین روز آبان ماه طول کشید. به روایت «دایره‌المعارف مصور تاریخ جنگ ایران و عراق» سوم آبان، عراقی‌ها مسجد جامع را گرفتند. دیگر سقوط شهر قطعی بود، اما هیچ‌کس دلش نمی‌آمد آن را ترک کند. حتی فشار شدید مسئولان هم فایده نکرد. مدافعان قبول نمی‌کردند از شهر بیرون بیایند. بسیاری را وقتی از جراحت بیهوش شدند از شهر خارج کردند… در آخرین عقب‌نشینی، امیر رفیعی با پای شکسته رفت بالای بام فرمانداری و تیربارش را راه انداخت. می‌خواست فرصتی بسازد تا آخرین نفرات برسند آن طرف رودخانه. آخرین تیر تیربارش را که سمت دشمن خالی کرد اسیرش کردند. مدافعانی که از کارون گذشتند، در ساحل جنوب کارون، در کوت‌شیخ بغض‌شان ترکید. بعضی سرهای‌شان را به نخل‌ها می‌کوبیدند. یکی فریاد زد: ای خونین‌شهر به خدا قسم آزادت می‌کنیم.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها