شنبه ۱۶ دی ۱۴۰۲ - ۱۰:۰۰
می‌خواهم به ملاقات خدا بروم

شب قبل از عملیات درخواست آب کرد تا غسل شهادت کند. گفت: «به اندازه شستن سرم باشد، کافی ست.» به او گفتند در بحبوحه درگیری، باز دوباره سرت کثیف می‌شود و گفت: «به‌هرحال می‌خواهم سرم را بشویم.» پرسیدند مگر قرار است جایی بروی؟ او پاسخ داد: «نه، فردا می‌خواهم به ملاقات خدا بروم.»

سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): کتاب «سفر سرخ» به قلم نصرت‌الله محمودزاده نگاهی به زندگی او، با مرور خاطراتی است که درباره‌اش روایت می‌کنند. درباره شهید سید محمدحسین علم‌الهدی که در اهواز متولد شد و در هویزه به شهادت رسید. می‌خوانیم: دود و آتش دشت هویزه را فراگرفت هوا خفه و خاک آلود بود، شبیه روز عاشورای کربلا. غبار نشست روی دانه‌های درشت عرق صورت حسین. بوی باروت چنگ می‌انداخت بر سینه‌اش. به سرفه افتاده بود. لباسش پر بود از لکه‌های خون شهدا. شلیک تانک‌ها تمامی نداشت. حسین بی‌اعتنا به تانک‌ها از جا کنده شد. خسته، ولی قرص و محکم. گلوله‌ها مثل تگرگ درشت می‌باریدند رو سرش. حالا فقط سنگر قدوسی بود که هنوز مقاومت می‌کرد. حسین قد بلند کرد و نعره کشید. با این «الله اکبر» جان گرفت. ردیفی از عراقی‌ها را به رگبار بست. عراقی‌ها جا خوردند. افتادند به جنب‌وجوش.

حسین از خاکریز بیرون زد. دوید طرف دشمن، یکه و تنها. با تمام قدرت بازویش نارنجک را پرت کرد طرف عراقی‌هایی که عقب می‌رفتند. نعره یک عراقی پیچید تو صدای انفجار نارنجک. قدوسی دوید طرفش. چنگ زد به بازویش و فریاد کشید: «دیوانه شدی؟ برگرد تو سنگر!» حسین رنگ به صورت نداشت. قدوسی زل زد تو چشمای خسته‌اش. لب‌های ترک برداشته حسین به خنده باز شد. تشنه بود. چشم‌های پر از اشک قدوسی به خنده افتاد. دست حسین را گرفت و رفت تو سنگر. دوباره از حسین جدا شد. از دو سنگر که شلیک می‌کردند، توجه عراقی‌ها بهتر پرت و پلا می‌شد.

فرمانده عراقی بدجوری پیله کرده بود به سنگر قدوسی. یکهو سنگرش در خاک و دود گم شد. صدایی از سنگر نمی‌آمد. حسین به آن‌سو برگشت. قدوسی در میان انبوهی از دود و غبار افتاد روی زمین. بی‌اختیار به سویش رفت. با صدای بلند فریاد می‌زد: «ببین گلوله تانک چه بر سرت آورده است، چرا چشمانت باز ماند؟ به دنبال چه می‌گردی، محمود؟» دست انداخت دور گردنش. چند لحظه‌ای که به نظرش طولانی آمد. آن‌چنان که اعتنایی به تانک‌ها نمی‌کرد. چفیه را روی سر خونین او انداخت. تنها موشک او را برداشت و به سنگر خود برگشت. حکیم را دید که در سنگر به کمین نشسته است. چند قطره خون از پای او چکیده بود.

- چه می‌کنی؟

- می‌خواهم در آخرین لحظات عمر تنها نباشم.

- از شهادت قدوسی وحشت کردی؟

- او ما را تنها گذاشت.

- برو آخرین موشک را شلیک کن که وقتی عراقی‌ها بالای جسدمان رسیدند، مقاومت در نظر آن‌ها به همان گونه نقش ببندد که ما می‌خواهیم...

می‌خواهم به ملاقات خدا بروم

شهادت در محاصره تانک‌های دشمن

جنگ که شروع شد، فرمانده سپاه هویزه بود و نیمه‌های دی ماه ۱۳۵۹ در نبرد برای بازپس‌گیری خرمشهر، همراه با جمعی از به شهادت رسید. آن عملیات، که عملیات نصر خوانده می‌شود طبق برنامه‌ریزی پیش نرفت و خطاهایی نیز در مدیریت نیروها و چگونگی جابه‌جایی آن‌ها وجود داشت. در دومین روز (۱۶ دی) به نیروها دستور عقب‌نشینی داده شد و بیشتر یگان‌ها طبق این دستور عمل کردند، اما شهید علم‌الهدی و نیروهایش که جلوتر رفته بودند، به‌موقع این دستور را دریافت نکردند و حتی به روایتی، همچنان به پیشروی خودشان ادامه دادند. به دل مناطق اشغالی زدند و در محاصره یکی از لشکرهای زرهی دشمن گرفتار شدند. اما دلیرانه به جنگ ایستادند و مقاومتی حماسی را رقم زدند.

