سرویس ادبیات خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - مرضیه نگهبان مروی: کتاب «کسی نظرکرده آسمان نیست» نوشته اریش ماریا رمارک، نویسنده آلمانی، با ترجمه اژدر انگشتری توسط نشر افق منتشر شده است. این رمان که در سال ۱۹۶۱ برای اولینبار به چاپ رسید، یکی از آثار کمتر جنگمحور رمارک محسوب میشود و بهجای پرداختن به میدان نبرد، به موضوع عشق و مرگ در بستری عاطفی و انسانی میپردازد. رمارک که بیشتر بهخاطر رمان ضدجنگ «در جبهه غرب خبری نیست» شناخته میشود، در این اثر توانایی خود را در خلق داستانهایی عمیق و احساسی نشان داده است.
داستان «کسی نظرکرده آسمان نیست» در اروپای پس از جنگ جهانی اول روایت میشود و حول زندگی دو شخصیت اصلی، لیلیان و کلرفایت، میگردد. لیلیان، زنی جوان است که به بیماری لاعلاج سل مبتلا شده و در آسایشگاهی در سوئیس بستری است. کلرفایت، مردی با روحیه ماجراجو و راننده حرفهای مسابقات اتومبیلرانی، در تقابل با زندگی شکننده و رو به زوال لیلیان قرار میگیرد. ملاقات این دو در آسایشگاه، آغازگر روایتی است که تضاد میان شادابی و مرگ، امید و ناامیدی را به تصویر میکشد. رمارک با ظرافتی خاص، احساسات پیچیدهی انسانی را در مواجهه با مرگ قریبالوقوع و عشقی که در چنین شرایطی شکوفا میشود، کاوش میکند.
یکی از نقاط قوت این رمان، توصیفات دقیق و تأثیرگذار رمارک از احساسات و حالات درونی شخصیتهاست. او با زبانی ساده اما عمیق، خواننده را به درون ذهن و قلب لیلیان و کلرفایت میبرد. لیلیان، که میداند زمان زیادی برای زندگی ندارد، در تلاش است تا آخرین لحظات خود را با معنا و شوق سپری کند. کلرفایت نیز، که زندگیاش پر از سرعت و هیجان است، در مواجهه با لیلیان به تأملی عمیق دربارهی ارزشهای زندگی کشیده میشود. این تعامل، داستانی را شکل میدهد که نهتنها عاشقانه است، بلکه پرسشهایی اساسی دربارهمرگ، زندگی و انتخابهای انسانی مطرح میکند.
از منظر مضمونی، «کسی که نظرکرده آسمان نیست» اثری است که به زندگی در سایهی مرگ میپردازد. رمارک با تجربهی شخصی خود از جنگ و تبعات آن، درک عمیقی از شکنندگی حیات انسانی دارد و این درک را در این رمان به شکلی هنرمندانه به نمایش میگذارد. برخلاف آثار جنگی او، اینجا تمرکز بر روابط انسانی و تلاش برای یافتن معنا در لحظات پایانی زندگی است. تضاد میان زندگی پرجنبوجوش کلرفایت و مرگ تدریجی لیلیان، هستهی اصلی داستان را تشکیل میدهد و خواننده را به تأمل دربارهی ارزش زمان و انتخابهایش وا میدارد.
این رمان در ۲۲ فصل نوشته شده و هر فصل بهتدریج لایههای جدیدی از شخصیتها و احساساتشان را آشکار میکند. یکی از بخشهای قابلتوجه کتاب، جایی است که کلرفایت چمدانش را باز میکند و با وحشتی ناگهانی به این فکر میافتد که شاید عمویش مرده باشد؛ این لحظه نشاندهنده شکنندگی ارتباطات انسانی و ترس از دست دادن است که در سراسر داستان جریان دارد. چنین صحنههایی، عمق روانشناختی اثر را برجسته میکنند.
