سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) – زهره مظفریپور، نویسنده، محقق و پژوهشگر ادبی: در ادامه «منطقالطیر» به داستان کبک رسیدیم. رابطه کبک با گوهر رابطهای است که این پرنده با خوردن ریگ دارد، بسیاری پرندگان گاه ریگهای کوچک را میبلعند و پس از کشته شدن آنها در چینهدانشان هنوز ریگ باقی است. کبک در مقایسه با دیگر پرندگان بیشتر به این خصلت مشهور است زیرا در برف زندگی میکند و گاه ممکن است روزها غذایی نیابد، بعضی معتقدند سنگ در چینهدان کبک به خون یا آب تبدیل میشود، شیخ عطار حکایت کبک را این گونه آغاز میکند:
کبک خرم بس خرامان در رسید
سرکش و سرمست از کان در رسید
سرخ منقار وشی پوش آمده
خون او از دیده در جوش آمده
کبک خیلی شاد و سرخوش و با ناز و تکبر از سر معدن جواهرات از راه رسید.
لازم به توضیح است که نوک چشمها و پاهای کبک قرمز رنگ هستند و بال و پر بسیار زیبایی هم دارد به همین دلیل شیخ عطار میگوید که سرخ منقار وشی پوش آمده، یعنی با منقار سرخ رنگ و لباس بسیار فاخر و بسیار زیبا در حالی که چشمانش کاسهای از خون بود (اشاره به قرمزی چشمانش) از راه رسید:
گفت من پیوسته در کان گشتهام
بر سر گوهر فراوان گشتهام
عشق گوهر آتشی زد در دلم
بس بود این آتش خوش حاصلم
کبک گفت من عاشق جواهرات هستم و کوهها را برای پیدا کردن معدن جواهرات میگردم و آنچنان آتشی این عشق بر دل من زده که من به این جواهر برسم برای من کفایت میکند:
هر که چیزی دوست گیرد جز گهر
ملک آن چیز باشد برگذر
ملک گوهر جاودان دارد نظام
جان او با کوه پیوسته مدام
کبک عذر و بهانه میآورد و میگوید هر چیزی که جز گوهر و جواهرات را بخواهید فناپذیر هست اما این جواهر هست که هیچگاه فانی نمیشود و شما میتوانید در کوهها معدن جواهر پیدا کنید:
چون ره سیمرغ راه مشکل است
پای من در سنگ گوهر در گل است
من به سیمرغ قویدل کی رسم؟
دست بر سر پای در گل کی رسم؟
کبک در ادامه سخنان خود میگوید که راه رسیدن به سیمرغ راه بسیار سخت و مشکلی هست پای من درگیر افتاده و آنقدر درگیر جواهرات و گوهر هستم گویی پاهایم در گل گیر کرده است و نمیتوانم با شما به دیدن سیمرغ بیایم. جالب است بدانید که کبک نماد انسانهایی است که یا علاقمند به پول و ثروت هستند یا نماد افرادی که با نژاد و ملیت و اصالت خودشان ابراز تشخّص میکنند.
هدهد که سخنان و عذر و بهانههای کبک را شنید او را نصیحت میکند و میگوید:
هدهدش گفت ای چو گوهر جمله رنگ
چند لنگی چند آری عذر لنگ
هدهد میگوید تو سر تا پایت عذر و فریب هست و خودت را رنگ کردهای تا کی میخواهی با تکبر عذر و بهانه بیاوری که:
پا و منقار تو پر خون جگر
تو به سنگی باز مانده بی گهر
هدهد به کبک میگوید تو به خاطر یک تکه سنگ خودت را به خاک و خون کشیدهای:
اصل گوهر چیست سنگی کرده رنگ
تو چنین آهن دل از سودای سنگ
اصل جوهر از سنگ است مانند یاقوت زمرد فیروزه و.... همه سنگهای رنگی هستند اما چون کمیاب هستند ارزش پیدا کردند وگرنه اصل وجودی آنها سنگ است و تو به خاطر یک تکه سنگ این چنین سنگدل شدهای:
گر نماند رنگ او سنگی بود
هست بی سنگ آنکه در رنگی بود
هر که را بوییت او رنگی نخواست
زانکه مرد گوهری سنگی نخواست
