به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، سید محمود علایی طالقانی ۱۳ اسفند ۱۲۸۹ در طالقان زاده شد. وی از مبارزان و شخصیتهای انقلاب اسلامی ایران، مفسر قرآن و نهجالبلاغه و از علمای برجسته تهران بود. طالقانی پیش از انقلاب با جبهه ملی و نهضت آزادی همراهی داشت و پس از کودتای ۲۸ مرداد، از مدافعان فدائیان اسلام بود. وی به دلیل مخالفت با «انقلاب سفید» شاه مدتی به زندان رفت. در آستانه انقلاب اسلامی، ریاست شورای انقلاب را بر عهده گرفت و پس از انقلاب اولین امام جمعه شهر تهران و نماینده مردم تهران در مجلس خبرگان قانون اساسی شد. او یکسال پس از پیروزی انقلاب اسلامی دار فانی را وداع گفت. (۱۹ شهریور ۱۳۵۸ در تهران). پیکر وی، طبق وصیتش، در میدانگاهی وسط قطعات ۱۷ و ۲۱ بهشت زهرا، که مدفن هزاران شهید انقلاب اسلامی بود، به خاک سپرده شد.
تاریخ نیم قرن مبارزات ملت ایران در دوران معاصر، گواه صادقی بر مجاهدت و پایمردی جهادگری است که در ظلمانیترین شبهای حاکمیت دادن مشتعل عدالتطلبی و ظلمستیزی را برافروخت و با طنین جانبخش تفسیر آیات قسط و شهادت، خواب طاعنان عصر را آشفته ساخت.حدیث مبارزات مستمر و بیوقفه طالقانی، روایت تکاپوی ملتی است که وجود موانع و سختیها، هرگز او را ناامید نساخت و شب تیرهء استبداد و استعمار را به امید نظاره فجر آزادی، تاب آورد.
آنچه در پی میآید خاطرات خودنوشت ابوذر زمان و مالک اشتر دوران، مرحوم آیت اللّه سید محمود طالقانی از جریان دستگیری و بازجوئی خویش در بهمنماه ۱۴۳۱ است. مرحوم طالقانی در این سند ارزشمند، به ذکر پارهای از موضوعهای مهم پرداخته است:
۱- چگونگی بازداشت آیت الله طالقانی سه روز پیش از برگزاری همه پرسی ششم بهمن ۱۳۴۱
۲- شیوههای بازجوئی و نیز شکنجههای روحی آیت الله طالقانی در دوران ستم شاهی
۳- شیوه های فریبکارانه رژیم نامشروع شاه برای فریب مردم از واقعیت های آن روز جامعه
در مجموع میتوان گفت این بخش از خاطرات خودنوشت مرحوم آیت الله طالقانی پاسخی است به همه کسانی که امروزه با همکاری انواع و اقسام دستگاههای تبلیغی میکوشند رژیم شاه را از جنایاتی که انجام داده است، مبرا سازند. ولی در حقیقت بازنشر اینگونه حقایق تاریخی افشاگر ماهیت وابسته حکومت شاه و مشی سرکوبگر آن است.
در روز سوم بهمنماه ۱۴۳۱ مامورین سازمان امنیت بدون اجازه و تشریفات قانونی وارد خانه من شدند و مرا با حال کسالت و بیماری به زندان قزلقلعه بردند.به چه گناهی و به چه جرمی و با استناد به کدام یک از مواد قوانین اساسی و حقوق بشری؟ هنوز نمیدانم.اگر این آقایان قضات و دادستان جواب قانونی و قانعکنندهای دارند، اعتراف خواهم کرد که همه اعمال هیئت حاکمه ایران تا اینجا درست و قانونی است.مقارن با زندانی کردن من، عده زیادی از علما، از پیرمرد نودساله تا جوانها، از سران جبهه ملی و نهضت آزادی ایران تا کاسب و کارگر و بازاری و دانشجو را در تهران و شهرستانها به زندان کشیدند.به چه بهانه؟ به این بهانه که در روز ششم بهمن قرار است شش ماده مصوبه در معرض تصویب و رفراندوم گذارده شود تا مردم، آزادانه، رای موافق و مخالف! خود را ابراز دارند.ما هم که صاحب رای بودیم و نه خود و نه هیچ مرجع صلاحیتدار و نه ملت، ما رااز مهجورترین در اظهار نظر نشناخته، چرا باید زندانی شویم و از دادن رای و اظهار نظر محروم باشیم؟ به فرض آنکه حکومت تشخیص داد که ما از مخالفین هستیم، هنوز اظهار نظری، نه به صورت اعلامیه و نه سخنرانی، نکرده بودیم.اگر استناد کنند که علما اظهار مخالفت کردهاند، نباید تنها من از نظر دستگاه مقصر باشم (با آنکه علماء طبق نص صریح اصل دوم متمم قانون اساسی نسبت به هر طرحی، از جنبه اسلامی حق نظر و قبول یا رد آن را دارند.)اگر از نظر وابستگی به نهضت آزادی ایران است که نهضت آزادی هنوز اظهار نظری نکرده و اعلامیهای صادر نکرده بود.