در مجموع، «کسی نظرکرده آسمان نیست» اثری است که هم از نظر ادبی و هم از نظر عاطفی غنی است. این کتاب برای کسانی که به داستانهای عاشقانه با عمق فلسفی علاقه دارند، انتخابی ایدهآل است. رمارک در این رمان نشان میدهد که حتی در تاریکترین لحظات، نور عشق و انسانیت میتواند راه خود را پیدا کند. خواندن این اثر، تجربهای است که هم قلب را به تپش وا میدارد و هم ذهن را به اندیشه. در همین راستا، گفتوگویی با اژدر انگشری، مترجم این کتاب داشتهایم که در ادامه مشروح آن را میخوانید:
چه چیزی شما را به ترجمه این کتاب از اریش ماریا رِمارک ترغیب کرد؟
رمارک در دنیای ادبیات نویسندۀ شناختهشدهای است، کسی که در حوزۀ زبان آلمانی به ترجمه مشغول است، احتمالاً گوشهای از ذهنش گهگاه به ترجمۀ رمانی از رمارک هم فکر میکند. من از بین آثار رمارک که هنوز به فارسی ترجمه نشدهاند، این کتاب را انتخاب کردم تا وجهِ دیگری از شخصیت ادبی رمارک در معرض نقد و نظر خوانندگان قرار بگیرد: نویسندۀ رمان عاشقانهای که قصهاش در نگاه اول ارتباطی به جنگ، یعنی دستمایۀ غالب آثارش، ندارد. این کتاب مستقیم و بیواسطه به جنگ نمیپردازد، بلکه قصهاش در بستر عوارض و تبعات جنگ روایت میشود. آشنایی دو شخصیت اصلی کتاب و فرجامشان هردو بهنوعی معلول جنگ است، بااینحال این رمان کنکاشی در احساسات شخصیتر بشری است؛ ماهیت عشق، تنهایی، ترس از تجربه نکردن تماموکمال زندگی، شجاعت روبهرو شدن با آن و پذیرش مرگ…
چالشهای اصلی ترجمه این رمان، بهویژه با توجه به سبک رِمارک و فضای پس از جنگ، چه بود؟
مهمترین مسئله در ترجمه این کتاب رسیدن به سطحی از زبان بود که در عین زندهبودن، یعنی دوری از بیانی متکلف و متصنع، بتواند لحن کموبیش شاعرانۀ رمارک را هم، که در جایجای رمان و بهطور مشخص در توصیفاتش دیده میشود، حفظ کند. چنین خصلتی مستلزم آن بود که این دو وجه زبان بهنحوی کنترلشده به هم نزدیک شوند تا تضاد شدیدی بینشان شکل نگیرد. یعنی درواقع هم باید از استفادۀ بیش از حد از زبان محاوره و اصطلاحزدگی در گفتگوها که کارکرد مهمی در پیشبرد رمان داشتند، فاصله گرفته میشد و هم در جریان روایت از فرورفتن در یک لحن شاعرانۀ سانتیمانتال اجتناب میشد.
شخصیتهای لیلیان و کلرفایت را چگونه درک کردید و این درک چطور در ترجمهتان منعکس شد؟
همانطور که گفتم دو شخصیت اصلی داستان بهنوعی محصول جنگاند؛ لیلیان دختر مسلولی است که سوءتغذیۀ دوران جنگ و شرایط بد زندگی باعث پیشرفت بیماریاش شده و کلرفایت کهنهسربازی است که بعد از جنگ برای کسب درآمد به تنها کاری که بلد است یعنی رانندگی روی آورده. هردو بهاقتضای بیماری و شغلشان امید چندانی به یک زندگی طولانی یا آیندهای دور و دراز ندارند و محکوماند به زندگی در زمان حال؛ محکوماند به غنیمتشمردن فرصتهایی که سرراهشان قرار میگیرند. آنها شبیه قماربازهایی هستند که در هر نوبت ناگزیرند با تمام داراییشان در بازی شرکت کنند و رابطۀ این دو آدمِ کموبیش «همسرنوشت» درست زمانی مخدوش میشود که یکی از آنها به آینده فکر میکند، از بیپرواییِ مواجهه با زندگی فاصله میگیرد و محتاط میشود. برداشت شخصی من از کاراکترها بهنحوی مجزا از کلیت رمان نمیتواند تأثیری در ترجمه بگذارد. مترجم تابع نویسنده است و ملزم است که براساس تحول شخصیتها یا چرخش داستان پیش برود.