می‌گویند شهید علم‌الهدی، پیش از آغاز عملیات، نزدیکی شهادت را احساس می‌کرد. به روایت شریفی، یکی از همرزمانش: شب عملیات هویزه بود، بچه‌ها شور و حال عجیبی داشتند. یکی وصیت‌نامه می‌نوشت، یکی نماز می‌خواند، بعضی قرآن می‌خواندند و بعضی با یکدیگر شوخی می‌کردند. در جاهایی صحنه‌هایی همچون شب عاشورا دیده می‌شد. حسین دستور داد همه موجودی انبار، یعنی دو گونی لباس نو را بین بچه‌ها تقسیم کنند. سپس درخواست آب کرد تا غسل شهادت کند، اما آب به اندازه کافی نداشتیم. گفت: «به اندازه شستن سرم باشد، کافی ست.» به او گفتم: «فردا عملیات است و در گرد و غبار، دوباره سرت کثیف می شود.» گفت: «به‌هرحال می‌خواهم سرم را بشویم.» گفتم: «مگر می‌خواهی به تهران بروی؟» گفت: «نه، فردا می‌خواهم به ملاقات خدا بروم.» بالاخره یکی از بچه‌ها یک کتری آب نیم‌گرم تهیه کرد و طشتی گذاشتیم و حسین سرش را شست.

در «دایره‌المعارف مصور تاریخ جنگ ایران و عراق» کاری از جعفر شیرعلی‌نیا (نشر سایان) به این نبرد که حوادثی از نخستین سال جنگ تحمیلی بود نیز اشاره می‌شود. مراحل اولیه نبرد با موفقیت همراه بود. شیرینی پیروزی باعث شد ایرانی‌ها ضعف خطوط دفاعی‌شان را پس از پیشروی جدی نگیرند. آن‌ها برای احداث سنگر و خاکریز و کارهای مهندسی برنامه‌ریزی نکرده بودند و تانک‌های ایرانی در دشتی وسیع بی‌سرپناه شدند و آسیب‌پذیر. بعد از ظهر پانزدهم دی، آتشبار شیدی عراق از زمین و هوا نیروهای ایران را زیر آتش خود گرفت، اما رزمنده‌ها مقاومت کردند و عقب نیامدند و رئیس‌جمهور دستور پیشروی هم داد و عراقی‌ها باز عقب‌نشینی کردند. عقب‌نشینی آن‌ها فرماندهان ایرانی را نگران کرد که مبادا دامی گسترده‌اند و می‌خواهند نیروهای ایران را به قتلگاه بکشانند. حدود ساعت سه بعد از ظهر دستور توقف عملیات رسید تا بررسی‌ها انجام شود. توقف عملیات به دشمن فرصت داد که نیروهایش را سروسامان دهد و در ادامه با قوت بیشتری دفاع و حمله کند.

هشت صبح شانزدهم دی نیروهای ایرانی مرحله دوم عملیات را با پیش رفتن به سمت پادگان حمید و دشت جفیر آغاز کردند. نیروهای سپاه به فرماندهی علم‌الهدی یک کیلومتر جلوتر از نیروهای زرهی پیش می‌رفتند. یک ساعت از عملیات نگذشته بود که آتش شدید عراق پیشروی نیروها را سخت کرد. همچنین با پیشروی گروهی از نیروهای ارتش عراق از غرب سوسنگرد به سمت عقبه نیروهای ایرانی، آن‌ها از دو طرف زیر آتش قرار گرفتند. هواپیماهای دشمن هم مدام منطقه را بمباران می‌کردند. خیلی زود رزمندگان خط‌شکن عملیات نخستین مدافعان عملیات شدند. دیگر آتش پشتیبانی توپخانه ایران، نیروی هوایی و هوانیروز کافی نبود. تا ساعت چهارده از بی‌سیم‌ها دستور پیشروی شنیده می‌شد، تا ساعت شانزده دستور ایستادگی و مدتی بعد به نیروها دستور دادند عقب بنشینند. علم‌الهدی و نیروهایش که بیشترشان دانشجویان خط امام بودند، سریع‌تر از دیگر نیروها پیش رفته بودند و از نیروهای زرهی فاصله داشتند. آن‌ها از عقب‌نشینی بی‌خبر ماندند و آنقدر پیش رفتند تا محاصره شدند. آن‌ها در محاصره، مردانه جنگیدند و غیر از چند نفرشان که عقب آمدند، باقی شهید شدند. دشمن روی بدن‌های آن‌ها تانک راند، طوری که اجساد قابل‌تشخیص نبودند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها