سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): شاعران آیینی کشور به مناسبت گرامیداشت ایام فاطمیه، به همت یحیی دهقانی از مولفان و شاعران آیینی هرمزگان، در محفل فرهنگی- ادبی بندرعباس و در بخش نخست رونمایی کتاب «شعر و پند» اثر حجتالاسلام حسین جهانگیری، اشعار آکنده از آه و اندوه را به پیشگاه بانوی آفتاب فاطمه زهرا بتول (س) پیشکش کردند که در ادامه تقدیم نگاه نازنینتان خواهد شد.
نخست خالق مجموعه اشعار «مرگابه»، «هشلهفت» و «دوئل» با غزلی معطر به نام صدیقه طاهره، تاب را از مخاطبان گرفت و اشک را آشنای دیدگانشان کرد.
ایرج انصاریفرد - شاعر آئینی جنوب کرمان:
حالا رسیده روضه منبر به چادرت
آمد رسید بوی پیمبر به چادرت
جاری شد آیه آیهی کوثر به چادرت
در زد کسی علی چمدان را سحر گشود
می خواست آسمان برند سر به چادرت
آرام میتکانی اش افتاده نیمه شب
از بال جبرئیل مگر پر به چادرت؟
پهلو زده به بال ملائک نخورده است
غیر از نماز وصلهی دیگر به چادرت
از بس زلال بودی و مومن کنایهها
هرگز نخورد از طرفی بر به چادرت
حتی بقدر روزنهای وا نشد مگر
رو به محارم سببی دربِ چادرت
گفتند نیست خیمهی آل کسا ولی
خیلی شبیه بود که آخر به چادرت
امشب که بی بهانهی مادر بخواب رفت
زینب گذاشته است مگر سر به چادرت؟
از میخ و آتش و در و پهلو شروع شد
حالا رسیده روضه منبر به چادرت.
سکینه عاشوری- دانشجو معلم:
شعر «بیبی دو عالم» کُشته شد زیر لگد / یار غمخوار علی … را خواند.
شاعر جانباز و آیینی هرمزگان با شعر بومی بندری، با اجرای پر احساس و گیرا، علیرغم اینکه بُغضش ترکید و اشک ریخت اما با شور خاصی شعر «دُخت پیغمبر» را خوانش کرد.
محمد دهقانی - شاعر آیینی هرمزگان:
«دُخت پیغمبر»
شُوه تاریک مدینه
از تو کوچهی، بنی هاشم
پاک بو ردِ پای طاها
همه بی خو شوزه وا خوو
به غیر از حیدر و زهرا
ظهر افتوه غدیره
همه رفتن شونشینی
دُخت پیغمبر غریبن
هیچکه دور و برش نی
آخ از کوچه! آخ از کوچه
بی علی کوچه پیر ایکه
سیلی ای که مادر ایخا
به حسن زمینگیر ایکه
یقهی غیرت حیدر
همو چادر خاکی ایگه
تلخی هوه ته چاه
همو تلخناکی ایگه
میخ در با روسیاهی
هنوز بوی خون شداده
دستهی شمشیر قنفذ
رنگ و بو جنون شداده
در نیم سوخته هنوزا
خونو رو زمین شدیده
زنده هر تو خاطر او
مرغ عشقی که پریده
دستهی هاش توی دستِ
اسماً از نور بینصیبه
چادر پاره و خاکی
مثل صاحبی غریبه
مسجد النبی عزادار
شگوفته قسم به فرقان
مم پیغمبر اهوندو
همیجا شخونده قرآن
حصیر کهنه شگوفته
قصهی پهلو شکسته
کوچهی گِلی شگوفته
بوده از دنیا خو خسته
کُنج محراب پیمبر
شگوفت با دستی که سرده
سر سجاده دعای
مرگ عاجل خو شکرده
دیدن قد خمیده
بوده به پنجره عادت
بستر و بالش لیفی
شداده بوی شهادت
بیت الحزان که غریبه
و غریب تا امرو موندن
نالهی مظلوم علی جان
هنوز از توش در اهوندن
داغدار عطشی از
هرم عین و شین و قافه
شونه ایکه زلف زینب
هنو دورش به طوافه
ما بین علی و زهرا
انگار بین الحرمینه
کاسهی آبی که هر شو
بالای سر حسینه
جانماز شگوفت به تسبیح
سحرون یادت اهوندن
نشتکا نماز شخونده
به دلم حسرتی موندن
دستون علی شوبسته
غدیر اما منجلیه
دستون خونی زهرا
رو کمربند عَلیه
دستی سوختن پهلو مجروح
در خونه ش آتشن بون
هیچکه نیگو دخت طاهان
بکن شرم ای نامسلمون
یتا هارگیس شکسته
شگوفت که شرفته با سوز
تا چهار خونهی اطراف
صدای گریخ شو و روز
مشک هو شگوفت که هر وقت
از زمین بلند شبوده
دس وا پهلو خو شَگفته
همو یاسی که کبوده
شوون زینب با براروش
شاگه آستین خو به دندون
نشنوت مم غریب شون
نصف شو صدای گریخون
در شوگفت تا لگد امخا
میخ ره تو جونی مث خار
صدا ایزه اسماً مُردم
بدو زود بش اُمبگنار
چراغ پی سوز شگوفته
میون اشک علی ایخوند
دیدن نصف رو زهرا
ادی آخر به دلوم موند
روز آخر ایزه جارو
خونه خو حضرت زهرا
علی شیگو بهتو بودی
عزیزوم، الحمدلله
وقتی که خبر شودادی
علی زهرا رفت از دنیا
مسیر مسجد تا خونه
علی چند بار زمین ایخا
خشتون گلی خونه
قصهای دگه شوهسته
وقتی جای مم جنازه
چوکو خونجگر شوهسته
سر تا پام اتش ابوتن
تا که یادوم اکیت هر بار
که به چه علی تو اون شو
اینها سر خو به دیوار
وقتی اُمدی قد زهرا
توی پارچهی سفیدن
شدونست چوکن که وقت
ودا ِعِ با مُم رسیدن
به خو شاکردی رو مُم خو
مثل مرغ بال شکسته
اخه چوکو وا مُم خو
دل کوچک خو شوبسته
مُم از لای کفن خو
دو تا دس خو ایوا بالا
اینها رو سینهی خو
به چوکُنِ خو!! یا الله
حسنین تا پای یک قبر
ارفتن پای پیاده
که بدو مُم امرو جمعه ن
بدو و حموم مون هاده
شگفت از یه مرد تنها
قصه ای تابوت خالی
شدونست خدا فقط که
شگو زشت به او چه حالی.
ایوب پرندآور فرزند فرهیخته ایل دره شوری، زاده صبور سیاه چادرهای عشایر در دامنه کوه نمک شاه علمدار از توابع دبیران داراب استان شاعر پرور فارس است. انجمن ادبی «نخل و نارنج» شیراز و شب شعر فاطمی بزرگترین جریان شعر آیینی جهرم یکی از قطبهای آیینی شعر در جنوب کشور، محصول و مرهون تلاش شاعرانه و ادیبانه این شاعر و سخنور هم روزگارمان است. پدیدآورنده کتاب «غزل مقتل» با دو شعر شاهکار و بیادماندنی، نفسها را در سینه حبس کرد.
ایوب پرندآور - شاعر آیینی استان فارس:
«کلاغو»
«کلاغو» روی کاجی خسته خسته
سیاه و زشت و لنگ و پا شکسته
به سمت کوه مشهد پر کشیدند
کبوترهای چاهی، دسته دسته
نشست و شُست بازم جامه هاشو
گرفت عطر عجیبی شانه هاشو
نشست و هی نوشتو هی نوشتو
کبوترها نبردند نامه هاشو
یه شب آخر هوایی شد «کلاغو»
پر از شوق رهایی شد «کلاغو»
درخت کاج را ول کرد و کوچید
دلش گنبد طلایی شد «کلاغو»
شبی با عطر شب بو، رفت مشهد
رها از هر هیاهو، رفت مشهد
صدا پیچید بین کوچه باغا
خبر اومد کلاغو رفت مشهد
به چشمش فرصتی کوتاه نمی دین
به پرهایش یه تیکه ماه ندیدین
آهای آهای کبوترهای خوشبخت
«کلاغو» را به گنبد راه نمی دین
هوا ابری، هوا بارون، «کلاغو»
دلش زخمی، دلش داغون، «کلاغو»
کبوترهای ابری هی میگفتن
برو بیرون، برو بیرون «کلاغو»
شب سرما و باد افتاد برخاک
دلو از دست داد افتاد برخاک
هفت هشت تا چرخ زد بالای گنبد
در باب الجواد افتاد برخاک
فقط یه شاخه بید و یاد داره
هوای صبح عید و یاد داره
میگه چیزی نمیدونه «کلاغو»
فقط دستی سفید و یاد داره
یه چیز دیگری شد در خراسان
سفید پاپری شد در خراسان
همش زیر سر باب الجواده
«کلاغو»، کفتری شد در خراسان
شده حالا سر و سرور «کلاغو»
رفته لونه بالا سردر «کلاغو»
شنیدن کی بود مانند دیدن
شده طوقی، شده پاپر «کلاغو».
