سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): دهان به دهان نقل میشد که «چمران همیشه در محاصره است.» راست میگفتند. به قول یکی از همرزمانش «منتها دشمن ما را محاصره نمیکرد. دکتر نقشهای میریخت و میرفتیم وسط محاصره، محاصره را میشکستیم و میآمدیم بیرون.» نیز روایت میکنند که او با خودش عهد کرده بود تا نیروی دشمن در خاک ایران است برنگردد تهران. نه مجلس میرفت، نه شورای عالی دفاع. یک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت: «به دکتر بگو بیا تهران.» گفتم: «عهد کرده با خودش، نمیآد.» گفت: «نه، بگو بیاد. امام دلش برای دکتر تنگ شده.» حرف امام را که شنید، گفت: «چشم. همین فردا میرم.»
از فضایل اخلاقی و ویژگیهای متمایز او بسیار گفتهاند. از جمله، یکی تعریف میکرد روزی برای برنامهریزی درباره موضوعی، نیاز به اتاقی برای جلسه داشتیم. گفتم: «دکتر جان، جلسه رو میذاریم همینجا، فقط هواش خیلی گرمه. این پنکه هم جواب نمیده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داریم، اگه یکیش را بذاریم این اتاق…» گفت: «ببین اگه میشه برای همه سنگرا کولر بذارید، بسما… آخریش هم اتاق من.» یا روزی که برای سرکشی به یکی از پادگانها رفته بود و زمان ناهار شد. «سر سفره، سرهنگ گفت دکتر! به میمنت ورود شما یه بره زدهایم زمین!» راوی میگوید: «شانس آوردیم چیزی نخورده بود و این همه عصبانی شد. اگر یک لقمه خورده بود که دیگر معلوم نبود چه کار کند.»
از مرور خاطراتی که از او نقل میکنند، میبینیم که شهید چمران، چه در خصایص اخلاقی و انسانی و چه در مدیریت و فرماندهی، از جنس دیگری بود. «اولین عملیاتمان بود. سر جمع میشدیم شصت تا هفتاد نفر. یعنی همه بچههای جنگهای نامنظم. رفتیم جلو و سنگر گرفتیم. طبق نقشه. بعد فرمان آتش رسید. درگیر شدیم. دو ساعت نشده دشمن دورمان زد. نمیدانستیم در عملیات کلاسیک، وقتی دشمن دارد محاصره میکند باید چه کار کرد. شانس آوردیم که دکتر به موقع رسید.» نیز گفتهاند «خوردیم به کمین. زمینگیر شدیم. تیر و ترکش مثل باران میبارید. دکتر از جیپ جلویی پرید پایین و داد زد ستون رو به جلو. راه افتاد. چند نفر هم دنبالش. بقیه مانده بودیم هاج و واج. پرسیدم پس ما چه کارکنیم؟ دکتر از همانجا گفت هر کی میخواد کشته نشه، با ما بیاد. تیر و ترکش میآمد، مثل باران. فرق آنجا و اینجا فقط این بود که دکتر آنجا بود و همین کافی بود.»
از این خاطرات، میشود به موارد دیگری هم اشاره کرد. از جمله «دکتر نیست. همه پادگان را گشتیم، نبود. شایعه شد دکتر را دزدیدهاند. نارنجک و اسلحه برداشتیم رفتیم شهر. سرظهر توی مسجد پیدایش کردیم. تک و تنها وسط صف نماز جماعت سنیها. فرمانده پادگان از عصبانیت نمیتوانست چیزی بگوید. پنج ماه میشد که ارتش درهای پادگان را روی خودش قفل کرده بود، برای حفظ امنیت.» یا «وقتی کنسروها را پخش میکردند گفتند دکتر گفته قوطیهاشو سالم نگه دارین. بعد خودش پیداش شد، با کلی شمع. توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفتد. شب که شد قوطیها را فرستادیم روی اروند. عراقیها فکر کرده بودند غواص است، تا صبح آتش میریختند.»
در جستجوی شهید چمران از لابهلای کتابها
گوشهای از آن بُعد عارفانه شهید چمران، که یکی از صفات بارز او نیز محسوب میشد، در کتاب «زمزم عشق» خودش را نشان میدهد. این کتاب که به قلم اسماعیل منصوری لاریجانی تألیف شده، شرح دعاهای ملکوتی و عرفانی شهید چمران است و بر احوال معنوی و عرفانی که در دعاها و درخواستها و یا نیایشهای وی متجلی است درنگ میکند. در ابتدای اثر، ویژگیها و مفاهیم عرفانی ادبی همچون عشق و محبّت خداوندی، شبزندهداری، قرب، نوافل، شهادت بیان شده و در هر مبحث، از دیدگاه قرآن، احادیث و روایات نمونههایی ذکر شده است. سپس، در هر جنبه، مثالی از نیایشها و دعاها و مناجاتهای آن شهید بزرگوار آورده شده است. در فصل پایانی نیز خواننده میتواند یکی از زیباترین نیایشهای شهید چمران را مطالعه کند.
«مصطفی چمران» کاری از امیر صادقی گیوی نیز کتابی قابل اعتنا با نگاهی به زندگی و مبارزات شهید دکتر چمران است. در این کتاب، فصولی از زندگی پرحادثه و غنی شهید چمران مرور میشوند و نقش او در حوادث سالهای پیش و پس از انقلاب مورد بررسی قرار میگیرد. میخوانیم: «او از همان دوران نوجوانی، احساسات عجیب و غریبی داشت: شب سردی بود، فقیری کنار یک کپه برف خودش را از زور سرما مچاله کرده بود. نزدیکش شدم و با او حرف زدم، فقیر جایی برای خواب نداشت. هرچه فکر کردم، دیدم نمیتوانم او را به خانه ببرم، یا جای گرمی برای او تهیه کنم. تصمیم گرفتم تمام شب را در حیاط خانه بمانم، از سرما بلرزم و از رختخواب محروم باشم. تا خود صبح لرزیدم و بعدش سخت مریض شدم. و چه مریضی لذتبخشی بود!»
نیز میشود به ششمین جلد از مجموعه «از چشمها» نوشته فرهاد خضری، که با عنوان «مرگ از من فرار میکند» منتشر شده است اشاره کرد. این کتاب مجموعهای از روایتها با محوریت شهید چمران، در جنگ و جامعه و سیاست، و نیز زندگی شخصی او. میخوانیم: «پیوند قلبیام با دکتر از آنجا شروع شد… حالا هر جا سخنرانی میکرد میگفت چطور یکتنه توانستهام بچهها را از محاصره در بیاورم. نمیدانست آن اعتماد به نفس را وقتی به دست آوردم که دیدم از هلیکوپتر پیاده شد، یوزی به دست و لباس پلنگی به تن در حالی که همه میدانستند وزیر دفاع این مملکت است و باید مثل خیلیها پشت میزش در تهران باشد.»
نظر شما