سرویس مدیریت کتاب خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، ۱۰ ماه مانده بود به بهمن ۵۷ که سرقفلی کتابفروشی «آرمان نو»، شد بهنام محمدرضا مختاری ۵۰ ساله. عزم جم کرده بود، زندگی دور از امر و نهی ارتش را به قاعده چهاردیواری کتابفروشی نفس بکشد؛ پس، مُهر بازنشستگی خشک نشده بود که در آغوش کتابها جاگیر شد.
- «پدر بعد از بازنشستگی، یکی دو کارُ امتحان کرد اما نتونست ادامه بده؛ میخواست فضای خودش را داشته باشه؛ استقلال خودشُ میخواست و فقطفقط با علاقه شخصی، رفت دنبال کار کتاب. کتاب خرید و مقداری لوازمالتحریر.»
- «با چند مرکز پخش، کار میکرد. پنجشنبهها، روز خرید تازههای کتاب برای کتابفروشی بود. کتاب درسی هم میفروخت. راضی بود. درآمد پدر، چند سال اول با درآمد ۳۰ سال خدمتش در ارتش برابر شده بود اما موضوع پول نبود؛ اولویت، بودن در فضای کتابفروشی بود.»
کسب و کار کتاب که از چند ماه قبل از انقلاب تا چند سال بعد از انقلاب، یعنی تا قبل از شروع جنگ، خوب میگذشت، از اواسط دهه ۷۰ کمکم افول کرد. دلدادگی آقای مختاری به خواندن، تردیدی برایش باقی نگذاشت، پیشنهاد مشتری قدیمیاش را بپذیرد و همان اندک سود کتابفروشی را به عشق کتاب نادیده بگیرد؛ تنها برای ماندن و خواندن.
- «به پیشنهاد یکی از مشتریان که توان خرید کتاب نداشت، «امانت کتاب» کتابفروشی «آرمان نو» پا گرفت.» و رسم «یک جلد کتاب» «یک نفر» «یک هفته» شد بنای رفت و آمد کتابدوستان محلههای دور و نزدیک.
تنهایی پُرهیاهو؛ تعریف شسته رفتهای از عمری است که محمدرضا مختاری زیرسقف کتابفروشی محله ژاله سابق و چهارراه آبسردار امروز، گذراند. بازنشسته ارتش که در ۵۰ سالگی، در بین قفسههای کتاب، هر روز از ۲۸ سال کتابفروشی را نو به نو زندگی کرده بود.
شعف حزنآلود
بغض گلوی نادیا مختاری که ساعتی است با هر کلام درباره پدر، برگلویش چنگ میزند، عاقبت رها میشود و چشمانش را تر میکند.
- «پدر، ۱۸ ساله که فوت شده! …» دیماه سال ۱۳۸۶ که برف زمستانی، تهران را تعطیل کرده بود؛ مراسم خاکسپاری آقای مختاری بدون تشریقات برگزار شد.
- «کتابفروشی حریم پدر بود.… ۲۸ سال.»
نادیا مختاری، نوجوان ۱۵ سالهای بود که پدر، بهار سال ۱۳۵۷ چراغ کتابفروشی آرماننو را روشن کرد.
بیشتر خاطرات دختر که ۱۸ سال است به یاد پدر، کرهکره کتابفروشی را برای همان رسم قدیمی «یک جلد کتاب» «یک نفر» «یک هفته» بالا میبرد، از گفته مشتریان قدیمی است؛ خاطراتی که با گفتنشان لبخند برلبش میآورد و کنار صدای بغضآلودش ترکیب شعف حزنآلودی را میسازد.
- «بعد از یک هفته از درگذشت پدر مغازه را باز کردم؛ به مرور متوجه شدم پدرم حس امنی برای مشتریها ایجاد کرده بود؛ میگفتند: هروفت وارد کتابفروشی میشدیم آقای مختاری سرش روی کتاب بود و کتاب میخوند. میگفتند آقای مختاری ما رو کتابخون کرد. آقای مختاری میگفت اگر پول خرید نداری اشکالی نداره کتاب رو ببر و بعداً پول کتاب رو بیار…» «دوست داشتم در جایی باشم که پدر بود. حسی که پدرم در مشتری گذاشته بود مادی نبود.»
۱۸ ساله که درِ کتابفروشی آرمان نو برهمان پاشنهای میچرخد که آقای مختاری قرار داده بود؛ نه اسبابی از این چهاردیواری بیرون رفته، نه اثاث نویی، رنگ تازهای به آن داده. قفسههای آهنی همانجایی هستند که آخرینبار آقای مختاری به هوای برداشتن کتابی برای مشتری، دستی برآن کشیده بود؛ تصاویری روشن برای مشتریهای قدیمی که هر از چندگاهی برای خانم نادیا روایت میکنند.
- «آقایی که وقتی دبستانی بود از پدر کتاب میگرفت، بعد از ۲۵ سال مهاجرت به اسپانیا آمده بود برای دیدن کتابفروشی. میگفت: حتی کتابهای طبقههای بالای قفسهها هم جابهجا نشده…» گفته مشتری قدیمی آقای مختاری را غبار سنگین روی کتابها تصدیق میکند.
بنبست!
زنی که قریب یک ساعت است از زندگیاش با کتاب و کتابفروشی و روزگار گذشته «آرمان نو» میگوید، خستهتر از آن است که به فکر راه حل دیگری برای میراث پدری باشد، جز فروش!
- به بن بست رسیدهام!»
هرچند به وجود مشتریان وفاداری که از خرجی روزانهشان سهمی برای کرایه کتاب از کتابفروشی آرمان نو کنار میگذارند، مفتخر است اما با ۱۲ نفر امانتگیرنده انگیزهای برای ادامه ندارد!
- «سعی کردم کتابفروشی را فعال کنم اما متاسفانه نتوتسنم. کار کتابفروشی خیلی ضعیفه مگر با اقلام غیرکتابی مثل لوازمالتحریر و هدایا بشه پیش رفت.»
- راهی هست؟
- «حقیقت اینکه مدرنیته اتفاق افتاده و کتابفروشی به این شکل نمیتونه ادامه پیدا کنه…»
پایتخت، خاموشی چراغ کتابفروشیهای زیادی را بعد از شکوهشان دیده اما اثر آنها هرگز زوال نمیگیرد؛ تاثیری از جنس دوستی آقای مختاری با کتابدوستان محله آبسردار زیر سقف آرماننو…
نظرات