پس از این شعر رضوی، «پرندآور» سپس با گرامیداشت یاد و خاطر شهدای هرمزگان، شهدای مدافع امنیت، مدافع حرم، مدافع سلامت و … با درخشان دانستن منظومه مقاومت، آن را راه راستین دانست و شعری را به روح ملکوتی شهید حسن نصرالله و شهدای محور مقاومت تقدیم کرد.
«حسن نصرالله»
نورتر از همگان است حسن نصرالله
مرد تاریخ جهان است حسن نصرالله
گرچه رفته است از این قوم
ولی راهش هست
گرچه رفته است
ولی خنده دلخواهش هست….
پس از او اصغر ملایی محمدآبادی - شاعر آیینی هرمزگان و دبیر انجمن «شعر درخت» هرمزگان، شعر: کجاست آنکه همیشه دم تماشایش / امید نور، امیدی به قلب بابایش … را خوانش کرد.
فرهنگیان شاگرد حاج محمدرضا آقاسی رحمت الله علیه و مدافعان حرم و همنفسان با شهید سید حسن نصرالله، ابتدا مثنوی زیبا در مدح امام عصر (عج) را با عشق و احساس اجرا نمود.
علی اکبر فرهنگیان شاعر آیینی از تهران:
ای امید جمعههای پیش رو
ای امید جمعههای پیش رو
در کدامین جمعه می آیی بگو
جمعهها را پشت سر انداختم
کوهی از حسرت فراهم ساختم
حسرت من! آه من! مولای من
دردهایت را بگو از نای من
دردهایت بوی تربت میدهند
بوی صدها سال غربت میدهند
اول راه است شیدا کن مرا
گم شدم ای عشق پیدا کن مرا
یک شب از این عمر ما را یاد کن
باحضور خویش ما را شاد کن
یاد ما هستی ولی ما غافلیم
در لجن زار گنه پا در گلیم
در حضور حضرتت ما چیستیم؟
شیعه ایم اما نه شیعه نیستیم
شیعیان تو شهیدانند و بس
و شهیدان عشق میدانند و بس
کاش یک جام از شهادت میزدیم
یک قدم در خرق عادت میزدیم
یک قدم در عشق بر میداشتیم
کاش ما هم بال و پر میداشتیم
بال و پر داریم اما در قفس
این قفس را باز کن ای دادرس.
عضو خانه مجازی ادبیات و هنر متعهد ایران در ادامه شعر «شیعگی» را مثل مثنوی نخست از حفظ و با عشق و احساس اجرا کرد.
«شیعگی»
چشمم از مستی حکایت میکند
مستی چشمم سرایت میکند
باز درگیر تلاطُم شد دلم
گرد امواج قلم گُم شد دلم
باز مستی کردم از جام غدیر
اشک من بارید بر خاک کویر
باز مشق نام حیدر میکنم
تا سحر با یاد او سر میکنم
مرتضی ساقیست نوشیدن خوش است
از سیه مستی خروشیدن خوش است
من مسلمانم مسلمان علی
امتداد نسل سلمان علی
تا قلم را در مرکب میکنم
از غم مولای خود تب میکنم
جرعهای از یادش آتش میزند
قلب من دائم به یادش میزند
در دل خود سالها ج وشی دهام
خرقه از جنس کفن پوشی دهام
میکشم بار غمش تا زندهام
تا دمی که زندهام رزمندهام
خستهام از سردی این روزها
آه…از نامردی این روزها
روزهای پرفریب و پُر غبار
پُر غبار از فتنههای بیشمار
نابرادرها برادر میشوند
خائنان شام آخر میشوند
شیعیان باید که عماری کنیم
یا علی گویان علمداری کنیم
یاعلی رمز قیام قائم است
ذوالفقار در نیام قائم است
یاعلی آرامش جانم توئی
مقتدای کل ایمانم توئی
یاعلی ترفند دنیا را ببین
مردم در بند دنیا را ببین
یاعلی آتش به جانم میزنند
گوش کن زخم زبانم میزنند
بگذریم از سر که سرداری کنیم
با دل و جان عشق را یاری کنیم
