سولماز نصرآبادی در جستاری به نقد و بررسی کتاب «لنگه کفش قرمز» اثر تانگ سولان پرداخت.
داستان، در کتاب «لنگه کفش قرمز» اینگونه آغاز میشود؛ «همهی کفشها جفت هستند. یک لنگه کفش به چه دردی میخورد؟ برای همین هم لنگه کفش قرمزی که تکوتنها روی علفها افتاده بود، اینقدر ناراحت بود.»
نخستین مفهومی که در این عبارت با آن روبهرو میشویم، مفهوم «بهدرد خوردن» بهعبارتی، مفید بودن است و با تیپ کفش که استعارهای از انسان میتواند باشد مورد واکاوی قرار میگیرد. مخاطب کودک درضمنِ این مواجهه ممکن است از خود بپرسد خود چگونه میتواند مفید باشد و در پیِ یافتن پاسخ برآید؟ ای بسا همین امرِ جستوجو او را بهصورت غیرمستقیم وارد کهنالگوی سفر میکند؛ اتفاقی که در روند خواندن کتاب لابهلای تصاویر و متن با آن، همراه خواهد شد.
شاید اگر داستان برای رده سنی بزرگسال یا حتی نوجوان بود، اتفاقات بهگونهای دیگر رقم میخورد. تانگ سولان با روایتی که در ادامه میآورد کاربلدی و شایستگیاش را در تشخیص نوع رفتار با مخاطب کودک در ژانر داستان، به رخ میکشد تا با این دستاویز بتواند به او مفاهیمی چون خانواده، امنیت، جستوجو، مهربانی و مطالبه صحیح را نشان بدهد.
پس از سطرهای آغازین کتاب، شخصیت موش وارد گود میشود؛ شخصیتی بهجد محتاط که جوانب را مدام میسنجد تا کمترین خطا را داشته باشد. گرچه گاهی ممکن است کاسه صبر موش هم لبریز شود، احتیاط را به کناری نهد و با خشم بگوید: «میخواهی از جایت تکان بخوری یا نه؟ اگر باز هم همان جا بمانی، ممکن است حسابی عصبانی بشوم.»
اینجاست که تانگ سولان آسهای خود را رو میکند و منِ مخاطب بزرگسال را در مواجهه با پرورش کودک، با آشناییزدایی کنشی، غافلگیر میکند و با انتخاب هوشمندانه راوی دانای کل ادامه میدهد: «لنگه کفش قرمز که اصلاً نمیدانست عصبانی یعنی چه؟ همانطور که آرام در جایش ایستاده بود، پرسید: «عصبانی یعنی چه؟ من که اینجا خیلی راحتم.»
عصبانیت نوعی از بروز احساسات است و بسیار اتفاق افتاده در تعریف این حس، چهبسا نشاندادنش به کودک درماندهایم واکنشی که دوروبَر ما در شکلهای متفاوت وول میخورد و شاید منتهی به خشونت رفتاری بشود؛ ولی سولان در فشردهترین ایماژ این وضعیت را بازسازی میکند، درحالیکه شخصیت کفش مورد خشونت قرار نمیگیرد؛ بلکه وضعیتی از خشم را مشاهده میکند. بهمثابه صحنه تئاتر یا تماشای تکهای از یک فیلم؛ «موش کوچولو لگد محکمی به شاخهی گل مریمی که کنارش بود زد؛ طوری که پنج تا از گلهای روی شاخه مثل قطرههای باران به زمین ریختند.»
در بندی که آمد میخواهم به چند نکته اشاره کنم:
۱. انتخاب شاخه گل مریم که گلهایی سفید دارد و سفید مفاهیمی چون دوستی و صلح را تداعی میکند.
۲. تشبیه فعل ریختهشدن گلها به ریختهشدن قطرههای باران که هم میتواند به نشان گریستن باشد و هم هیاهوی رعد و برق ابرها باشد که درنهایت منجر به بارش باران میشود و همین در ناخودآگاه مخاطب کودک مژدهای از پایانی خوش بر جای میگذارد.
۳. مسئله موش با لگد زدن به گل مریم و یک قدم عقب گذاشتن کفش قرمز و برداشته شدن بیسکویت از سوی موش ختم به خیر میشود؛ درواقع موشکوچولو دارد مسئله چگونه برداشتن بیسکویت را از زیر کفش قرمز حل میکند و این یکجور راهحل است و نه اعمال خشونت (مهارت حل کردن مسئله).
در صفحه نهم کتاب، شخصیت «لنگه کفش قرمز»، کلمهای به نام «تنهایی» را مطرح میکند؛ اینکه از تنهایی میترسد و مخاطب از زبان موشکوچولو میشنود که: «من به تنهایی عادت دارم…» در صفحه ۱۳ کتاب «لنگه کفش قرمز» باز به ترس خود در مواجهه با تنهایی تأکید میکند و اینجاست که تناقضی پیش میآید؛ تناقضی که ممکن است از ترجمهای نادرست از سوی مترجم یا هوشیارنبودن نویسنده آب بخورد؛ «موشکوچولو که اصلاً نمیدانست تنهایی چیست، پرسید: «تنهایی دیگر چیست؟» حال آنکه در صفحه پیشین، موش به صراحت گفته که به تنهایی عادت دارد. آنچه امکان دارد روا باشد ارائه انواعی از تنهایی است؛ تنهایی که مخاطرهآمیز باشد یا تنهایی که از فقدان دوست یا رفیق یا کسی باشد که دوست میداریم یا تنهاییهای روانی و عاطفی دیگر… . مبرهن است مخاطب کودک قادر به تمیز دادن تلورانسهایی از تنهایی نخواهد بود و نویسنده یا مترجم، ضرورت داشت به این نکته توجه میکرد و کُره درک مخاطب کودک را اندکی بیشتر مورد نگر قرار میداد. با وجود تسامح پیشآمده، غیرمنصفانه خواهد بود اگر آشناییزدایی کنشی، عاطفی یا حتی زبانی تانگ سولان را در نشاندادن عبارت تنهایی از فقدان آن کسی که «لنگه کفش قرمز» به او تعلق خاطر دارد را نادیده بگیریم؛ «لنگه کفش قرمز کمی فکر کرد و گفت: «وقتی تنها هستی احساس میکنی که قلبت خالی شده.».