روش شما برای حفظ لحن و احساسات نویسنده در ترجمه چیست؟
روشِ خاص یا پیچیدهای ندارم، سعی میکنم هر جمله از متن را تا حد امکان درست و نزدیک به حسوحال زبان مقصد ترجمه کنم.
به نظر شما بزرگترین تفاوت ترجمه یک متن ادبی مثل رمان با متون دیگر (مثل مقالات یا اسناد) چیست؟
تفاوت ترجمه متن ادبی با متون دیگر، یا اصولاً تفاوت زبان در ادبیات و متون غیرادبی، مثل تفاوت کارکرد اندامها در راه رفتن و رقص است. همانطور که در راهرفتن اندامها یا ماهیچهها صرفاً به دنبال تحقق یک هدف هستند، یعنی رسیدن از نقطۀ الف به نقطه ب، در متون غیرادبی هم زبان صرفاً واسطه یا وسیلهای است برای بیان مفاهیم. فرم یا زیبایی یا دلالتهای کنایی و استعاریِ قابل تفسیر اولویت آنها نیست، انتقال صریح یک مفهوم هدف اصلیشان است. این رویکرد در ترجمۀ یک متن غیرادبی هم باید رعایت شود. مترجمی که با چنین متنی سروکار دارد، بزرگترین هدفش باید توضیح دقیق مفهوم باشد. ولی در مقابل همانطور که حرکت هر اندام در رقص هویت و معنای زیباییشناختی خود را دارد، زبان هم در یک متن ادبی علاوهبر انتقال یک مفهوم یا ایده، جنبهای زیباییشناختی دارد که به متن قابلیت تفسیر و تأویل میدهد، به آن عمق میدهد، در پیِ ساختن فرم است. چنین زبانی دیگر وسیله نیست، تبدیل به هدف ترجمه میشود. برای همین انتخاب کلمات حساسیت بیشتری طلب میکند.
از میان آثاری که ترجمه کردهاید، کدامیک برایتان لذتبخشتر بوده و چرا؟
از بین کتابهای چاپشده، مجموعه شعرهای هانس ماگنوس اِنسِنزبِرگر که با عنوان «در بهار جاودانۀ نسیان» به چاپ رسیده، پروژهای جذاب و البته بسیار توانفرسا بود. این کتاب که حاصل دو سال کار برروی طیف متنوعی از لحنها، فضاها و فرمها بود، فراتر از شناساندن شاعر بزرگی در ابعادِ اِنسِنزبِرگر که اشراف عجیب و گستردهای نه فقط به ادبیات و هنر، بلکه به علوم، سیاست، فلسفه و تاریخ داشت، به نظرم در دوران بحران زبان (و همینطور بحران شعر) در دوران انباشت و اشباع رسانهها از کلمات و تصاویر، راهی پیشِ روی شعر فارسی برای استفاده از الگوها و پتانسیلهای زبانِ روزمرۀ به ابتذال کشیده شده، زبان بروکراتیکِ تهی از معنا و تبدیلشان به فرم و مصالح ادبی میگذارد. ترجمۀ دیگری که بسیار دوستش دارم، داستانی بلندی به نام «بارُن بَگِه» نوشتۀ الکساندر لِرنِت هولِنیا، نویسندۀ اتریشی است که هنوز البته چاپ نشده.