شیعیان شیرازه عشقیم ما
قامت اندازه عشقیم ما
ما خریداران یوسف در صفیم
زیر شمشیر غمش جان بر کفیم
شیعیان آه… ای برادرهای من
وارثان تیغ باورهای من
شیعه ثابت بر صراط حیدر است
شیعه حجربن عدی بی سر است
شیعگی یعنی که دل افروختن
شمع بودن تا به آخر سوختن
شیعگی یعنی جدا سر از بدن
مثل جانبازی هفتاد و دو تن
شیعگی یعنی خدا را خواستن
چهره را با خون خود آراستن
شیعگی یعنی زبان آتشین
در مصاف کفرورزان زمین
شیعگی یعنی تلاطم در سکوت
تا خدا پرواز کردن در قنوت
شیعگی یعنی زکات اندر نماز
شیعگی یعنی نماز چاره ساز
شیعگی یعنی که غیرت آفرین
تیغ مولاناامیرالمومنین
شیعگی یعنی قیامت باوری
دوری ازهرگونه یکسو داوری
شیعگی یعنی که آغاز عروج
شیعگی مقصود آیات بروج
شیعگی یعنی که بارانی شدن
بی خود ازخود گشتن وفانی شدن
شیعگی یعنی سراسر اشتیاق
در پس چشمان غمگین از فراق
شیعگی یعنی تب آزادگی
شیعه یعنی ترجمان سادگی
شیعگی یعنی تمام زندگی
غرق در بی انتهای بندگی
شیعه بودن ادعای پوچ نیست
سرنوشت شیعه غیر از کوچ نیست
کوچ را از ملک تن آغاز کن
پیلهها را پاره کن پرواز کن
بال و پر واکن فراسو را ببین
اوج را در ظهر عاشورا ببین
کوچ یعنی هجرت از تن تا به او...
کوچ یعنی ابتدای جستجو
کوچ یعنی هجرت از خود تا خدا
مقصد و مقصود هجرت کربلا
داستان نینوا الگوی ماست
هرچه قدرت هست در بازوی ماست
قدرت ما در گذشتن از خود است
آی یاران…وقت رفتن از خود است
وقت آن آمد که بی تابی کنیم
یادی از دریای بی آبی کنیم
سیل بی آبی عطش آباد کرد
آب را شام دهم آزاد کرد
ای زبیری مرد محروم از ادب
دزد بی شمع و چراغ نیمه شب
با توأم ای نابرادر باتوأم!
ای سفیه زودباور با توأم!
کاملاً پیداست جاهل ماندهای!
از ولی خویش غافل ماندهای!
با غرض شمشیر تو شد صیقلی
تا بجنگی با ترازوی علی (ع)
ای خوارج پیشه بس کن ننگ را
با ولی امر خود نیرنگ را
بس کن این انبوه نامردی بس است
با امیرالمؤمنین سردی بس است
با علی (ع) آنجا که باید نیستی
گر منافق نیستی…پس کیستی؟
قد کنار سامری افراشتی
تخم لج بازی خود را کاشتی
در پی تاراج باغ لاله ای
از طفیل سامری گوسالهای
از تو میخیزد از این پس های و هو
ای دلیل فتنههای پیش رو
از عمل معلوم شد افکار تو
پرده افتاده است از رخسار تو
کاش دستان قلم بسته نبود
قلب آقا از شما خسته نبود
کاش میشد دست بر شمشیر برد
در مصاف حق و باطل جان سپرد
تا به خون گوئیمتان حق نیستید
شیعیان فرق منشق نیستید
شیعه تیغ ذوالفقار حیدر (ع) است
تابع بی چون امر رهبر است
اوست هم معیار و هم میزان ما
ما همه یک جسم و او هم جان ما
شاخص ایمان ما سیدعلیست
حجت و برهان ما سیدعلیست.
و سرانجام فرهنگیان با شعر «دلم گرفته ولی هر گرفتگی بد نیست» شعرخوانی گرم خود را به پایان رساند.
دلم گرفته ولی هر گرفتگی بد نیست / دلم گرفته ولی قلب من مردّد نیست / گرفته غنچه ی دل تا دم بهار رسد / گرفته قلبِ زمین کاش تک سوار رسد / دلم اگرچه گرفته سرم پر از شور است و...