سولان صرفا به این تعریف اکتفا نمیکند و اقدام به خلق دیالوگهای کلیدی پسین، برای رسوب این مفهوم انتزاعی میکند و تقریبا تا پایان داستان، وفادار و مسئول، کنار مخاطب خود طی فرآیند جا افتادن مفهوم موردِ نظر باقی میماند تا به او یاری برساند؛ «موشکوچولو پرسید: «احساس میکنی قلبت خالی شده؟ امکان ندارد شاید احساس میکنی شکمت خالی شده؟ اینکه تنهایی نیست گرسنگی است.».
دیالوگ موشکوچولو با «لنگه کفش قرمز» به تباین آنچه از بعد فیزیکی روی میدهد با آنچه ذهنی و در ساحت عاطفه، اتفاق میافتد میپردازد و در تلاش است که او را از ایده فیزیکالیسم صرف، مقداری بیرون ببرد و با پدیدهای که هست ولی غیرمشاهده، پیوند دهد (اصالت ادراکی/جرج برکلی).
شب وقتی به لانه موشکوچولو میرسند در ادامه نشاندادن کلیدواژه تنهایی میبینیم که کفش از موش کوچولو میخواهد که درون او بخوابد. رنگ قرمز «لنگه کفش قرمز» و خالی بودن او، تداعی قلب خالی است. آشناییزدایی عاطفی و ایماژی که سولان آن را در تأثیرگذارترین شکل ممکن به قاب کشیده تا هم معنا را بسازد و هم آفرینش التذاذ ادبی را داشته باشد، بسی درنگمند است.
سفر لنگه کفش قرمز برای قطع احساس جاماندگی و از بین بردن رنج بیهودهگی در روز بعد ادامه مییابد و موشکوچولو بهرغم ترسی که در دور شدن از لانه و مصادفشدن با گربه دارد، به همسفری با او اهتمام میورزد. بار تلویحی و ضمنی این همراهی، میزانسنی روانی دارد برای مخاطب کودک. سفر ممکن است ترسناک و مخاطرهآمیز باشد؛ ولی تو از پیش رفتن پرهیز نکن؛ زیرا در صورت پرهیز نخواهی آموخت و شاید بزرگترین حسن یا ادبیبودن یک اثر ادبی بیان ژرفترین مفاهیم باشد؛ بیآنکه بخواهی پرگویی کرده یا اشتهای مخاطبت را کور کرده و در چاه شعارزدگی سقوط کنی.
در صفحه ۲۹ کتاب، موقعی که «لنگه کفش قرمز» به خانه صاحبش، همچنین جفت دیگرش مراجعت میکند، موشکوچولو از فرصت استفاده کرد داخل سطل زبالهای میپرد. اتفاقی که در تصویرگری کتاب روی داده از آن دست اتفاقاتی است که تعقیب نعلبهنعل متن را در تصویرگری کتاب کودک نفی میکند دچار عارضه کادر نیست و تصویرگر را بهعنوان مؤلف دوم داستان مطرح میکند؛ مؤلفی که بر متن و ارجمندی اثر و بر بار استتیک آن میافزاید. از میان تمام اشیایی که در سطل زباله به چشم میخورد، موش کوچولو زیر کتابی که شکلی از سقف خانه را تداعی میکند پناه گرفته، درحالی که سایه دو گربه بر سطل زباله خودنمایی میکند. تصویری که در متن نوشتاری نیست. همین تصویر بهنوبه خود میتواند به چالشها جدیدی در ارتباط با زیرلایههای متنی در ذهن مخاطب بینجامد.
تا اینجای داستان شخصیت اصلی ظاهرا «لنگه کفش قرمز» بود؛ ولی در صفحه ۳۱ و ۳۲ این گمان پوست میاندازد و شخصیت موشکوچولو برجسته میشود تا نقش تمامکننده ماجرا را داشته باشد؛ «نیمهشب که زبالهها را بیرون شهر بردند، موشکوچولو از میان آنها بیرون خزید و زیر نور نقرهای ماه، آرام و آهسته بهطرف خانهاش که کنار جنگل بود به راه افتاد. موشکوچولو احساس کرد قلبش کمی خالی است و با خالیشدن شکمش خیلی فرق دارد. برای اولینبار فهمید که چقدر تنهاست و دوروبرش چقدر ساکت است. در آن لحظه فکر کرد که چه عالی میشد اگر موش دیگری در خانه انتظار آمدنش را میکشید.».
سولان تا انتها با مخاطب کمسنوسال خود باقی میماند تا تمایز واژههای عینی و انتزاعی در چیدمان ذهنی او رسوب کند و شاخوبرگ بگیرد. او این کار را با شگردهای داستاننویسی و روایت درمیآمیزد. در حالت کنشنشانه با مادهای به نام زبان، مخاطب کنجکاوش را به دالانی از لذت و مکاشفه میبرد.
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کتاب «لنگه کفش قرمز» نوشته تانگ سولان با ترجمه علی خاکبازان را منتشر کرده است.
نظر شما