خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - زینب آزاد: سخن گفتنِ رمانی حدوداً سیصد صفحهای از دفاع مقدس و پیادهروی اربعین، اگر توأمان و چون کلافی بههمتنیده در کنار هم باشد، یک درونمایه بیشتر ندارد و آن اینکه روزگاری جهاد در جنگ با دشمن خارجی بود و اکنون دوره نبرد با خصم درون و جهاد با نفس است و دل سپردن به جادهای که معروف است به طریقالحسین و در انتها سر از کوی محبت حسین (ع) درمیآورد. ماجرای آن روز، جهاد اصغر بود و روایت امروز، جهاد اکبر. بهرغم فاصله زمانیِ بسیار، هر دو در یک مسیر گام برمیدارند و برای رسیدن به پایان راهِ هر کدام باید عرق ریخت و چهبسا به کام مرگ رفت. مقصد و مراد هر دو، کشور عراق است و وادی کربلا؛ یکبار با توپ و تانک و تفنگ و یکبار هم با سلاح اخلاص. بیشک، سرانجامِ سفر اول اگر شهادت باشد و فرجامِ سفر دوم اگر هلاکت نفس و طهارت باطن باشد، عاقبتبخیریست.
تمامی ده فصلِ «رومی روم»، حکایت همین جهاد است؛ در شرح قصهای از دو شخصیت ایرانی و عراقی؛ حاج ارسلان رومی و برزان الخزرجی. نقطه اتصال آنها، کینه سالیان گذشته است و بهانه به هم رسیدنشان، پیادهروی اربعین. چه باک اگر دو خصم دیروز، رفیق امروز باشند و یکی مهمان دیگری! تا اینجای کار، همه چیز به طور عادی جلو میرود. نه داستان، تعلیق دارد و نه هیجان، و نه خوانندگان به تپش قلب میافتند. ولی امان از روزی که آن دو یکدیگر را بشناسند! چه بر سر هم خواهند آورد؟ کینه، دلهایشان را سیاه کرده است. با مرور آنچه بر سرشان آمده و زخمی که از طرف مقابل خوردهاند، نمیتوانند از هم بگذرند. تا حالا همدیگر را به خدا واگذار کرده بودند، اما حالا که به هم رسیدهاند چه؟ دیگر حوالهای در کار نیست و باید در نبردی خونین به مصاف هم بروند.
با استقبالی که از چاپ اول رومی روم شده، اینک شاهد نوبت دوم انتشار آن هستیم؛ با ویراستی جدید و اندکی تغییر در قطع کتاب که آن را خوشدستتر کرده و خواندنیتر. سیر داستان با زاویه دید منِ راوی، به صورت یک فصل در میان، از زبان دو شخصیت اصلی آن روایت میشود و گاهگاهی ارجاع به گذشته دارد. کلیدواژه دو فصل ابتدایی و انتهایی رمان، پیادهروی اربعین است و فصول میانیاش شرح اتفاقات دلهرهآور دوران جنگ تحمیلی و در ضمنِ آن و در سالهای بعدتر، اشاراتی به فتنه داعش نیز در عراق میشود.
در فرازی از فصل هشتم رمان میخوانیم:
دستم را ول کرد و با مشت کوبید روی میز. کلهاش تیک گرفته بود و پلکهایش میپرید. ترس برم داشت. با خودم گفتم نکند در جنگ، موجی شده.
- به خدا اگه اونی که میخوام نشه، این خرابشده رو با همه آدماش به آتیش میکشم.
دستش را گرفتم لای مشتم. سعی کردم آرامش کنم.
- چیه؟ چته؟ … میشه بگی جریان چیه...
دستش را از مشتم درآورد و در حالی که آرنجش روی میز بود، انگشتهایش را به هم گره زد و پشت دستهایش را ستون کرد به زیر چانهاش. چشمهایش وقی شده بود.
- گفتنی نیست، دیدنیه… یهکم صبر کن، خودت میفهمی.
عصایم را برداشتم و محکم چسبیدم. تمام خستگی راه و علافی قهوهخانه و گذراندن وقت کنار یک عده آدم زباننفهم، یکجا خزید توی بدن ناقصم.
- منو از سلیمانیه کشوندی اینجا که همینو بهم بگی؟!… میدونی از صبح تا حالا چند ساعت راه اومدم؟ میدونی شیش هفت ساعت رانندگی با یه چشمِ کور و یه پای از بیخ کندهشده یعنی چی؟!
- من که...
برایم مهم نبود چه میگوید.