روح الله قناعتیان از شعرای بنام ایران زمین نیز با ذکر چند صلوات به خوانش اشعار فاطمی و شعری درباره غزه پرداخت.
زمین و زمان جمله در دست اوست
ورا، ماورا سر به سر دست اوست
پیمبر چرا خم شده پیش او
رسالت مگر دست اوست...
فاطمه زارعی- دانشجو معلم پردیس فاطمه الزهرا بندرعباس:
کاسهای از مهر خود نوشان مرا
آشنایی در وجودم رخنه کرد
من فرو رفتم به عمقِ عشق و درد
در مسیری میروم بی انتها
عاشقی بیچاره ام، کو ادعا
با دو چشمش دلربایی میکند
او غریبان را هوایی میکند
من گمان بردم که بی من بهترست
حال آن عاشق کشم در دوردست
لیکن انگاری چنین وضعی نبود
زخم هایش ملتهب بود و کبود
یعنی او تعریف چندانی نداشت
در نگاهش حس پنهانی نداشت
من به او میگفتم ای دیوانه جان
لحظهای کوتاه را با من بمان
قدری از حال بدم را خوب کن
ان رقیبان را خودت مغلوب کن
کاسهای از مهر خود نوشان مرا
با دو دست گرم خود پوشان مرا.
مریم حسن زاده- شاعر آیینی بوشهر:
عشق آخر میشود آوار در بنیان من
می تراود از دلم عشقت میان جانِ من
ای بگردم دور آن لبخند تو، ایمان من
ریشه گیرد خندهات در فکر شیرین، خام من
عشق آخر میشود آوار در بنیان من
میرسد فریاد شیدایی و بعد از سالها
نیک فالی بلکه باشد در تهِ فنجانِ من
از زمانی که تو را دیدم، نرفت از خاطرم
آن دو مروارید بی همتاست در کیهان من
ماندهام در دام عشقت، راه چاره مشکل است؟
بی گناهم ای عزیز ای نسخهی درمان من
بی قرارم همچو باران در پی آغوش بحر
در تلاطم های موجم، صبر بی پایان من
مینوازد شبنمم بر بوستان نسترن
میکشد عطرت مرا سوی غزل ریحان من.
لقمان نظری- شاعر آیینی استان کرمان:
در کوچه، عشق عین بشر گریه میکند
امشب، شب مناظرهی میخ با «در» است
در کوبهها نشسته غم جانگداز تو
در خواب، تارهای جهان بغض میکنند
با زخمه های خسته ی شور و حجاز تو
تو ایستادهای و علی درد میکشد
با شانههای ملتهب از کولبار زخم
آب از فضای معنوی اشک میخورند
گلهای دانه دانه ی چادر نماز تو
باریده روی شب غزلی با ردیف مرگ
حالا فدک دوباره کفن پوش میشود
قامت ببند تا که قیامت علم شود
در آیههای قدسی راز و نیاز تو
قلب ظریف چلچله ها زار میزند
تا با نوای مرثیه همراهی ات کنند
در ازدحام لشکر پروانه پر کشید
تابوت چارگوشه ی پر رمز و راز تو
بازاری است لحن غزلهای من که من
شیواترین قصیدهی غم را خریده ام
تو قله ی رفیع بهشتی و شعر من
از راه دور قاصدکی بر فراز… نه…!
این صحنه را نمی شد از این خواب برنداشت
در حیرتم چگونه قلم تاب بر نداشت
این رودخانه مستعد استعاره نیست...
چون یاس را نمیشود از آب برنداشت...
این بار، درد از سر تحقیر آب شد
این آب، داغی از دل بیتاب برنداشت...
آن شب نسیم بس که غمین بود شبنمی
از گونههای خستهی مهتاب برنداشت
مردی که بر اریکه ی قدرت چه زخم ها
از کینه های کهنه ی احزاب برنداشت
حالا کنار شعلهی در ایستاده است
در اوج عرش، دست به سر ایستاده است
در کوچه، عشق عین بشر گریه میکند
مادر شکسته است پسر گریه میکند
یاسی کبود در دل شب آه میکشد
خورشید دست بر کفن ماه میکشد
انگار، تیر بر جگر لحظهها نشست
قرآن، درست روی لب نیزه ها نشست
شب خسته است، باز سحر دیر کرده آه...
خورشید را دوباره، زمینگیر کرده، آه…!
نظر شما