سرویس ادبیات خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - طاها دولتآبادی، داستاننویس:
اول؛ شما نامزد هستید؟
امسال برای نخستین بار در دوره آموزشی آل جلال شرکت کردم و همچنین برای اولین بار، توفیق شد که در اختتامیه جایزه ادبی جلال آل احمد، که از آن به عنوان مهمترین جایزه ادبی کشور یاد می شود، شرکت کنم… عصرگاه ششم دیماه، حدود ساعت پنج عصر به تالار وحدت رسیدم. سَرَکی به تالار ورودی انداختم. خبری نبود. میزهای پذیرایی دست نخورده بود و هنوز برنامهای شروع نشده بود. در گوشه تالار ورودی، میزی که لوح های تقدیر و کتب نامزد شده روی آن چیده شده بود، چشمنوازی میکرد. نگاه خیره و مشکوک من به میز، توجه یکی از مسئولین اجرایی را جلب کرد. احساس کرد میخواهم وارد منطقه مخصوص نویسندگان شوم. با تردید پرسید: «شما از نامزدها هستید؟» خندهام گرفت و گفتم: «متاسفانه خیر. نه نامزد هستم و نه نامزد دارم.» او هم خندهاش گرفت.
دوم؛ «تایم» پذیرایی تمام شد!
برای خواندن نماز مغرب به نمازخانه تالار رفتم. (مدیون هستید اگر فکر کنید از گفتن چنین جملهای قصد ریا دارم.) پس از نماز به سرعت به تالار باز گشتم. میزهای پذیرایی به طرز عجیبی خالی شده بود. تالار ورودی بسیار شلوغ بود. کورمال کورمال، دنبال جرعهای چای گشتم. مسئول پذیرایی با کلافگی گفت: «نداریم. تمام شد.» کمی اصرار کردم. نگاهی به قیافه مظلوم من انداخت و گفت: «خیلی خب. صبر کن.» انتظامات تالار مرتب فریاد میزدند و ما را دعوت می کردند سریعتر به تالار اصلی برویم. ناگفته نماند عزیزان انتظامات همگی کت و شلوار یکدستی پوشیده بودند و سعی در حفظ وقار خاصی داشتند. بالاخره لیوان چایی نصیبم شد. غرق در خوردن شیرینی و مزه چای بودم که یکی از انتظامات با صدای بلند فریاد زد «دوستان تایم پذیرایی تموم شده. لطفاً سریعتر بفرمایید داخل.» احساس کردم تاکید خاصی دارد بر اتمام «تایم» پذیرایی. خندهام گرفت. با خود گفتم چه می شود که مثلاً به جای تایم از واژه زمان استفاده کند؟ آسمان به زمین میرسد یا کلاس کارشان پایین میآید؟ خندهام گرفته بود غافل از اینکه تا ساعتی دیگر این خنده تبدیل به چیز دیگری می شود...
سوم؛ من میاندیشم، پس هستم!
دروغ چرا؟ میدانستم این اختتامیهها پر است از سخنرانیهای رسمی. کتاب تاریخ فلسفه غرب آنتونی کنی را با خود برده بودم به هوای اینکه مقرری جلسه آینده یکی از دروس دانشگاه را مطالعه کنم؛ جناب دکارت. طبق معمول، سخنرانیها آغاز شد و هر چه زمان میگذشت، در مباحث کتاب بیشتر فرو میرفتم. رسیدم به جمله من میاندیشم پس هستم و نتایج و الزامات این جمله. کمی ذهنم خسته شده بود. سرم را از روی کتاب بلند کردم و نگاهی به دور و اطراف خود انداختم. این بار عمیقتر از نوبت های گذشته خندهام گرفت. جوانی که کنار دستم نشسته بود، چنان در سخنرانیها فرو رفته بود که واقعاً به حال او غبطه خوردم...
چهارم؛ فرم، کاندیدا، بیوگرافی. و دیگر هیچ!