پس از آنکه به زندانم کشیدند، حسب معمول و برای پروندهسازی و صورت قانونی درست کردن، اشخاصی که آماده برای بازجوئی و ساختن پرونده هستند و برای همین کار پرورش یافتهاند، در تاریخ ۹۴/۱۱/۹۱ مشغول بازجویی از من شدند.محور سئوالات درباره شش ماده بود.در جواب سئوال راجع به عقیده شخصی در اینباره، جواب اول این بود که از لحاظ موازین و قوانین اجتماعی، پاسخ من همان است که در اعلامیه جبهه ملی گفته شده و از لحاظ دینی، همان است که آقایان مراجع تقلید گفتهاند.باز آقای بازجو به این اکتفا نکرده، اصرار میکرد که به تفصیل نظر شخصی خود را بگوئید.کدام مقررات و قانونی اجازه میدهد که بازجو تفتیش عقیده نماید و شخص را وادار به بیان معتقدات درونیای که هیچ ظهور خارجی نداشته است؟ این روش را تنها در ایران و سازمان امنیت میتوان یافت تا بیان عقیده شخصی، به صورت پرونده درآید و آقای دادستان بتواند استناد کند که متهم، درباره فلان ماده چنین اظهار نظر نموده است.
مدتی صورت مجلس طول کشید. مامور حتی به وقوع عقیق انگشتر و محکوک آن هم دقت کرد و همه را در پاکتی لاک و مهر و صورتمجلس کرد و رفت.ساعتی بیش نگذشت که همین شخص با عدهای دیگر و افسری که مامور جلسه بود، آمدند و آنچه را که گرفته بودند، پس دادند و از زندان عشرتآباد خارجم کردند. در این میان چیزی که بیشتر ذهنم را مشغول میداشت، تردید در تعیین زندان و نقل و انتقالها بود.گاهی هم که از آنها میپرسیدم، جواب روشنی نمیدادند؛ ولی پس از چند روز، سرّ این مطلب کشف شد.همین که وارد دفتر زندان قصر شدیم، به افسر مامور گفتم: «من نه علت بازداشتم را میدانم و نه این انتقالها را.لا اقل از مقامات ما فوق خودتان اجازه بگیرید که من هم به زندان قزلقلعه بروم که دوستان من آنجا هستند.»گفتند: «میتوانید کتباً تقاضا کنید.»در این موقع، گله آقای پاکروان به خاطرم آمد که میگفت چرا در این مدت به من اطلاع ندادید؟ کاغذ و پاکتی را از دفتر زندان گرفتم و نوشتم: «مرا دیشب جلب کردهاند و علت آن را نمیدانم. در این مدت هم با کسی تماس نداشتم. لااقل دستور بدهید مرا به زندان قزلقلعه ببرند».
پس از تحویل به زندان، مرا یکسره به زندان شماره ۴ بردند.عدهای همین که متوجه آمدنم شدند، پشت میلهها جمع شدند که هنوز صدای پرشور و محبت و علاقه آنها در گوشم هست.پس از اندکی توقف در دفتر شماره ۴، معلوم شد باز دستور جدیدی آمده یا اشتباه کردهاند و بنا شد مرا به زندان شماره ۲ ببرند.زندان شماره ۲ مخصوص معتادین و قاچاقچیان حرفهای است.از روز پنجشنبه ۶ تیر تا ساعت ۰۱ شب یکشنبه ۹ تیر در دفتر افسران زندان بودم و شب را در اطاق ملاقات میخوابیدم.البته یادآوری کنم که همان روز پنجشنبه یک بازجوئی مقدماتی توسط یکی از مأمورین سازمان امنیت از من شد.این هم برای من مبهم بود، زیرا اطاق دفتر افسرها اطاقی کوچک و دارای دو میز و یک تختخواب کوچک برای استراحت مامورین است و مراجعین بسیارند.جای دادن من در چنین جائی، مثل نقل و انتقالات، ابهامانگیز و تعجبآور بود، چون به افسرها میگفتم: «هم شما در زحمتید و هم من.مگر در تمام این زندان یک اطاق انفرادی برای من نیست که به آنجا منتقلم کنید!»جوابهای مبهم میدادند، ولی طولی نکشید که سرّ این نقل و انتقالها و این نگاه داشتن سه روزه من در دفتر زندان کشف و معلوم شد آقایان بازجویان محترم سازمان امنیت مشغول بازجویی و اعتراف گرفتن و پروندهسازی هستند و میخواهند من صدای بچهها و اشخاصی را که دچار انواع شکنجه هستند، بشنوم یا آنها را از دور ببینم.
