یکشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۳ - ۰۷:۵۷
تیره و تار شدن روز فولادوند به گرز گران رستم بر ملا شد

مرکزی – شاهنامه‌دوستان و شاهنامه‌پژوهان اراک، شنبه‌ای دیگر در رزمگاه شاهنامه‌خوانی اسطوره گرد آمدند تا شاهد روایت رزم رستم دستان با پولادوند پهلوان غول پیکر کوهستان باشند و بشنوند و بخوانند که رستم مازندران چگونه شب تیره را با گرز گران پیش روی پولادوند، کمک دهنده افراسیاب آورده است.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در اراک، انجمن شاهنامه خوانی اسطوره اراک در بیست و هشتمین دورهمی شاهنامه خوانی بخشی از داستان «رزم رستم و فولادوند» را خوانش و روایت کردند.

زهرا کریمی، شاهنامه پژو به خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران، (ایبنا) گفت: این دورهمی شاهنامه‌پژوهی و شاهنامه‌خوانی با هدف خوانش شاهنامه و خوانش صحیح ابیات اشعار شاهنامه و تفسیر برخی از مفاهیم و مبانی و پاسخ‌گویی به ابهامات و سوال‌های علاقمندان، هر شنبه در فرهنگسرای آینه علاوه برگزار می‌شود.

وی افزود: این دورهمی به صورت هم‌افزایی است و در پایان مطالبی از سوی شرکت‌کنندگان غیر از موضوع شاهنامه به صورت شعر یا دلنوشته خوانده می‌شود.

بخشی از ابیات خوانده شده در دورهمی انجمن شاهنامه پژوهی اسطوره را می‌خوانید:

برآویخت با طوس چو پیل مست

کمندی به بازوی گرزه به دست

کمربند بگرفت او را ز زین

برآورد آسان بزد بر زمین

به پیکار او گیو چون بنگر بد

سر طوس نوذر نگونساز دید

برانگیخت از جای شبدیز را

تن و جان بیاراست آویز دید

...

تیره و تار شدن روز فولادوند به گرز گران رستم بر ملا شد

کمندی بینداخت پولادوند

سر گیو گرد اندر آمد به بند

به خاک اندر افگند و بسپردخوار

نظاره بر ان دشت چندان سوار

چو بشنید رستم دژم گشت سخت

بلرزید بر سان برگ درخت

بیامد به نزدیک پولادوند

ورا دید بر سان کوه بلند

به دل گفت کین روز ما تیره گشت

سر نامداران ما خیره گشت

بفشارد ران رخش را تیز کرد

برآشفت و آهنگ آویز کرد

بدو گفت که ای دیو ناسازگار

ببینی کنون گردش روزگار

چو آواز رستم به گردان رسید

تهمتن یلان را پیاده بدید

کزان سان برآمد ز ایران غریو

ز پیران و هومان و ز نرّه دیو

عمودی بزد بر سرش پیلتن

که بشنید آواز او انجمن

چنان تیره شد چشم پولادوند

که دستش عنان را نبُد کاربند

چو پولادوند از بر زین بماند

تهمتن جهان آفرین را بخواند

که «ای برتر از گردش روزگار

جهاندار و بینا و پرورگار

...

تیره و تار شدن روز فولادوند به گرز گران رستم بر ملا شد

بخشی از قصه به صورت نثر:

... رستم با سپاهی از زابلستان به یاری ایرانیان شتافت و در نبردهای تن به تن همه پهلوانان تورانی را از پای درآورد، حتی خاقان چین را که به حمایت از تورانیان و به امید فتح ایران و غارت این سرزمین زرخیز به سپاه توران پیوسته بود به بند کشیده به نزد خسرو فرستاد. افراسیاب درمانده شده، سرانجام از شیده فرزند خویش خواست به دنبال پولادوند پهلوان غول پیکر برود که در کوهستان زندگی می‌کرد و به هیولایی می‌مانست. شیده، فولادوند را تشویق می‌کند به یاری افراسیاب بشتابد تا از شکستی دردناک و تلخ رهایی یابد و چون پولادوند به سپاه توران می‌پیوندد نخست چون پیل مست با توس در می‌آویزد، او را از زین بر می‌گیرد و بر زمین می‌زند و پیش از آنکه از اسب فرود آمده، کار توس را یکسره کند، دیو به یاری توست بر پولادوند می‌تازد اما سر گیو را هم به آسانی به کمند گرفته، بر زمینش می‌افکند...

… به رستم آگاهی دادند که دو پسر گودرز، گیو و بهرام و نواده‌اش بیژن در زیر سم اسب پولادوند لگدمال شده‌اند و گودرز در پیشگاه یزدان پاک می‌نالد و...

رستم چون این سخنان می‌شنود سخت آزرده و غمین شده شتابان رخش را جنبش آورده، به سوی پولادوند می‌شتابد.

… رستم ران بر دو پهلوی اسب می‌فشارد و آهنگ آویختن با پولادوند می‌کند و فریاد برمی‌آورد: «ای دیو مردمخوار، اکنون خواهی دید گردش روزگار چگونه است.»