قدری خوابم گرفته بودم. سعی کردم کمی به سخنرانی های اختتامیه گوش دهم. جناب آقای گلعلی بابایی، دبیر علمی امسال جایزه جلال مشغول خواندن بیانیه خود بودند. در اواخر بیانیه رسیدند به این جمله که: «انسانِ ایرانیِ مسلمان مولود در رمان، موید استفاده از فرم و ساختار به شکل خلاقانه، بهرهگیری از تکنیکهای ادبی و انتخاب هوشمندانه محتوی و مضمونِ متعالی و جذاب است.» تا کلمه فرم را شنیدم، خواب از سرم پرید. خیلی برایم جالب بود که در اختتامیه مهمترین جایزه ادبی کشور، توسط دبیر علمی چنین جایزه ای، و در بیاینه رسمی جایزه جلال، باید از واژههای بیگانه مثل فرم استفاده شود. از شما چه پنهانی کمی هم عصبانی شدم. پس از ایشان مجری جلسه نیز، رسالت بوذری، در فاصله زمانی کوتاهی چند واژه عجیب را به کار برد؛ به کار بردن عبارت «کاندیدای بخش داستان کوتاه»، و استفاده از واژه «بیوگرافی.» عصبانیتر شدم. واقعاً چرا در مهمترین جایزه ادبی کشور باید شاهد چنین موضوعاتی باشیم؟!… در ادامه برنامهها، حجت اشرف زاده برایمان خواند. نتوانستم لذت کافی را ببرم. ذهنم کاملاً درگیر شده بود. در یک ستیز درونی قرار گرفتم که چگونه باید انتقاد خود را بگویم؟ مثل همیشه سکوت کنم و کاری با این کارها نداشته باشم و یا تذکر دهم؟ در یک نبرد خونین باطنی و درونی، بالاخره تصمیم گرفتم دل را بزنم دریا و تذکر دهم. اما چگونه؟ حین و یا در پایان صحبتهای دکتر اسماعیلی، وزیر محترم فرهنگ و ارشاد اسلامی، بلند شوم و با صدای رسا تذکر دهم! اما منِ درونگرایِ ساکت و آرام چگونه باید چنین کاری بکنم؟ اصلاً و ابداً چنین روحیههایی نداشتهام. اما اینبار تصمیم گرفتم خودم را محک بزنم و بر خلاف روحیه همیشگی خودم، یک حرکت انتحاری انجام دهم! صحبتهای دکتر اسماعیلی رو به پایان بود که از جای خود برخاستم و با صدای بلند فریاد زدم: «آقای دکتر ببخشید؟ آقای دکتر…» جمعیت به طرف من چرخید و نگاهی به من انداخت. دکتر اسماعیلی صدایم را شنید ولی گفت «بذارید عرضم تموم بشه در خدمتم هستم.» از رو نرفتم. همان طور سر جایم ایستادم تا صحبتهایشان تمام شود. بلافاصله بعد از اتمام صحبتهایشان و پیش از اینکه مجری بخواهد چیزی بگوید، سریع شروع کردم به صحبت کردن و این موضوع را مطرح کردن… دیگر خیالم راحت شد! اما همین یک اقدام، برای زنده نگه داشتن زبان و ادبیات فارسی، کافی بود؟!
پنجم؛ بیروط و بغض فرو خورده
بخش پایانی اختتامیه، اختصاص داشت به معرفی برگزیدگان بخش رمان. یعنی رمان بیروط نوشته ابراهیم اکبری دیزگاه بههمراه رمان غمسوزی. ابراهیم اکبری در سخنان کوتاهی و بغضی سوزناک، از بیاثر شدن کلمه در برابر جنایات وحشیانه رژیم صهیونیستی گفت. سخنانش عجیب به دلم نشست. من هم با او بغض کردم. واقعاً کلمه در جهان امروز چقدر موثر است؟!… با بغض از تالار خارج شدم.
آخر؛ عالمِ جاهل!
در محوطه بیرونی، چشمم به اسماعیل حاجی علیان، از نویسندگان خوب کشورمان خورد. برای سلام و احوال پرسی و طرح چند سوال در باب داستان به سمتش رفتم. تا متوجه من شد، سلام گرمی کرد و من را به عنوان فرد اعتراض کننده در برنامه اختتامیه شناخت. گفت: «من یه چیزی درباره اعتراضت بگم. واژه فرم رو ما نمیتونیم به فارسی برگردونیم. معادلی که معنای اصلی فرم رو بیان کنه، نداریم و برای همین بهتره خود واژه اصلی یعنی فرم رو به کار ببریم. ولی درباره اون دوتای دیگه {کاندیدا، بیوگرافی} درست گفتی و حق با تو بود.» هم تعجب کردم و هم خوشحال شدم از تذکر ایشان. تشکر کردم. اغلب اوقات، آدمی تا دهان باز نکند و افکارش را عرضه نکند، نمیفهمد جاهل است یا عالم. اگر مراسم اختتامیه همین یک فایده را داشته باشد، اینکه هیچ وقت خود را عقل کل نپندارم، مرا بس است…
نظرات