- اصلاً بگو ببینم شماره منو از کجا گیر آوردی؟
- از یه نفر گرفتم.
- کی؟
- هر کی… چه فرقی میکنه؟ … یکی از آشناهای قدیمی...
امان ندادم حرفش تمام شود. شاید هم حرف دیگری نداشت.
- چرا من؟
- چون فقط به تو اعتماد داشتم.
بزاق دهانم خشک شده بود. زبان به کامم نمیچرخید. پلکهایم بیهوا میپریدند. با کف دست، صورتش را پوشاند و نگاهش را از من گرفت. انگار میخواست بزند زیر هقهق و زارزار گریه کند. البته غرور مردانهاش اگر کوتاه میآمد و اجازه میداد.
- ناموسم برزان! … ناموسم… فقط تو میتونی نجاتش بدی...
هیاهوی جمعیت به یکباره آنقدر زیاد شد که فقط جنبیدن لبهایش را میدیدم و هیچ صدایی از او به گوشم نمیرسید. تراکم آدمها حتی تا وسط قهوهخانه و سر میز ما هم کشیده شد. دور و بر، پر بود از آدمهایی که توی دهان هم نفس میکشیدند و مثل زنبور وزوز میکردند. با اشاره چشم و ابرو به ابوحنیف نشان دادم که هنوز هم کنجکاوم بدانم چه خبر است. مثل کسی که همه چیز را میداند و نمیتواند حرفی بزند، سعی کرد با اشاره دست و تکان دادن سر، بهم بفهماند که باید حوصله کنم.
عصایم را گرفتم و بلند شدم. ابوحنیف هم بلند شد. چشم دوختم به جهت در. هر چه بود، بیخ دیوار بود. انگار کوچه باز کرده بودند تا چند نفر وارد شوند. همهمه جمعیت نمیگذاشت درست بشنوم دیگران چه میگویند. اما از لهجهشان معلوم بود عربِ یکجا نیستند. بعضیها شبیه خودمان حرف میزدند، بعضیها یکجور دیگر و بعضیها هم یکجور دیگر. ابوحنیف دستش را به شانهام گذاشت و مرا کشید پایین. نشستم. خودش هم نشست. وانمود میکرد خونسرد است، اما نبود. همة زورش را میزد به طرف شلوغی نگاه نکند، ولی نمیتوانست. گاهی زیرچشمی، آن را میپایید و تا میدید حواسم به او هست، ناشیانه چشم میچرخاند و زل میزد به صفحة چرک و رنگ و رو رفتة میز.
- از موصل اومدی دیگه؟ وقتی رسیدی، اذیتت که نکردن؟ … داعشیا رو میگم.
قصدش را از پرسیدن این سؤال میدانستم. میخواست خودش را از زیر نگاههای سنگین من خلاص کند.
- نه بابا، کسی با آدم شل و پلی مثل من کاری نداره.
خیرگیام را از او برداشتم. در جایم جابهجا شدم.
- خودت چی؟ الآن کجایی؟
هر دو دستش را دراز کرده بود روی میز و نوک انگشتانش را مثل اینکه نشسته پشت ارگ و دارد آهنگ مینوازد، در ریتمی هماهنگ، بهآرامی بالا و پایین میکرد.
- یه ماهی میشه موصلم. لحظهشماری میکردم برای امروز.
دستهایش را برد بالا و به خودش اشاره کرد.
- اوضاعمو که میبینی. یه ماهه حموم نرفتم. تا چند وقت پیش، شبا تو خیابون میخوابیدم.
- چه بلایی سر خودت آوردی مرد؟ مگه خونهزندگی نداری؟
- خونهزندگی؟! هه… دلت خوشهها.
جسته و گریخته از دور و اطراف، صدای الله اکبر میآمد، با لهجههای مختلف عربی. الله اکبرها، خیلیهایش در همهمة جمعیت گم میشد و ردی از خودش به جا نمیگذاشت. ابوحنیف پوفی کرد و دوباره دستهایش را گذاشت روی میز.
- تا حالا دستپخت زنتو خوردی؟
سر تکان دادم.
- پس نمیدونی خانواده یعنی چی!
صورتش را نیمدانگ برگرداند و چشم انداخت به شلوغی. انگار دنبال کسی میگشت.
***
گفتنیست رمان رومی روم به قلم حسین زحمتکش زنجانی به نگارش درآمده و توسط چاپونشر بینالملل، به چاپ رسیده و روانه بازار نشر شده است.
نظر شما