به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، کتاب «خاطرات بغداد» با عنوان فرعی روایت یک زن از جنگ و تبعید تالیف نُها الراضی با ترجمه راضیه خشنود از سوی نشر ماهی منتشر شد.
کتاب «خاطرات بغداد» با عنوان فرعی روایت یک زن از جنگ و تبعید تالیف نها الراضی و ترجمه راضیه خشنود از سوی نشر ماهی به بازار کتاب آمد.
نها الراضی یکی از ما مردم عادی خاورمیانه است. ما که مرگمان در هر جنگی «تلفات جانبی» به حساب میآید. او از سیاست چیزی نمیداند، تنها از مصائب جنگ و تحریم میگوید و البته از مرگ، مرگ بیشمار انسان بیگناه بیزار از جنگ و تحریم که قربانی سیاستها و حماقتهای جنگافروزان میشوند.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: چرا امریکا نمیتواند از فروش اسلحه دست بردارد و از راههای دیگری پول درآورد؟ اسلحه را نه میشود کاشت و خورد، نه میشود با آن خوابید. بوش میگوید: «ما برای برقراری صلح میجنگیم.» این چه جور صلحی است که هست و نیست ما را به باد داده؟ نظم نوین جهانیشان این است؟ او میگوید هیچ خصومتی با مردم عراق ندارد. یعنی نمیداند یا نمیفهمد که اتفاقاً فقط «مردم» عراق از جنگ آسیب دیدند؟
در پیشگفتار نویسنده میخوانیم: باز میخواهم بنویسم و باز تاکید میکنم که من نویسنده نیستم، اما باید خاطرات سالهای پس از انتشار نسخه قبلی را به این نسخه جدید اضافه کنم. البته به جز شماره سالها چیز چندانی عوض نمیشود. نشان به آن نشان که وقتی دفترهایم را ورق میزنم، میبینم عدد سال همیشه غایب است، برخی مدخلها فقط تاریخ روز و ماه دارند و برخی هیچ تاریخی ندارند.
نام فصل پایانی کتاب را گذاشتهام «هویت»، چون در آن دوران با گرفتن مجوزهای اقامت و ویزاهای مختلف انگار مدام در جستوجوی هویت خودم بودم، یا در تلاش و تقلایی بی پایان برای اینکه ثابت کنم که انسان عادی قانونمدارم.
در حال حاضر ساکن طبقه سوم خانهای در بیروتم. از پنجرهها ساختمانهای اطراف و تکهای از آسمان را میبینم، همچنین تک درخت نخلی را در حیاط سفارت عربستان که همسایه دیوار به دیوار ماست. این کجا و باغ خودم در بغداد کجا که شصت و شش نخل و صد و شصت و یک درخت پرتقال داشت! سال ۱۹۷۰ که این آپارتمان را اجاره کردیم، گردشگاه همیشگیمان سینهکش تپهای بود در همین نزدیکی. حالا دیگر همان تپه نزدیک هم در قاب پنجرهها پیدا نیست، چه رسد به دریا. تنها چیزی که دیده میشود جنگلی از ساختمانهای سیمانی است. با همه اینها، اینجا خانه من است.
پدرم تک فرزند خانواده بود و از اولین عراقیهایی که در آمریکا درس خواند. او در ۱۹۱۹ برای تحصیل در رشته کشاورزی به تگزاس رفت. آن روزها عراقی بودن زیاد دردسر نداشت. پدرم تنها با یک برگ کاغذ از کنسولگری بریتانیا دنیا را زیر پا گذاشت، چون عراق تحتالحمایه بریتانیا بود.
پدرم در ۱۹۴۷ در سمت سفیر عراق به ایران و بعد به هند اعزام شد. بیشتر عراقیها با شنیدن اسم هندوستان فقط یاد مار و ببر میافتند، اما ما عاشق این کشور شدیم و نه سال در آنجا ماندیم. با انقلاب ۱۹۵۸، پدرم بازنشسته شد و به بغداد برگشت. ما بچهها برای ادامه تحصیل به خارج رفتیم. خواهرم «سُل» (سلما) باستانشناس و مرمتگر شد و برادرم «دود» (عباد) معمار و طراح. خودم قبلاً سفالگر بودم و حالا نقاشم. خواهرم از ازدواج اولش پسری به اسم «کیکو» (راکان) دارد و همسر دومش «قاف» (قیس) پزشک و دانشمند است. برادرم دود و همسرش شُهُب یک دختر و یک پسر دارند.
مادرم یکی از چهار فرزند خانواده بود. خاله نیره، خواهر بزرگ مادرم، را «سنجاقی» صدا میزدیم، چون همیشه حسابی به خودش میرسید و موقع خواب هم سنجاقسرهایش را درنمیآورد. طارق، برادر بزرگتر، پزشک متخصص زنان بود. او در انگلستان درس خواند و همانجا زن گرفت و ماندگار شد. برادر کوچکتر، مُنذربیگ، از آن مردهای جذاب و رند و شیکپوش بود و کار وکالت میکرد.
بغداد در دو طرف دجله، که در مسیری مارپیچ از وسط شهر میگذرد، بنا شده و از شمال و جنوب به باغات میوه میرسد. البته شهر حالا بزرگتر شده و از این حدود فراتر رفته است.
سال ۱۹۹۱ که جنگ شروع شد، طبیعی بود که اقوام و دوستان به خانه باغ من پناه بیاورند. کنار هم بیشتر احساس امنیت میکردیم، در مخارجمان صرفهجویی میشد و دروغ چرا، بیشتر خوش میگذشت. محله ما «صلیخ» در منتهاالیه شمالی شهر است.
کسانی که در این خاطرات ازشان حرف میزنم همه از خویشان و دوستانم هستند.
روز سوم
امروز آسمان بغداد عرصه جنگی تمام عیار بود، اما من و سها، سرخوش و بیخیال در کارگاهم نقاشی میکردیم. نمیدانم این خونسردی از کجا میآید. همه از ترس پاک خود را باختهاند، ولی ما انگار نه انگار. بعدازظهر انفجار یک موشک زمین به هوا را در آسمان به چشم خودمان دیدیم. مچ منذربیگ را هم گرفتم. داشت جلو خانهاش با سهچرخه نوهاش بازی میکرد. روی زین قوز کرده بود و با زانوهای چسبیده به چانه، تندتند رکاب میزد و به قول خودش کیف میکرد. دلش برای نوههایش تنگ شده و مطمئن است که دیگر آنها را نخواهد دید.
شب یک گوشه باغ آتش گرفت. اول خیال کردیم خمپارهای چیزی است، بعد فهمیدیم دسته گل فُلَیح است. کمی هیزم نزدیک کنده خشکیده نخل آتش زده بود تا خیر سرش زغال درست کند. علاوه بر کپسول آتشنشانی ماشین، تانکرهای خانه من و دود را هم خالی کردیم تا آتش بالاخره خاموش شد. زغال که گیر فلیح نیامد هیچ، آب ما هم ته کشید.
کتاب «خاطرات بغداد» با عنوان فرعی روایت یک زن از جنگ و تبعید تالیف نُها الراضی و ترجمه راضیه خشنود با ۲۲۴ صفحه، شمارگان ۱۰۰۰ نسخه و بهای ۲۲۰ هزار تومان از سوی نشر ماهی منتشر شد.
نظر شما