اینها علاوه بر محوطه بزرگ و حیاط و اطاق دربسته ملاقات (که هفتهای دو یا سه روز در آنجا ملاقات میشود)،بند شماره ۲ را که از ۰۱ اطاق کوچک و بزرگ دارد و بیش از ۰۳۱ معتاد در آنجا به سر میبرند، تخلیه کردهاند و آن بیچارهها را در بندهای دیگر انباشتهاند و این بند را به میدان عملیات خود اختصاص دادهاند. در همان دفتر افسران، رفتوآمد پیدرپی مامورین را میدیدم و گاهی سر و صدای جگرخراسی را از ناحیه شرقی زندان که فقط اطاق ملاقات و بند ۲ بود، میشنیدم.همین که احساس میکردند، متوجه شدهام، درها را میبستند و صداها را خاموش میکردند.
در روز پنجشنبه دو نفر برای بازجوئی من آمدند که بعد معلوم شد از بازجویان حرفهای هستند که به تناسب اشخاص و اوقات، حرکات گوناگون انجام میدهند و قیافههای مختلف به خود میگیرند. اینها کسانی هستند که گاهی قیافه پلیس به خود میگیرند، شلاق برمیدارند، دستبند میزنند، جستوخیز میکنند، برافروخته میشوند و گاهی از در محبت و دلسوزی درمیآیند! گاهی ناگهان از جا بلند میشوند و آهسته، چنانکه بعضی از جملات به گوش کسی که در معرض بازجویی است، برسد، با هم نجوا میکنند.گاهی خود را مسلمان مقدس و با دیانت معرفی میکنند.بعداً معلوم شد این دو نفر (سیاحتگر و زمانی) شکنجهها دادهاند و کسانی را در زیر شکنجه از میان بردهاند.معلوم است با من با کدام یک از قیافهها نمایان خواهند شد.سقراط میگوید: «در نفس اینگونه اشخاص، گویا جانوران مختلفی نهفته است که به تناسب محیط سر بیرون میآورند.گاهی پلنگ و گاهی روباه…آنچه در ضمیر اینهاست، ضمیر انسانیت و عواطف عالیه نیست».
در اولین جلسه، تظاهرات دینی شروع شد.آن یکی میگفت: «من با تودهای چنین و چنان کردم، ولی هر چه انجام دادم، برای پول و درجه نبوده و فقط برای رضای خدا و انجام وظیفه دینی بوده.»آن دیگری پس از اینکه گفتم: «برای من باید محرز باشد که شما مسلمانید و از فرض ضاله نیستید تا جواب شما را بگویم.»گفت: «به شما نشان خواهم داد که من کتابی در رد بهائیها نوشتهام و آنها را با کمونیستها در عقیده و هدف یکی میدانم و زن من حجاب دارد و بچهام با آنکه ده سال بیشتر ندارد، تمام احکام نماز را میداند و خودم هم نماز میخوانم و اگر قبول ندارید، بچه را در همین زندان میآورم، پیش شما امتحان بدهد.» ولی در مدت این پنج روز که صبح و شب هر دو به نوبت از من سئوال میکردند، چیزی که از اینها ندیدم، نماز خواندن بود.به قول کسی که میگفت: «این شخص بسیار متدین و خوبی است.روزه خوردنش را دیدهام، اما نماز خواندنش را ندیدهام».
ابتدا بازجوئیها در اطراف ارتباط و آشنایی با من اشخاص بود.نسبت به بعضیها که وضعشان روشن بود و از دوستان نزدیک ما هستند، گاهی چندین سئوال و مدتها وقت تلف میکردند و نسبت به بعضی با یک سئوال رد میشدند معلوم بود از باب خالی نبودن عریضه است. مثلاً نسبت به احمدی نامی که در جریان اخیر مؤثر بود، با یک سئوال و بدون ایستادگی رد شدند.بههرحال بازجوئی مرا هم به عقیده خودشان، به حسب وضع و حرفهای که دارند برای موقعی گذارده بودند که وضع روحی و جسمی من را به وسیلهای ناراحت کنند، چون کارهای خود و وظایف محوله را از زجر و شکنجه نسبت به دیگران انجام داده بودند و آنچه را که خود میخواستند و تلقین میکردند، اعتراف گرفته بودند.
ساعت از ده شب یکشنبه گذشته بود و در آن روز، خواب و غذای مناسبی هم فراهم نشده بود.مرا به بند ۲ آوردند و در اطاق شماره ۱ که از همه اطاقها تاریکتر و گرم تر بود، جای دادند و قدغن کردند کسانی که در اطاقهای دیگر بودند، حتی برای روشوئی هم از سمت من عبور نکنند.در این اطاق زیلوئی کثیف و پر از غبار و شیشه خرده بود و هیچگونه وسیله خواب و استراحت فراهم نبود.در اطاق را از پشت بستند و روزنه آن را هم گرفتند و پاسبانی را که از جهت شقاوت و حماقت، در میان همه پاسبانان مشخص بود، مامور مراقبت کردند.وقتی مطالبه غذا کردم، گفتند: «وقت گذشته و غذائی نیست.»وقتی از آن پاسبان خواستم که به روشوئی بروم و مهر نماز خواستم، شروع به بدگوئی کرد.وقتی به او گفته شد سید و عالم است، به هرچه سید و عالم است، ناسزا گفت.
صدای زجردیدهها و دستبندهائی که به در اطاقها آویخته یا به دست زندانی بسته بودند و ریزش شدید آب روی حلبی بنزین که در محوطه و حیاط پیچیده بود، گویا وسیلهای برای بیخوابی و ایجاد وحشت و نشنیدن صدای زندانیان بود.گرما و خفگی هوا در اطاق مجرم، تشنجی بر اعصاب، فشار میآورد.از دور در میان این صداها، صداهای آشنائی به گوش میرسید که با پاسبانان صحبت میکردند، ولی حق صحبت از دور با یکدیگر نداشتند.از روزنه سلول دور، صدای پسرم ابو الحسن و خواهرزادههایم را که هر یک در سلولهای جدائی بودند میشنیدم.آنها میخواستند با صدای سرفه و صحبت با پاسبان به من بفهمانند که آنها هم در آنجا هستند، ولی معلوم نبود چه بر سرشان آمده بود و در چه وضعی به سر میبردند.تا نزدیک صبح با اعصاب کوفته و قلب متشنج و فشار گرما بین موت و حیات به سر بردم.هر روزنه امیدی بسته بود و جز استغاثه به درگاه باری تعالی: «اللهم فرج عنا و عن جمیع المسلمین، اللهم صب علیهم العذاب و فرق جمعهم و شتت شملهم و اجعلهم عبده اللمعتبرین و انصرنا علی القوم الظالمین.اللهم الیک المشتکی و لک العتبی حتی ترضی» ملجاء و پناهی نداشتم.
از آنجا که به اجداد و نیاکان ما که سعیدتر از ما بودند، به دست شقیتر از اینها یا مانند اینها، زجرها و شکنجههای سختتری رسید، این رنجها و مشقات ناچیز است. سرمایه شرف و قرینه پیوستگی به آن مردان عالیقدر و مورد رضایت پروردگار گردد.با زحمت نماز صبح را ادا کردم و دیگر نمیدانستم در چه حال و چه عالمی به سر میبرم، همین قدر متوجه صدائی شدم که مرا میخواند و به قلبم اشاره کردم.دو نفر پاسبان درباره وضع حالم گفتگو میکردند.بالاخره معلوم شد مامور بردنم به محوطه حیاط هستند.زیر بازوهایم را گرفتند و به زحمت وارد حیاط شدم و آن دو تن را دیدم که مانند گرگان گرسنه قدم میزنند و از وضع و ناراحتی من لذت میبرند.افسران زندان چون متوجه حالم شدند، کسی را فرستادند و نان و چای آوردند.
چون قدری به خود آمدم، سئوالاتی را که قبلاً ردیف کرده بودند، مقابلم گذاردند.در جواب، شرح رفتار آنها و شکنجهها را بیان کردم و نوشتم: «با این وضع، آقای رئیس سازمان امنیت با غرور و افتخار میگوید: در دستگاه چنین رفتاری نیست؟»در جواب این مطلب، حال اضطرابی در آنها محسوس بود؛ گویا چنان از روش و رفتار چندین ساله خود خاطرجمع بودند و تشویق شده بودند که انتظار چنین اعتراضی را نداشتند. گویا تا به حال هم هرچه به سر مردم بیچارهای که در چنگال آنها گرفتار شده بودند، کسی یارای اعتراض پیدا نکرده بود، ازاینرو جوابی حاضر نکردند و شفاهاً گفتند که اختیار این زندان در حالی که تعیین محل و سلولها و حتی پاسبانهای مراقب، به دستور مستقیم آنها بود و افسرهای شهربانی، خودشان بیش از همه از آنها وحشت داشتند.در اینجا بود که تازه متوجه شدم چرا ما و دوستان و بچهها را اینجا آورده و یک بند را به این چند نفر اختصاص دادهاند و متوجه معنای عبارت آقای رئیس ساواک شدم که میگفت: «در دستگاه ما این رفتارها نیست!»چون این دستگاه و زندان مربوط به شهربانی است و ایشان هم با حساب گفتهاند.
برخلاف واقع!! گویا مدتی است به جهاتی برای شکنجهها و آزارها از ساختمانها و اطاقهای زیرزمینی و بناهای متفرق و مفصل سازمان امنیت استفاده نمیکنند، مگر در مواقع استثنائی، تا به اصطلاح خودشان اگر دستگاه خوب نیست، خوبتر شود.به هرحال منظور این است که چهره نفرتانگیز و موحش اینگونه دستگاهها پوشیده شده، آن هم نه از نظر مردم ایران، که هیئت حاکمه ارزشی برای قضاوت و خوشامد و بد آمدن آنها قائل نیست و حیا و شرمی هم ندارد، بلکه از جهت انعکاسهای بینالمللی و تائیداتی که از جهت مادی و معنوی باید بشود، تلاش میکند وگرنه اگر توجهی به وحشیگریها و خونریزیها و حملههای سبعانه به دانشگاه و مدارس دینی میکردند، لا اقل برای چند تن محکمه و محاکمهای تشکیل میدادند و آنها یا مؤاخذه میشدند و یا هیئت حاکمه، خود را از این اعمال مبرا میکرد.در این موارد به عنوان حفظ مصالح و عناوین دیگر، هر عملی که مخالف حقوق اولیه انسانی است، باید انجام شود، ولی اگر یک ورق پاره بیسروته به دست میآوردند و یا اعلامیهای که از اصول و موازین دین و قانونی طرفداری کرده و قانونشکنیها و بیبندوباریهای هیئت حاکمه را تذکر داده بود، ناگهان چهره قوانین و مواد و حکومت قانونی و رژیم مشروطیت آشکار میشود و به صورت شلاق و تازیانه و زندان و گلوله درمیآید و بر پیکر همانهائی که نشریات و اعلامیهها و خطابههایشان سراسر ناله و استغاثه از قانونشکنی و پایمال شدن قوانین اساسی و حقوق است!!مینشیند.
بههرحال با آنکه همان روز طبیب زندان آمد و مرا معاینه کرد و فشار خونم را مضطرب و در حال نوسان بین ۱۱ و ۶۱ تشخیص داد و قلب و اعصابم را ناراحت دید و اعلام خطر کرد، ولی اینها باید ماموریتشان را که به اصطلاح تکمیل پرونده است، زود انجام دهند و به سراغ دیگران بروند.آنها چه توجهی به جان مردم یا حیثیت و عنوان کسی دارند و چه ارزشی برای اشخاص و شخصیتها قائلند؟ بماند که شخصیت و عالم در چنین محیطی «ذنب لا یغفر» است.باید همه غلام و برده و گوش به فرمان و مجری امر باشند.پس از آن هرچه سراغ آن طبیب را گرفتم، نشان ندادند.در مدتی که در بهداری شهربانی بستری بودم، حالش را پرسیدم گفتند مدتی است نمیآید؛ گویا برای همین که آمد و مرا معاینه کرد و نظر داد که وضع حالش خوب نیست، مورد مؤاخذه واقع شده است.این بازجویان محترم که به حد کافی هم ایرانی محض و طرفدار قوانین و اصول کشوری و دیندار بودند!
هر ساعتی یک رو و یک چهره خود را آشکار میکردند. هرجا که جوابها مطابق میل و دستوری که داشتند و تصمیمی که گرفته بودند، نبود؛ به اهانت میپرداختند و به انسان نسبت دروغگوئی میدادند. گاهی با اشارات من هماهنگی میکردند و میگفتند: «راستی این گرفتنها و پر کردن زندانها چه نتیجهای دارد؟ باید برای اصلاح وضع مردم و کشور، فکر و نقشه اصلاحی دیگر به کار برود.»یکی از آنها که خود را پیر و لب گور میدانست، گاهی ناگهان دندانهای عاریه خود را از دهانش بیرون میانداخت و میگفت: «من دیگر عمر خود را کردهام و از هیچ مقامی انتظار پاداش و تقدیر ندارم؛ فقط درباره این پرونده، با اصرار مرا مامور کردهاند تا آنچه را که حق است، تحقیق کنم و سپس نظر خود را «بینی و بین اللّه» گزارش دهم.»گاهی هم برای باور کردن من، به اجدادم و جده زهرا قسم میخورد «و یشهد اللّه علی ما فی قلبه و هو الد الحصام» گاهی که چهره دیگری آشکار میشد و یا میگفتم من هیچ عکس العملی نشان نمیدهم، بلند شو مرا بزن (تا (به تصویر صفحه مراجعه شود) بر شرافتم بیفزاید)،میگفت: «نمیزنم تا دلت بسوزد.» در این وقت، چهره ملایم و خیرخواهانه و مؤدب به خود میگرفت و میگفت: «این چه صحنه و بازی است که به راه انداختهاید؟ یکی باید آب باشد و دیگری آتش.»همین جناب سرهنگ متدین و محترم، گاهی از جا میجست و هفت قدم رو به قبله گام برمیداشت و دو دستش را به طرف قبله حرکت میداد میگفت: «به این حضرت عباس قسم، مطلب اینطور نیست یا اینطور است».
قدر مسلم این بود که اینها مأمور بودند به هر وسیله و با هر توسلی برای من پروندهای بسازند تا هم برای شخث من و هم برای روحانیت عبرت شود تا دیگر در سیاست دخالت نکند.به قول روزنامه و بلندگوهای هیئت حاکمه: «روحانیت را با سیاست چه کار؟ دین از سیاست جداست.»میخواستند مرا بکوبند تا جمعیت اصیل دیندار و ملی «نهضت آزادی» را بکوبند، والا را در یک روز معین از نقاط مختلف، افراد وابسته به این جمعیت را با هم گرفتند و به بند کشیدند؟ آنها حتی افرادی را که از نظر وضعیت مزاجی و حالت بیماری یا گرفتارهای زندگی، مدتها بود که هیچ عملی نکرده، اعلامیهای به نام آنها منتشر نشده و در اجتماعاتی شرکت نکرده بوند، دستگیر کردند.اگر به من نسبت میدهند که از دهات دوردست و در حالی که از همه مردم، حتی خانوادهام منقطع بودم، مشغول نشر اعلامیه بودم، اینها چه کرده بودند؟ این مثل آفتاب روشن است که همانطور که بارها از زبان خودشان شنیدم؛ خواسته بودند مرا بکوبند و باید وسیله و بهانه و پروندهای میساختند و محکمهای میآراستند، چون در کشور، قانون و دموکراسی و مشروطه وجود دارد و یک ذره هم نباید از حدود قوانین و مقررات خارج میشدند.
