دوشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۳ - ۱۰:۲۱
قول می‌دهم شفاعت‌تان کنم

گفت: «من شفاعت‌تون می‌کنم اما به یک شرط!» گفت: ‌ «اگه من شهید شدم، شما هر کدوم شش ماه برای من نماز قضا بخوانید و یک ماه روزه بگیرید. قول می‌دم به این شرط شفاعت‌تون کنم.»

سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) مردی به جنگ می‌رود. داوطلبانه هم می‌رود. احساس وظیفه او را به خط مقدم نبرد می‌کشاند. می‌داند که باید آنجا باشد. با دشمن متجاوز می‌جنگد. چند بار به یک قدمی شهادت می‌رسد و سرانجام شهید می‌شود. پیکرش تا مدت‌ها مفقود می‌ماند. می‌دانند شهید شده و در آن روز از تابستان ۱۳۶۲ به آسمان پر کشیده است. اما پیکرش تا اواسط دهه هفتاد تفحص نمی‌شود. قبل از آن، در لباس معلمی خدمت می‌کرد و وظیفه مدیریت مدرسه‌ای به عهده‌اش بود. به تعبیری، صدای جنگ در کوچه و خیابان‌های ایران پیچید و به گوش او، سید جلال سجادی هم رسید. حالا زمان شروع یک مرحله جدید از زندگی بود. جدالی سخت و جانکاه. حالا او باید دو جبهه را اداره می‌کرد. جبهه مدرسه و جبهه جنگ.

در کتاب «راز چشمهایش» زندگی این شهید بازخوانی می‌شود. می‌خوانیم: آقاسیدجلال گفت: «من شفاعت‌تون می‌کنم اما به یک شرط!» نیم‌خیز شدم و تیز پرسیدم: «چه شرطی!؟» آن لبخند شیرین و دلربایش هنوز در ذهنم جلوه دارد، گفت: «اگه من شهید شدم، شما هر کدوم شش ماه برای من نماز قضا بخوانید و یک ماه روزه بگیرید. قول می‌دم به این شرط شفاعت‌تون کنم.» گفتم: «سید قربون جدّت بشم تو که همه نمازهات رو خواندی و روزه‌هات رو گرفتی، نماز و روزه قضا نداری.» گفت: «حالا من شک دارم، شاید بعضی نماز و روزه‌هام مورد قبول واقع نشده باشه. اینطوری خیالم راحت‌تر میشه.»

آنچه در روایت‌ها و خاطرات این کتاب، بیشتر از هر چیز دیگری جلب توجه می‌کند، اعتقادات قلبی شهید سجادی است. به شرعیات بسیار پایبند بود و از همان سال‌ها نوجوانی، خودش و اطرافیانش را به رعایت حدود شرعی و واجبات دینی ملزم می‌دید. می‌خوانیم: از کلاس چهارم به بعد، باید برای مراسم تولد شاه در ششم بهمن، رژه می‌رفتیم. دخترها باید کلاهی سه‌گوش معروف به کلاه شیروخورشید به سر می‌گذاشتند، البته بدون روسری و با موهای مرتب و تمیز. باید پیراهن پیشاهنگی به تن می‌کردیم. بلوز و دامن بود، بدون شلوار. با جوراب ساق‌کوتاه. حتماً باید بقیه پا برهنه می‌بود. من هیچ‌وقت حاضر نشدم این‌طور لباس بپوشم. جلال همیشه چند روز قبل از این‌طور مراسم‌ها می‌گفت: «آبجی، حواست باشه اگه کسی چیزی گفت و گیر داد، تو خودت رو بزن به مریضی و بگو مریضم، نمی‌تونم بیام.»

کتاب «راز چشمهایش» به قلم رضا کشمیری تألیف شده است و نویسنده در تلاش برای ارائه تصویری ملموس از شهید سجادی، به میان خاطراتی که از او به جای مانده است می‌رود. خانواده و دوستان و همرزمانش از او صحبت می‌کنند. از مردی مخلص، از جنس آدم‌هایی که در آزمون‌های سخت زندگی سربلند می‌شوند و در سخت‌ترین شرایط و دشوارترین تنگناها، راه درست را گم نمی‌کنند. این کتاب صد و پنجاه صفحه‌ای، کاری از انتشارات شهید کاظمی است و در هشت فصل مختلف، مجموعه‌ای از خاطرات مرتبط با شهید سجادی را مرور می‌کند. در نهایت کتاب، با وصیتنامه و تصاویر شهید خاتمه می‌یابد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها