سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ «بازجوهای اداره ساواک به دو گروه تقسیم میشدند: گروهی مخصوص روحانیها و بازاریها و گروه دیگر هم ویژه بازجویی از دانشگاهیان و دانشآموزان بودند. مسئولان بخش دانشگاهیان هم سه نفر بودند. آقای ناهیدی مسئول ارشد بود که خودش یک پا شمر به تمام معنا بود. برزگری و صبهایی هم با او بودند. بازجویی دو گروه متهمها با توجه به گرایششان، به دست همین شش نفر بود. آنها شکنجهگر هم بودند و مشهور بود که همگی در اسرائیل دوره دیدهاند. از طرفی، این شش نفر همکاری تنگاتنگی با هم داشتند. وقتی از متهمی بازجویی میکردند، هر پنج بازجوی ساواک مشهد میآمدند و به هم کمک میکرد.» این سطوری از خاطرات شفاهی محمدرضا شرکت توتونچی در کتاب «پرده دوم» با تحقیق نوید ظریف کریمی و محمد باقری چاپ انتشارات راهیار است.
محمدرضا شرکت توتونچی از مبارزات و زندگی شخصی دوران قبل انقلاب و بعد انقلاب است. او را عزتشاهی مشهد میدانند. به این دلیل که در چند مرتبه که بر اثر مبارزات سیاسی پایاش به زندانهای پهلوی باز شد و روزهایی را تجربه کرد که خواندنش حس تلخی را در آدمی برمیانگیزد که دردناک و ترسناک است.
اما محمدرضا شرکت توتونچی معروف به رضا توکلی متولد سال ۱۳۲۴ است، زندگی او در یک خانواده معمولی مذهبی در مشهد آغاز میشود و به دلیل اعتقادات پدرش و اصراری که به حضور در جلسات مذهبی داشت، محمدرضا هم زیر بیرق امام حسین علیهالسلام در این جلسات بزرگ میشود. سپس به مرور پایش به جلسات سیاسی هم باز میشود و با نشستن پای صحبتهای چهرههای مطرح مذهبی بزرگ مشهدی شخصیت مذهبی او شکل میگیرد. با این شاکله فکری و ذهنی کمکم وارد فعالیتهای سیاسی میشود و همین کارها کمکم پای او را به ساواک باز میکند. اول ساواک مشهد و بعد کمیته مشترک تهران.
سطوری که در زیر میآید بخشی از صفحات کتاب خاطرات توتونچی معروف به توکلی است که تنها گوشههایی از تجربه ترس، شکنجه و وحشت را در سازمان ساواک و بازجوهای ترسناکش را بازگو میکند.
«ناهیدی به من گفت: نه اونجوری نمیکشمت که تو رو امامزاده کنن. حالا میبینی چه طوری میکشمت.» مرا کشاند و با مشت و لگد برد توی اداره. وقتی وارد اتاق شکنجه شدیم، دیدم هر پنج بازجو هم هستند. فکر میکردم طبق معمول اول کار لختم کنند، اما قبل از آن ناهیدی از حرصش یکدفعه دستش را دور کمرم حلقه کرد، مرا بلند کرد و زیربغلش گرفت؛ طوری که بالاتنهام بالای دست حلقه شدهاش و پایین تنهام هم پایین حلقه دستش بود. مرا که تکان میداد، دل و وردههایم از هم میپاشید و بالا میآوردم و داشتم بالا میآوردم. اصلاً حالت خاصی به من دست داد که قادر به توصیفش نیستم، ولی این هنوز اول کار بود. شاید میخواست برای شکنجههای دیگر آماده شوم.
من پیش از رفتن به ساواک نام سرهنگ شیخان را شنیده بودم، ولی قبل از دستگیری اصلاً اسم ناهیدی هم به گوشم نخورده بود و او و قساوتش را نمیشناختم. ناهیدی بازجوی ارشد ساواک مشهد و خیلی با هیبت، رشید و ورزیده بود و قدرت زیادی داشت. من ناهیدی را برای دوستانم با این مثال توصیف میکردم؛ همه پرندهها وقتی روی زمیناند، در حال پرواز نیستند، طبیعتاً راه میروند؛ ولی گنجشک روی زمین میجهد، چون گنجشک قوی و چست و چابک است. از نظر من ناهیدی میجهید راه نمیرفت. این آدم آنقدر آدم ورزیده و قوی و پرتوانی بود.
ناهیدی رهایم کرد و همکاران دیگرش بیآنکه سوالی کنند، لباسهایم را درآوردند. حرف بازجوها یکی بود: «فقط باید تو رو بکشیم». بعد شروع به شکنجه کردند. یکی از کارها این بود که دستبندی به دستهایم زدند و حلقههای دیگر دستبند را به میلههای پنجره اتاق که ارتفاع زیادی داشت بستند و مرا صلیبی آویزان کردند. البته گاهی با یک دست هم آویزانم میکردند. این حالت تعلیق و فشار ناشی از آن به قدری درد داشت که انسان از بیان و توصیف میزان درد آن عاجز است. برای تقریب به ذهن مثالی میزنم: خانم میتواند بگوید وضع حمل چقدر درد دارد؟ نمیتواند. نه او نمیتواند بگوید نه ما میتوانیم بفهمیم. حال من در آن شرایط تقریباً مشابه این مثال بود.
بازجوها به این میزان درد کشیدن من قانع نبودند. برای اینکه دردم بیشتر شود، مرا از پا میگرفتند و بالاتر میبردند، یک دفعه مرا رها میکردند. در این حالت، فشار ناشی از وزنم با ضربه روی مچ دستهایم فرود میآمد که در خیلی بیشتری داشت. من شش ماه تمام دستهایم مثل چنبره حلقه شده بود و دیگر اصلاً بازویم بسته نمیشد. حتی وقتی میخواستم چیزی بنویسم، خودکار را با کف دو دستم میگرفتم و به سختی مینوشتم. آن شب وقتی بالاخره این شکنجه تمام شد و مرا پایین آوردند، نگاهی به دستهایم کردم و دیدم که هر دو دستم سیاه سیاه شده و اصلاً مشخص نیست دست انسان است. انگار دستکش سیاه دستم کرده بودند. چون به اصطلاح خون توی دستهایم مرده بود.
کار شکنجهها تمام نشد و در گام بعدی شکنجهها، دستبندها را از دستهایم باز کردند و به پاهایم بستند. بعد مرا از پاها آویزان کردند. البته این حالت را خیلی طولانی نمیکردند. چون به مغز فشار زیادی میآمد و ممکن بود منجر به خونریزی مغزی و مرگ شود. تنها در حدی شکنجه میکردند که مقداری فشار بیاورند و بترسانند. من در برابر همه این شکنجهها فقط داد میزدم.
نمایی دیگر از زندگی یک مبارز در صحنه
در یکی از عملیاتهای شبانه، حین استقرار یکی از بچهها شهید شد. یواش یواش هوا داشت روشن میشد. نماز صبح را خواندیم که ناگهان درگیری شدیدی شروع شد و توپخانه عراق ما را زیر گلوله گرفت. در این میان، برف هم شروع به باریدن کرد. وقتی برف شدید شد، دیگر توپخانه عراق آرام گرفت. بارش این برف هم خودش معجزه بود. چون اگر برف نمیبارید همه ما را تکه تکه کرده بودند. در آن شرایط من به دلیلی موضعم را تغییر دادم و از نیروهای خودی دور شدم. فکر میکنم کاری داشتم تا رفتم، یک توپ دقیقاً جایی خورد که من ثانیههای قبل آنجا ایستاده بودم.»
نظر شما