بههرحال با حرکات و اطوار گوناگون که برای وضع مزاجی و روحی من، از شکنجهء نامساعد بودن جا و نبودن غذا و دارو و آه و ناله شکنجهها زجرآورتر بود و با آن حال بیماری و گرمای زندان، اینها به کار خود ادامه میدادند.پس از آنکه برای نیل به مقصد نهائی خود، مطلب و چیزی نیافتند، به هم نگاهی کردند و با حرکات مخصوصی آن یکی به دیگری گفت: «حالا وقتش رسیده؟»آن یکی گفت: «خود دانی!»بالاخره از جعبه معرکهگیریشان، نوشتهای را خطاب به نظامیها بیرون آوردند و با فاصلهای نگهداشتند و گفتند: «حالا دراینباره چه میگوئی؟»همین که خواستم درباره خط که خوانا و مشخص نبود، تردید کنم، آن دیگری از جا جست و به طرف قبله رفت و قسم به حضرت عباس را تکرار کرد تا یادم آمد که رونوشتی از اعلامیهای بوده که سابقا نوشته بودم و از میان کتابها و کاغذهای من ربوده شده بود که این جرم و گناهی محسوب نمیشود و از خرید و فروش کتب ضلال بدتر نیست. پس از آن، نسخهای را که میگفتند از روی آن چاپ شده، ارائه دادند.گفتم: «این دسیسه است».
از آن وقت برای من یقین و مسلم شد که از میان کتابهای من ربوده شده و چند نسخه محدود چاپ کردهاند تا مدرک جرمی تهیه کنند، اما کیفیت ربودن و چاپ کردن آن را هیچ نمیفهمیدم!!آنطور که میگفتند که در پرونده هم منعکس است، این اعلامیه بعد از خرداد و در شیراز چاپ و در طهران منتشر شده بود.ورق چرکنویس که اعلامیه از روی آن چاپ شده، کهنه بود، بنا براین معلوم بود که نوشته این چند روزه نیست! پرسیدم: «در نسخه چاپی چرا چرکی چاپخانه و سیاهی دست چاپکننده و کارگر نیست؟ چرا حروف عباراتش متفاوت است؟ چه کسی آن را خط زده؟ کی چاپ کرده؟ چاپکننده و نشرکننده کجا هستند؟ مدعی هستید که من آن را برای چاپ، به کسی دادهام.آن شخص کیست؟»اینها مبهماتی است که بازجو باید به هنگام بازجوئی، به حسب قانون و با بینظری روشن کند؟ آیا با آنکه این همه اصرار شده، اینها را در بازجوئی روشن کردهاند تا این بازجوئی پایه بازپرسی و محکمه قرار گیرد؟ آنچه در بازجوئی نیست، همین مطالب اساسی است.آنها فقط ماموریت دارند به هر وسیله ممکن، به قول خودشان، متهم را مجرم بشناسانند و برایش بسازند.آیا اینها را میتوان بازجوئی بینظر نامید؟ آیا اینها میخواهند حقیقتی را کشف کنند و یا باید برحسب ماموریتی که دارند، منظور آمرین را، با هر نوع رفتار خلاف مروت و انسانیت و شکنجه، اهانت، زدن، فشارهای روحی، گرسنگی، مانع خواب شدن در جای گرم و تاریک و او را در جائی پر از حشرات نگهداشتن، در مستراح منزل دادن و تهدید به کشتن نمودن، برآورده سازند و از این طریق، اشخاصی را وادار به دادن تنفرنامه و تعهد کتبی نمایند؟
آنها متهم را هشت روز در میان آفتاب گرم حیاط و بدون مستراح و زیر آفتاب و در زندانهای مجرد نگه میدارند و حتی مدتی پس از تمام شدن بازجوئی و بازپرسی، از قلم و کاغذ و قرآن و کتاب دعا، و ملاقات با خانواده خبری نیست و با عجله هرچه بیشتر، برایش پرونده میسازند و حتی ادعانامه محکم و مستدل و قانونی تنظیم میکنند و برای افراد و جمعی محکمه میآرایند تا پس از زجر و زندانهای طولانی، روح دموکراسی و آزادی خود را به کشورها و مردم دنیا و کمکدهندگان نشان دهند!!
