به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در مشهد، رمان «من هانیه نیستم» بر اساس یک داستان واقعی در حوزه دفاع مقدس به عنوان جدیدترین اثر «محمد ملتجی» نویسنده، پژوهشگر و هنرمند پیشکسوت مشهدی توسط انتشارات بهاراندیشه بزودی در اختیار علاقمندان به ادبیات قرارخواهد گرفت.
«من هانیه نیستم» که بهرهگرفته از یک داستان واقعی است؛ قصه زنی عراقی را روایت میکند که قلب آسیبدیده و نارسای او با یک قلب سالم از مردی ناشناس در بغداد پیوند زده میشود و بعدها برای هانیه رازی سربه مهر از این عمل پیوند فاش میشود.
محمد ملتجی متولد ۱۳۳۷ و اولین بار، سال ۱۳۵۴ یک شعر کوتاه را مینویسد. پس از آن، دو داستان کوتاه نوشته و برای مجله جوانان آن زمان میفرستد که در آن چاپ میشود. او در کنار ادبیات داستانی به نمایش هم علاقه زیادی داشت و همین سبب میشود دوره آموزش تئاتر ببیند زیر نظر استادانی چون داریوش ارجمند و رضا صابری. با تلفیق این آموزشهای هنری و استعداد نویسندگی که داشته، رو به نوشتن نمایشنامه میآورد. اولین نمایشنامه او «وارثان زمین» بود که در اولین جشنواره فجر تهران شرکت میکند.
از آن زمان تاکنون وی حدود ۲۰ نمایشنامه صحنهای و رادیویی نوشته است که ۱۲ نمایشنامهاش برای رادیو زائر و درباره امام رضا (ع) بوده است. ملتجی به مرور وارد فیلمنامهنویسی هم میشود و فیلمنامه «عرش اکبر» وی در دهه ۶۰ رتبه دوم کشوری را به دست میآورد. رمانهای «در پرتو آفتاب»، «طپش»، «دریا دریا ستاره» و نمایشنامه لبخند سرخ، منتخب اشعار، مجموعه شعر سبزهها در بهار میرقصند و مجموعه داستان نوجوان با عنوان یکروز با اباصلت از آثار مکتوب منتشر شده محمد ملتجی است و «من هانیه نیستم» نیز به عنوان جدیدترین اثر منتشر خواهد شد.
در بخشی از رمان «من هانیه نیستم» میخوانیم: مرد یک لحظه، نیمرخ سرخ و سفید دختر را دید و پرههای بینیاش از ترس و خشم به ارتعاش درآمد. بدون شک دخترک کٌرد بود. چهره شادابش نشان از استنشاق هوای پاک کوهستان داشت. استواری درحین حرکت، ورزیدگی او را به نمایش میگذاشت. بیتردید این دخترک کٌردنژاد ازآنانی نبود که زندگی شهرنشینی آنهم به مدت طولانی خصوصیات نژادی او را کمرنگ کرده باشد. یک چنین دختری میبایست فعال، سلامت و پرانرژی باشد و این یعنی مبارزبودن او.
مردسیه چرده ازکٌردها و ایرانیها متنفر بود و به نوعی این دونژاد را در تیرهروزی خود و کشورش موثر و مقصر میدانست.
در همان حال که دختر کٌرد به سمت دستشویی میرفت، مرد در ذهن خود روسری را از سر دختر کشید، مانتوی ضخیمش را از تن او بیرون آورد و با عجله یک دست لباس کٌردی به او پوشاند.
نظر شما