به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، ترمذی در شعر خود این گونه زمزمه کرد:
آسمان ابری بود.
خاک ابری
باد ابری
واژه در نوک زبان ابری بود.
رنگ اندیشهی من
نه شمالی
نه جنوبی
و نه شرقی و نه غربی بود،
رنگ اندیشه من
نیز چو جان ابری بود.
مورچه ای پای نهاد
از رگ گردن اندیشهی من
به سلوکی که خدا میدانست
رهبلد کیست…
مورچه صوفی بود.
من عصا بودم با خواهش او میرفتم.
من عصا بودم و او موسی بود.
مورچه بالا میرفت
مورچه از من
به بلندی دو برگ
به درازی دو مرگ
و به گستردگی خواب سحر بالا بود.
خاک و باد ابری،
فکر و یاد ابری،
راهرو و راهنما،
فقر و فنا
ابری بود.
من الف دال و زبر، زیرْ شدم
نظرِ پیرْ شدم.
گَردِ مژگان مریدی شدم و دیدم:
در همه خانقه و زاویهها
ذکر خدا ابری بود.
نظر شما