هرچه به این بازجویان محترم بیشتر اصرار میکردم که گیرنده این ورقه و چاپکننده و ناشر را معرفی کنند و مرا با او مقابله دهند، آنها بیشتر طفره میرفتند و سئوالات خود را به صورتهای مختلف تکرار میکردند.از جهت مقام روحانیت و مصونیت آن بنا بر نص صریح قانون اساسی، هر عملی از فرد مجتهد، باید مطابق با موازین اجتهاد باشد و بنا براین مجتهد به آنچه که تشخیص میدهد، عمل میکند و اهل کتمان و انکار هم نباید باشد؛ اما بازجوها یکسره از وظیفهای که نص قانون بر عهده آنها گذارده بود، منحرف بودند و رعایت آزادی و بیطرفی را در تحقیق و تطبیق نمیکردند و لذا من هیچ الزامی به جواب نداشتم و آنچه که مرا وادار به جواب میکرد بیش از همه روشن شدن مطلب برای خودم بود که بدانم مرا به چه اتهامی جلب کرده و چرا کسان و پسران و دوستان مرا با این وضع و فشار به زندان انداختهاند؟ آنچه پیش از این حدس و گمان میبردم که در دستگاههای انتظامی و سازمانی، عمّال ضد اسلام و روحانیت نفوذ دارند و میخواهند جنبشهای دینی و ملی را به هر وسیله ممکن خاموش کنند، اینک میخواستم خوب و از نزدیک درک کنم تا در پشت نقاب چهره این مسلماننماها، قیافههای دیگران را خوب بشناسم.
چون آقایان بازجوها درباره این ورقه سعی و کوشش خود را کردند، خواستند بازجوئی دراینباره متوقف شود تا اصرار مرا هم درباره کشف بیشتر مطلب متوقف کنند.سپس ورقه چاپی دیگری را آوردند.این ورقه قسمتی از یکی از خطابههای سید الشهدا (ع) و ترجمه آن به صورت کلیشه چاپ بود.آنها از اول اصرار داشتند به گردن من بگذارند که در ایام عاشورا دستور چاپ آن را دادهام.حالا به چه دلیل من دستور دادهام و چه مدرکی دارند؟ این سئوالات و اشکالتراشی از کسانی که وظیفهخوار و وظیفهدار پروندهسازی هستند، جای ندارد.فقط توجه نکرده بدند که ذیل آن نوشته شده بود که به مناسبت میلاد سید الشهداء (ع) چاپ شده است.این کلیشه، چندین سال پیش به طبع رسیده بود و حالا گیرم تازه هم به چاپ رسیده بود.آخر چه ربطی به من داشت؟ ولی برای دستگاهی که مبالغی خرج کرده تا این برگه و مدرک مهم را به دست بیاورد، چگونه ممکن بود به آسانی از آن دست بردارد؟ بالاخره گفتم: «آقا! علاوه بر اینکه هیچ دلیلی ندارید که این را من چاپ کرده یا دستور چاپش را داده باشم، ترجمه آن هم درست نیست و مثل منی ممکن نیست کلام امام را بدون دقت در تطبیق ترجمه کنند.»آنها که نه توجه و نه سواد تشخیص این مطلب را داشتند، پرسیدند: «چگونه؟»گفتم: این را از من کتباً بپرسید.»آن وقت کتباً برایشان شرح دادم و میدانم هنوز هم نفهمیدهاند چه گفتم و چه نوشتم، با وجود این با پرروئی و بیحیائی که مخصوص این سرشتهاست، در گزارش خود نوشتند: «پس به این ترتیب روشن میشود که آقای سید محمود طالقانی، به منظور تحریک مردم علیه رژیم مشروطه سلطنتی، خطبه را تحریف کرده است!» و آقای دادستان هم بدون توجه به توضیحات بنده، عین مطلب را در ادعانامه تکرار کرد و اگر از ایشان (به تصویر صفحه مراجعه شود) هم بپرسم کدام عبارت، تحریف شده است، مسلماً نمیتوانند تطبیق کنند.پس از آن خطبه دیگری را نشان دادند که در ایام عاشورا چاپ شده بود و نمیدانم به من چه ارتباطی داشت؟
بههرحال خواستهاند هرچه میتوانند پرونده را قطور کنند و برگهای مختلف را از هرجا که به دستشان آمده بود و از اشخاص مختلفی که هیچ ارتباطی با من ندارند، در آن گنجانده بودند.شایسته بود پرونده معتادین و متهمین به قتلی را هم که با ما هم زندانند در آن بگنجانند تا قطورتر شود، چون معلوم است که بزرگی جرم، به اندازه حجم پرونده است.به همین دلیل کسانی که همه قوانین و حدود را درهم شکسته و یا میلیونها تومان از بیت المال به جیب زدهاند، یا هیچ پروندهای ندارند یا چون چند برگ بیشتر نیست، مجرم شناخته نشدهاند.نمیفهمم، ای کاش کسی باشد که به من بفهماند که از اول عمرم تا چهارم خرداد که از زندان آزاد شدم، پروندهام بیش از چند برگ نیست و در مدت ۰۱ روز پس از آزاد شدن و یکسره از تهران بیرون رفتن، چطور شد که یکمرتبه این پرونده ورم کرد و آبستن شد و این ادعانامه حلالزاده و این محکمه از آن متولد شد؟!