هدهد میگوید هر کسی که رایحه و بویی از دوست به مشام او برسد دیگر دنبال سنگ نیست یعنی هر کس دنبال گوهر ذات خودش برود دیگر دنبال این گونه سنگها نمیرود. «من عرف نفسه فقد عرف ربه» هر کس که سر سوزنی شناخت پیدا کند به ذات خودش گویی رایحهای از حضرت حق به مشام او رسیده است پس هدهد این داستان را برای کبک تعریف میکند:
هیچ گوهر را نبود آن سروری
کان سلیمان داشت در انگشتری
زان نگینش بود چندان نام و بانگ
وآن نگین خود بود سنگین نیم دانگ
همانطور که میدانید حضرت سلیمان انگشتری داشت که میتوانست بر دنیا حکمرانی و سلطنت کند، بر مردم، اجنه، باد و غیره.... گفته میشود هر زمان که حضرت سلیمان برای طهارت میرفتند انگشتری را به خدمتکاری میسپردند، یک روز دیوی خود را به شکل حضرت سلیمان در میآورد و انگشتر را به چنگ میگیرد زمانی که حضرت سلیمان انگشتر را میخواستند تحویل بگیرند میبینند که در دست دیو است و چون انگشتر نداشتند قدرتی هم نداشتند سلطنت را رها میکنند و کنار دریا به ماهیگیری مشغول میشوند و با ماهیگیری روزگار می گذراندند تا اینکه روزی دیو از ترس اینکه کسی انگشتر را از او بگیرد و قدرتش را از او پس بگیرد انگشتر را در دریا پرت میکند به حکم و اراده خداوند یک ماهی آن را می بلعد به سمت توری میرود که حضرت سلیمان پهن کردند و در تور حضرت سلیمان به دام میافتند بنابراین وقتی حضرت سلیمان شکم ماهی را میشکافد انگشتری اش را دوباره پیدا می کند و در دست میکند و سلطنت را از نو آغاز میکند یعنی حضرت سلیمان هم بدون انگشتر قدرت پادشاهی نداشتند و آن سنگ هم نیم دانگ بیشتر نبود به اندازه نصف جو مفهوم این است که سنگی کوچک بود:
گرچه شادروان چل فرسنگ داشت
هم بنابر نیم دانگ سنگ داشت
گفت چون این مملکت وین کار و بار
زین قدر سنگ است دائم پایدار
من نمیخواهم که در دنیا و دین
باز ماند کس به ملکی همچنین
حضرت سلیمان میگوید که خدایا حالا که این پادشاهی به خاطر این نیم دانگ سنگ است این چنین پادشاهی را به هیچکس عطا نکن:
پادشاها من به چشم اعتبار
آفت این ملک دیدم آشکار
هست آن در جنب عقبی مختصر
بعد از این کس را مده هرگز دگر
من ندارم با سپاه و ملک کار
میکنم زنبیل بافی اختیار
حضرت سلیمان میگوید که پروردگارا من به چشم عبرت دیدم که آفت این پادشاهی و این ملک چی هست من این چنین حکمرانی را نمیخواهم گفتند که با اینکه حضرت سلیمان پادشاه بود و مال و ثروت زیادی داشت اما رزق و روزی خود را از راه زنبیلبافی به دست میآورد هر روز با حصیر زنبیل میبافت آن را می فروخت و با پول آن دو عدد نان میخرید یک نان در راه خدا به فقیر میبخشید و با نانی دیگر روزه خود را افطار میکرد سپس هدهد در ادامه میگوید که:
گرچه زان گوهر سلیمان شاه شد
آن گهر بودش که بند راه شد
زان به ۵۰۰ سال بعد از انبیا
با بهشت عدن گردد آشنا
گرچه به خاطر آن گوهر حضرت سلیمان پادشاه شد اما این پادشاهی سد راهش شد چرا چون در روایتها آمده که به خاطر این پادشاهی ۵۰۰ سال بعد از انبیا حضرت سلیمان وارد بهشت میشود سپس هدهد میگوید که:
آن گهر چون با سلیمان این کند
کی چو تو سرگشته را تمکین کند؟
هدهد میگوید این جواهری که با حضرت سلیمان این چنین کاری میکند ای بیچاره این سنگ و گوهر بیارزش برای تو چه کار میتواند انجام دهد؟
دل ز گوهر برکن ای گوهر طلب
جوهری را باش دایم در طلب
هدهد میگوید دل از جواهرات بکن و دنبال خالق این جواهرات باش.
نظر شما