به عنوان مترجم، چه توصیهای به کسانی دارید که تازه میخواهند وارد این حرفه شوند؟
نسبت به زبان، نسبت به کلماتی که در طول روز میشنوند یا میخوانند حساسیت داشته باشند. وظیفۀ اصلی و بدیهی یک مترجم انتقالِ کموبیش درست متن است، درنتیجه یافتنِ لحنِ مناسب درواقع سوای ضرورتش، بهمنزلۀ انتقال درست معنا است، چراکه لحن یکی از اجزای سازندۀ فرم یک اثر است. رسیدن به لحن درست هم چیزی جز انتخاب معادلهای متناسب نیست، پس درک این نکته که در برابر هر کلمه از چه معادلی استفاده شود، ارتباط مستقیمی با میزان حساسیت مترجم به کلمات، و بهطور کلی زیر و بم زبان، دارد.
به نظر شما چه چیزی آثار رِمارک را از دیگر نویسندگان همدورهاش متمایز میکند؟
رمارک دارای یک ویژگی مهم در نظام فکریاش بود، آنهم روشنبینی نسبت به وقایعی بود که در پیرامونش جریان داشت. انسنزبرگر در یکی از شعرهایش میگوید: «در دوران فاشیسم نمیدانستم در دوران فاشیسم زندگی میکنم.» ولی رمارک برخلاف عدهای از نویسندگان و متفکرین همدورهاش میدانست در چه دورهای زندگی میکند. او خیلی زود متوجه خطر فاشیسم و نظامیگری در جامعه خود شد. اهمیت رمان «در جبهۀ غرب خبری نیست» شاید این باشد که رمارک بسیار زود آن نگاهی که هر فرد جامعه را یک سربازِ بالقوه میداند (و بعدها در ارتش حدودِ ۵ میلیون نفریِ هیتلر تجلی پیدا کرد) تشخیص داد.
آیا قبل از ترجمه این کتاب، با دیگر آثار رِمارک مثل در جبهه غرب خبری نیست آشنا بودید؟ تأثیر آنها بر کارتان چه بود؟
بر پیشخانِ ادبیات آلمان، رمارک نویسندۀ نظرگیری است، این ویژگی بهمعنای بهترین بودنش نیست، ولی شهرتش برای رمان «در جبهۀ غرب خبری نیست» باعث شده که شاید نسبت به دیگران بیشتر دیده شود. من هم طبیعتاً پیش از ترجمۀ این کتاب شناختی از رمارک داشتم، ولی فکر نمیکنم تأثیر چندانی روی رمانی که ترجمه کردم گذاشته باشد. این کتاب فضا، لحن و چالشهای خودش را در جریان ترجمه داشت. درواقع تأثیر عمدهاش همان تمایل به ترجمۀ اثری از او بود.
اگر قرار بود یک جمله از این کتاب را به عنوان چکیدهی آن انتخاب کنید، کدام جمله را برمیگزیدید و چرا؟
«ما خیلی شبیهِ همیم، جفتمون آیندهای نداریم!» فکر میکنم این جمله عصارۀ رمان است. بهنوعی بازتابِ حسوحال شخصیتهایی است که بدون هیچ دورنمای امیدبخشی از آینده، در عین انتظارِ روزبهروز برای فرارسیدنِ مرگشان، مصرانه مشغول جنگیدن برای زندگی و درک مفهوم خوشبختی هستند. این «بیآیندگی» به آنها شجاعت و جسارت طغیان علیه زندگی ملالآور روزمره را میدهد و از صف زندههایی خودفریب که به قول لیلیان انگار عمری ابدی دارند، بیرون میکشدشان.
و در پایان، اگر فرصتی داشتید که با رِمارک صحبت کنید، چه سوالی از او درباره این کتاب میپرسیدید؟
سوال خاصی از ایشان نداشتم. فقط تقاضا میکردم در جوار رحمتِ حق برای فروش ترجمه فارسی کتابشان دعا کنند!
نظر شما