این را میگویند معجزه و توجه اولیاء، چون هرچه فکر میکنم گناه من و مراجع دینی که نایب امام زمان (عج) و خلفای پیامبران هستند، چیست؟ خودم هم نمیفهمم، مگر اینکه در «شیب امامزاده قاسم» و یا از «تپههای فلسطین» از طرف امام زمان (عج) و پیامبران عالیقدر بنی اسرائیل اشارهای شده باشد.با آن همه شتابزدگی که آقایان بازجوها و دیگر مامورین برای تکمیل این پرونده و بازجوئی داشتند؛ پیدرپی میآمدند و میرفتند و وقت و بیوقت از من در هنگام بیماری و ناتوانی سئوالاتی میکردند و مینوشتند و حتی گاهی مجال نماز خواندن هم نمیدادند، تا اینکه یکباره رفتند و دیگر برنگشتند و بازجوئی را متوقف کردند.چند روز بعد هم روی همین بازجوئی، مرا برای بازپرسی به دادستانی خواستند، یا آنکه مقام بازپرسی قانونا (ماده ۴۴۱) به حسب موقعیت و مسئولیت بیشتری که دارد باید دلائل را درست بررسی کند.او چند سئوال کرد و دفاع خواست و بازپرسی را ختم کرد.با آنکه ضمن بازپرسی شفاهاً با آقای «سرهنگ بهزادی» گفتم که این بازجوئی ناتمام است باید کسانی که این نوشتهها را چاپ و منتشر کردهاند، شناخته شوند، ایشان تامل کرد و با یک کلمه روشن میشود گذشت.آقای دادستان هم همین بازجوئیهای ناقص و بیسر و ته را که نه مایه دارد و نه پایه و آن را بازپرسی مختصر، ادعانامه صادر کرد! لا اقل مراعات ظاهر مواد از ۹۶۱ تا ۴۷۱ قانون دادرسی را میکردند و آن را مورد توجه قرار میدادند.همین موادی که چندین بار زیرورو شده و به تصویب مجالس رسیده و میلیونها پول مصروف آن شده، موجب امیدواری به حسن نیت دستگاههای قضائی نظامی میشد، ولی از آنجا که پایه دادگاه ارتش بر محاکمات زمان جنگ گذارده شده، پروندهها باید با شتاب بررسی اجمالی شوند.
دستگاه حاکمه، اصول و موادی را ساخته که سر تیز آنها به طرف مردم است.آقای بازپرس هم به هیچ وجه به اعترافات متهمین درباره شکنجهها و اقرار گرفتنها، ترتیب اثر نداده و عنوان ادعانامه را، «اقدام بر ضد امنیت کشور» قرار داده است.این عنوان در قوانین موضوع فعلی و به طور جامع و مانع تعریف نشده و فقط در ذیل آن مواردی و موادی ذکر شده است.آیا تعریف جامع برای این عنوان میسر نبوده یا قانونگذار بنا به مصلحت حکومتهای فعلی، تعریف آن را صلاح ندانسته تا مجریان و مامورین حکومتها به هر شکلی که صلاح بدانند، آن را تعریف و تطبیق کنند؛ به این جهت بیشتر مواد ذیل این عنوان، راجع به تجاوزات مردم به حکومت میباشد؛ ولی درباره عکس آن هیچ ماده و مصوبهای نیست.چون قانونگذار خود مامور حکومت بوده و جانب مردم را در نظر نگرفته، تعریف این عنوان را هم مسکوت گذارده و به ناچار باید تعریف این عنوان مبهم را از لغت و مفاهیم عرفی استنباط کرد.اقدام یعنی قدم جلو گذاردن و پیش افتادن.«امنیت کشور» چه مفهومی دارد و اختلال این امنیت یعنی چه؟ مسلماً آدمشکی و سرقت و راهزنی و بیعفتی، منظور قانونگذار نبوده، چون این جنایات مربوط به امنیت عمومی و اصولی کشورند و امنیت عمومی کشور ناشی از قوانین و مقرراتی است که از جانب خدا و به وسیله وحی اعلام شدهاند و یا قراردادهای اجتماعی هستند که در میان ملت و دولت و طبقات مردم برقرار میشوند، پس هر یک از افراد دولت و ملت که در نقض این قرارداد، پیشدستی کند، بر ضد امنیت کشور اقدام کرده و قضاوت این امر، به هر صورت و طریقی که باشد، با عامه مردم است، نه هیئت حاکمه و دستهای خاص و اساس امنیت عمومی کشور را همان قانون اساسی که پایه دیگر قوانین و حدود است، تامین میکند.اکنون باید مردم قضاوت کنند و اگر مجالی به مردم برای اظهار نظر داده نشد، تاریخ قضاوت خواهد کرد که تامینکننده امنیت عمومی است مردمند یا هیئت حاکمه؟
نظر شما