پولادوند چو رستم را در برابر خویش دید به فریاد گفت: «ای دلیری که پیل مست از برابرت می‌گریزد و شیر توان مقابله با چون تویی را ندارد، اکنون خواهی دید موج دریای نیل با تو چه می‌کند. اینک آتش جنگ من و کمند و زخم تیغ مرا ببین که از این پس دیگر خسرو نمی‌تواند به تو تکیه کند؛ نه تنها خسرو که این کوچک پهلوانان که به نبرد من آمده‌اند و تو نیز زین پس جز به خواب، رزمگاهی نخواهی دید و همه سپاهیانت را به افراسیاب می‌سپارم».

تیره و تار شدن روز فولادوند به گرز گران رستم بر ملا شد

رستم چون لاف گزاف پولادوند را بشنید، او را گفت: «تا چند چنین یاوه‌ها می‌بافی! از جنگاور خردمند و زیرک انتظار نمی‌رود که این‌چنین آسان و رایگان سر خویش را به باد دهد». پولادوند با این سخن، گفته‌های حکمت‌آموز گذشته را به یاد آورد که هر کس سوی بی‌داد را بگیرد، جگرخسته و روزی زرد گردد، در برابر هر کاری چه نیکو و چه زشت، تنها باید طریق داد پیمود؛ او همان رستمی است که روز روشن را بر دیوان مازندران به ظلمت کشاند، اما اکنون سخن به گزافه گفته بود و پای پس کشیدن ممکن نبود به همین روی به رستم گفت: «ای مرد رزم تا کی می‌خواهی سخن بگویی آماده نبرد باش».

با این سخن، پولادوند اسب را به جنبش آورده، کمند را به سوی رستم افکن تا او را به بند کشد، رستم سر را به زیر آورده، کمنداز فرار سرش بی‌گزند بگذشت. رستم شمشیر به جانب راست حریف چرخش کرد و گرز را بر سرش کوفت که آوای آن، فریاد دو سپاه را به آسمان رساند، ایرانیان از شادی و تورانیان از اندوه. بر اثر این ضربه چنان چشم پولادوند سیاهی رفت که دستش از عنان گسسته شد.

تهمتن انتظار داشت با این ضربت که بر مغفر او فرود آورد، مغزش از دهانش بیرون زند اما وقتی پولادوند همچنان روی زین بماند و از فراز زین بر زمین فرونغلتید، تهمتن در شگفتی نام یزدان پاک را بر زبان راند و زیر لب نجوا کرد: «ای برتر از گردش روزگار، ای آنکه بینا و آفریننده هستی هستی، اگر این جنگ من از روی بیداد است و من راه ستم می‌پیمایم و روانم در این گیتی آبادان نیست، به دست پولادوند روان مرا از بند بگشای و اگر افراسیاب بیدادگر است، تو زور و هنر مرا از من نستان که اگر به دست این هیولا کشته شوم، در ایران یک جنگجوی به جای نگذارد. او نه به مرد کشاورز، نه به پیشه‌ور، نه به خاک، نه به بوم و نه به بر رحم می‌کند».

آن‌گاه هر دو از زین فرود آمدند، به کشتی گرفتن، با این پیمان که از دو سپاه هیچکس به یاری آن دیگری نیاید. میان دو سپاه نیم‌فرسنگ فاصله بود و تنها خورشید نبود که این دو مبارز را به ستایش می‌نگریست که هزاران سپاهی با شگفتی و بیم بر این مبارزه نگران بودند. دو پهلوان، چنگ در چنگ یکدیگر افکندند و همه نیروی خود را به سرپنجه‌های‌شان دادند، فایده‌ای نبخشید؛ آن‌گاه دست در دوال کمر یکدیگر افکندند. شیده چون بازوان ستبر و عضلات درهم‌پیچیده رستم را بدید، آه سردی از سینه بردمید و به افراسیاب گفت: «این یل که می‌بینی با این بلندای قامت و ستبری سینه و پیچیدگی بازوان سر آن دیو را به خاک خواهد کشاند، چه نیکو می‌بود که این جنگ را هرچه زودتر به پایان می‌بردی که پهلوانان ما را جز گریختن از برابر این پیلتن چاره نیست».

افراسیاب از سخنان شیده به خشم آمده گفت سخن کوتاه کند و برود ببیند کشتی آن دو پهلوان به کجا می‌انجامد و اگر پولادوند توان مقابله با رستم را ندارد، او را یاری دهند. شیده پاسخ داد: «قرار در ابتدای نبرد این‌گونه نبود و اگر پیمان بشکنیم، پاداش‌مان پیروزی نخواهد بود». افراسیاب به خشم آمده، زبان به دشنام گشود و گفت اگر پولادوند از رستم شکست خورد و گزندی ببیند در این رزمگه کس زنده نماند.

شیده، پولادوند و رستم را دید که سخت درهم‌آویخته‌اند، به پولادوند گفت اگر او را زمین زدی با این خنجر پهلوی او را بکاو. گیو چون سخن شیده بشنید، به نزد رستم آمده که افراسیاب پیمان بشکسته و شیده را روانه کرده که چون پولادوند تو را بر زمین زند، ناجوانمردانه پهلوی تو را بدرد. رستم، گیو را گفت چرا بیمناک شده‌اید و دل دو نیمه کرده‌اید، اگر توان جنگیدن ندارید، چرا به خیره دل مرا می‌شکنید، اگر آن افراسیاب بی‌خردِ جادوکار، پیمان یزدان می‌شکند،..

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها